۱۳۹۰ مرداد ۱۵, شنبه

هایکوها بسته اند انگشت ملایمی نداریم بر پوستی طربناک شوند از خوابی خسته پلک سبک تری نداریم و دهانی می جوییم ذی قیمت و به بوسه ها بدهکاریم



دیگر برای همه چیز دیر است

حتا خوشبختی

برای میترا

برای انگشتانی که روزی مرغوبترین شانه ها بودند

و هلال ناخن ها

بر پوست راه دشواری در پیش نداشتند

فقط قرار بود

خارشی حتا به دروغ را

از ملایم

و خنکا

چیزی بگویند

دیگر برای همه چیز دیر است

برای عین آینه

بی هیچ خطی

و دهان که باز می شد

مگر جزپرنده ؟!

مگر غیر از تو ؟!

دیگر برای همه چیز دیر است

حتا تو

که فکر می کردم

الان برای خودت خانمی شده ای

اما

می بینم

حتا به دنیا نیامده ای

هنوز حتا از پدرت نشانی در دست نیست

تا تو

آبی مخفی باشی

در چارچوب استخوان کسی

و هنوز امیدی باشد

که لبخند بیاورد در این چروک


دیگر برای همه چیز دیر است

فقط لپ تاپی مانده

و انگشتهایی که فرود می آیند بر دکمه هایی

که قرار نیست

روزی برگه ای باشند

از کتابی

باز شده حتا به امان خدا

بر تختی

و شاخه ای گل

یا تار مویی

تارمویی سیاه

انگار نخ تسبیحی ست بر

دانه دانه ی کلمات

دیگر برای همه چیز دیر است

فقط ماه مانده

و تلویزیونی که میگوید

فردا هم خاک می خوریم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر