۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

از ارتفاعی که گیج می کند بگو ، از خوفی جامه دران ، چترهای خسته ابری نمی گیرانند .بالا بلندی تو سرو را هم خم می کند


( رستگاری )

فکر نمی کردم حتا بخواهد به من نگاهی بیندازد. البته این بی اعتنایی برای من غیر منتظره نبود همه آنها من را حتا آنجای خودشان حساب نمی کردند . بارها در آینه نگاه کرده ام ببینم این ببویی که هیچ کس تحویلش نمی گیرد چه شکلیست ؟ در آینه آدم بی نوایی می دیدم که آزارش به مورچه ای که نمی رسد هیچ ، حتا مذبوحانه می خواهد گرهی از گره هایی دنیا را باز کند .اگرچه برای این چهره ، این کار کمی جاه طلبی به حساب می آمد . ولی خب می آیی گرهی باز کنی گرهی به گره های خودت اضافه می شود . کار دنیاست دیگر .

می ترسیدم بگویم "هی" و او با کله فرود بیاید بر آسفالت تا ته دنیا سفت و سیاه خلوت کله ی سحر . کاملا مصمم به نظر می رسید ؛ ولی به هر حال من آنجا بودم و باید کاری می کردم .گیرم نه او نه هیچ کس دیگری از من نخواسته بود که بیایم اینجا و به این بابا کمک کنم. راستش دیگر خیلی وقت بود از من نا امید شده بودند و بهم زنگ نمی زدند. بعد از آن چند خرابکاری و آن گندی که بالا آورده بودم اعتمادشان از من به کلی سلب شده بود. ولی به هر حال من آنجا بودم و باید یک بار دیگر شانسم را امتحان میکردم. شاید هم واقعا قصد دیگری داشت مثل من بی خوابی به سرش زده و آمده هوایی بخورد . اما موقعیتی چنین لرزان برای هوا خوری کمی دور از ذهن می نمود . من بودم و او؛ با آن موهای بلند و لخت که نسیم تکانش می داد و یک بری می ریختشان روی صورتش. این البته کمی دلسردم می کردم ولی لااقل خودم را می توانستم که راضی کنم. هر چند آمادگیش را نداشتم برای تماشای طلوع خیره کننده ی خورشید آمده بودم و حالا به این بابا برخورده بودم . نمی توانستم به طلوع خیره کننده و زیبای خورشید خیره شوم . چیزی که فکر می کردم بزرگترین کشف زندگی ام است ، ولی خب من مثل گنجشکی با دیدن این صحنه ها هیجان زده می شوم و .... ....لعنت

گفتم: من هر صبح میام طلوع خورشیدو تماشا می کنم کار همیشه مه

گفت : اوهوم از اینجا طلوع خورشید تماشایی تره بهت تبریک میگم

گفتم : نمی مونی با هم طلوع خورشید و تماشا کنیم؟ من امروز زودتر رسیدم

گفت: شاید

این حرفش به من روحیه داد نسیم خنکی می ورزید و خواب و رخوت را از تن آدم می شست گفتم : چرا این ساعتو انتخاب کردی ؟

گفت : همیشه از سکوت خوشم میومده فکر نمی کردم کسی مزاحمم بشه

گفتم : خب حضور من شاید از خوش شانسیه تو باشه

پوزخندی زد که کاملا از خودم ناامیدم کرد اصلا مرا چیز خودش هم حساب نکرده بود انتظارش را داشتم گفتم : بمون طلوع خورشید و با هم ببینیم مطمئنم پشیمون نمی شی بعد انگار که حرف ابلهانه ای زده باشم سکوت کردم

گفت :کار همیشه ته؟

فکر کنم نمی خواست این بار هم گند بزنم و شکست بخورم . داشت شانس دیگری به من می داد من هم حرفش را روی هوا قاپیدم و مثل طناب نجات بهش چسبیدم گفتم :آره راستش من ساعت چهار به بعد دیگه نمی تونم تو تختم غلت بخورم میدونی سر شب مث سنگ می افتم و نمی خوابم که؛ می میرم. ولی همین که ساعت چهار میشه خواب از سرم می پره دیگه نمی تونم تو بسترم باشم .می دونی نفسم میگیره ؛ میشه گفت از تختم فرار می کنم

آرام و مهربان به حرفهام گوش می کرد. نگاهش ببوی تو آینه را به یادم می آورد قصد بدی نداشت حتا حس کردم دارد جوری از من حمایت می کند .انگار من روی لبه ی این آسمانخراش بودم و هر لحظه ممکن بود خودم را پرت کنم پایین. برای همین خودم را جمع و جور کردم و گفتم : هرکسی یه دلیلی داره مطمئنم تو هم یه دلیل محکم داری . در آن لحظه حالم جوری بود که اگر دلیل احمقانه ای مثل شکست عشقی و یا همچو چیزی می آورد قسم می خورم با دست خودم پرتش می کردم پایین

گفت چند سالته ؟

ناگزیر گفتم: دارم چهل رو رد میکنم نگاهی به صورتم کرد و گفت :خوب موندی

گفتم : نگفتی چرا ؟

باز هم آن حس لعنتی شکست سراغم آمد حس می کردم دارد سر به سرم می گذارد راستش بعد از شکستهایی که خورده بودم اعتماد به نفسم را به کلی از دست داده بودم. اولین موردی که داشتم و سریع خودم را رساندم یک زن بیوه بود شوهرش به خوابش آمده بود و گفته بود بیا روی آسمانخراش دهم و از آن بالا خودت را پرت کن پایین من اون پایین هستم و تو درست میای تو بغل من. زنه هم از بس شوهرش رادوست داشت؛ داشت واو به واو حرف شوهر مرده ی کله خراب شرا اجرا می کرد. ولی گمانم لحظه ی آخر دچار تردید شده بود. برای همین دیده بودندش و به من اطلاع داده شد که بروم و اورا نجات بدهم. حدود ساعت ده صبح بود زن به حرفهام گوش داد و فهمید خوابی که دیده چیزی نیست که آدم بتواند بهش اعتماد کند و او باید این فکر ابلهانه را از سر بیرون کند و آن پایین هم جز آسفالت سفت و بی رحم چیز دیگری انتظارش را نمی کشد. بهش گفتم: حتا اگر شوهرت آن پایین باشد و بغلش را گشوده باشد با این سرعت و وزن بالایی که داری مطمئنا جفتتان تلف خواهید شد و او آخر سر قبول کرد. این مکالمه بین من و زن 20 دقیقه بیشتر طول نکشید و من اورا نجات داده بودم اما بدبختی اینجا بود که وقتی خواستم دستش را بگیرم و از لب این بام بلند مرتبه پایینش بیاورم پایش پیچید و متاسفانه پرت شد پایین و من فقط توانستم آرزو کنم که در بغل شوهر مرحومش فرود آمده باشد. البته آن روزها تب خودکشی همه شهر را در بر گرفته بود. سازمان آتش نشانی و امور کفن و دفن حسابی کارشان در آمده بود. رادیو و تلویزیون خودشان را می کشتند که به مردم حالی کنند که خودکشی راه حل مسائل نیست ولی مگر گوش کسی بدهکار بود. روانکاوان؛ روانپزشکها؛ کارشناسان امور اجتماعی هم راه به جایی نمی بردند. هر کس راه حلی ارائه میکرد ولی دو دقیقه بعد با شکست روبرو می شد . مدتی ورود به طبقات فوقانی آسمانخراش ها ممنوع شد ولی نمی دانم چطور به آن بالا راه پیدا می کردند و بعد با کله بر می گشتند پایین. کسی خودش را زیر قطار نمی انداخت یا توی آب یا اینکه مثلا خودش را حلق آویز کند. آن روزها ما به این پدیده می گفتیم " تب آسمانخراش مرگی " یا یک همچو چیزی. شهردار گفت : بیایید آسمانخراشهارا یا کوتاه کنیم یا از بین ببریم ولی این کار بودجه ی سرسام آوری طلب می کرد و اصلا چاره ساز نبود و فی المثل اگر هم عملی بود از کجا معلوم بعد " تب قطار مرگی یا تب دریا مرگی " یا تب هرکوفت زهرمار مرگی دیگری پیدا نشود؟. این بود که این راه حل هم با شکست قاطع و مایوس کننده ای مواجه شد

مرد گفت : من آدم موفقی نیستم و این حرفش باعث شد که لااقل من پرتش نکنم پایین و پخش نشود روی آسفالت تشنه ی خون. راستش با مرد همذات پنداری خاصی می کردم او هم بخت بر گشته ای مثل من بود. فقط فرق من و او این بود که من جای امنتری از بام آسمانخراش بودم و او بیش از حد به لبه ی بام نزدیک شده بود. جوری که هر آن احتمال داشت پرت شود پایین . حس کردم می توانم اورا منصرف کنم این نقطه ی مشترک کم چیزی نبود باید جربزه و نبوغ خودم را نشان می دادم دیگر چیزی به بر آمدن خورشید نمانده بود گفتم :خب راستش من هم مثل توام گفت : پس چرا اونجا وایسادی بیا پیش من بعد از اینکه طلوع خورشیدو تماشا کردیم باهم می پریم

لبخندی زورکی زدم و گفتم : این راهش نیست این جمله را هزار بار دیگر هم گفته بودم و همکاران حقیر من هم به لب آورده بودند دیگر کمترین خاصیت و تاثیری نداشت گوش مردم از این مزخرفات پر بود برای همین دنبال جمله ی بهتری گشتم : گفتم میشه راههای دیگه ای رو امتحان کرد البته این جمله زیاد با جمله اولی فرقی نداشت ولی از آن خیلی بهتر بود آن هم با آن زمان کمی که من در اختیار داشتم

گفت : میدونی سرت همیشه پایینه. شب وقتی می خوابی به خودت می گی که فردا یه روز دیگه ست فردا ممکنه یه اتفاقی بیفته ولی فردا مث امروز تو باز گند می زنی و دست از پا درازتر بر می گردی خونه میفهمی که؟

کاملا می فهمیدم یاد دومین شکستم افتادم که روی همین بام بود مردی میخواست خودش را بکشد تمام شهر دور آسمانخراش جمع شده بودند من نفس نفس زنان و عرقریزان خودم را به بام آسمانخراش رساندم مردک داشت فریاد می زد به زمین و زمان بد و بیراه می گفت و مدام فریاد می زداین دکتر ... ... کجاست؟ حرفهایی از دهنش بیرون می آمد که باعث شرمساری بود.

مردم گردنشان را کج کرده بودند و داشتند بام را نگاه می کردند و مردی که هر لحظه ممکن بود روی سرشان آوار شود و گردن پنج شش نفرشان را بشکند. کسانی آن پایین اورا تشویق می کردند خودش را بیندازد پایین. آنها فریاد می زدند : خودتو بنداز پایین تو قهرمانی تو قهرمان مایی عکستو می زنیم روی سینه مون رو لباسامو ن و از این چرندیات و او بی امان میگفت پس چی شد این دکتر ......... واقعا باعث شرمساری بود. لحظه ای ایستادم و مکث کردم تا نفسم سرجایش بیاید یکی بهش گفت: اینم دکتر

مردک به من گفت : اومدی ؟ من سرم راتکان دادم که بله گفت : تو یه ............. واقعاباعث شرمساری بود.

بعد گفت: فقط میخواستم ببینمت و قبل از اینکه من دهانم را بازکنم و چیزی بگویم از آن بالا خودش را پرت کرد پایین. روز بعد عکسش روی سینه و لباس این مردم دیوانه بود . شده بود قهرمان فنا ناپذیر شهر واقعا باعث شرمساری بود

مردی که مثل من ناموفق و شرمسار بود گفت : چه راهی هست؟ اینگونه به نظرم آمد که دارد دلداریم می دهد و فرصت دیگری در اختیارم گذاشته گفتم :راستش خودم هم الان چیزی به نظرم نمیرسه ولی خب از یه چیزی مطمئنم و اون اینه که اگه خودتو پرت کنی پایین تبدیل به یه آدم موفق نمیشی تبدیل میشه به یه توده گوشت له ولورده و داغون. و زدم زیر خنده یکی از آن خنده های هیستریک مخصوص خودم بود او هم خندید و گفت : میدونم. با چنان صلابتی گفت می دونم که انگار آب پاکی ریخته باشند روی دستم. ولی من از رو نرفتم و ادامه دادم.

با خودم فکر کردم اگر اون زنیکه ی احمق پایش پیچ نمی خورد من الان با یک احمقی مثل این رودر رو نبودم همین شکستها باعث شد که من .... واقعا باعث شرمساری بود . سعی کردم ابتکار عمل را در دست بگیرم فکم گرم شده بود. از طبع شاعرانه ای که داشتم کمک گرفتم و چیزهای می گفتم که خودم هم باورم نمی شد مال من باشند. چشم که باز کردم دیدم دارم از بدبختی های خودم می گویم حتا داشتم میگفتم که راستش بارها به خودکشی فکر کرده ام ولی از آنجا که جراتش را نداشته ام به این اقدام دست نزده ام به مرد گفتم که من روانکاو شکست خورده ای هستم و اگر او خودش را پرت کند پایین انگار مرا پرت کرده پایین و این قتل به حساب می آید و آدم شریفی مثل او مطمئنا این کار را نخواهد کرد. حس می کردم دارم از حربه ی خوبی استفاده می کنم می دیدم که او با دقت و شفقت مرا نگاه می کند .مطمئن بودم او مرا نومید نمی کند. پس بیشتر از بدبختیم میگفتم و از طبع شاعرانه ام تا آنجا که می توانستم استفاده می کردم خورشید داشت طلوع میکرد. دیگر داشتم آخرین زورم را می زدم به گریه افتاده بودم داشتم می گفتم : تو منو نمی کشی نه تو منو نمی کشی

اولین طلیعه های خورشید بر صورت ما تابید گفت : بیا بیا با هم طلوعو تماشا کنیم این چیزا ارزششو نداره که این صحنه رو از دست بدیم و چنان عاشقانه به بر آمدن آفتاب نگاه می کرد که من مطمئن شدم که منصرف شده. خورشید هر لحظه بیشتر و بیشتر خودش را بر جهان می گستراند و او همچنان عاشقانه خورشید را تماشا میکرد گفت : از حربه ی خوبی استفاده کردی گفتم : خوشحالم واقعا با تو طلوعو تماشا کردن لذت بخشه گفت : من هم لذت بردم بعد خودش را پرت کرد پایین. قبل از اینکه ببرد پایین گفت : تو موفق شدی منو تا این لحظه نجات بدی ولی ..... واقعا باعث شرمساری بود


۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

دست و دهان بسته ، با مشت های هیچ ، بی گلی در بر و آشنایی که به جایمان بیاورد اشکی شور روانه در دهان و پوستی خالی از یار


خمیرهای دستمالی شده

از گوش ، فراموش

دریغا پسند

از فک نیفتاده اما

بی خاموش

خالی شده

اما پسند

از طفلی بر پاهای سست

دو کلمه

از آس و پاس نزاری

این مشت

از شعله ی نی سواری

هیچ

در پوست

در تیره ی پریشان پشت

حتا در مشت

_باز یا بسته _

حتا با

دعاهای آمین خورده

سکه های ضرب خدا

جبریلی وام گیر این چنین

جبریلی دو پله یکی کرده

زمین خورده

غارپناه

و سایه گریز

تن با خوف آمیز

دندان به دندان تیز

در ستیز

با غمی که باید

با تنهایی

حالا

رسول

یا گنگی راه

به بیراه دوانده

گفته شود

با گنگی

با ابرهای تشر خورده

در سر تشرهای بیشتر

خود را کسی دیگر

اینجا رسانده

سر از خود در نمی آورد گنگ بی راه

به قبل از خویش بر می گردد

سر در نمی آورد

بر می گردد

از سر

کفشهای کتانی

پاره

جاده سپار و

غبار یاب

از سر

سر به کوه می گذارد

در غار ، سر در پوست

دانه دانه بارانهایش را می شمارد

مبادا کم

از سر

می شمارد

و از سر

می شمارد

و از سر

از سر می شمارد

خدا در پوستش نمی رود

تن می زند از اصرار

و خدا

معطل

مانده

بی کار

مشعلی هم نیست گرم ریخته های بر غار

انگار

در نمایشگاهی

از هنرمندی

راه به بادیه برده

گشت بزنی جبریل!

غم دود

در پیچ و تابها و رنگهایی یاوه

قرمز

تندپا

سایه

کبود

زنی بیابی

از یکی از خوابهات فراری

رویایی

که با هیچ رسولی

در میانه نگذاشته ای

خدا حتا بی خبر

رویایی

یکه

دیگر

حک بر تن غار نه

اینجاست

در جمجه ات

تاریک پستو در بر

در خمره ای پر

از انگوری

از باغی دروغ

چیده

در این خم آب اما می توانی

زبانی بزنی

جگری از خون پدید آوری

گنگ را و رسول را فراموش کن

در این سوز

سگ

حتا

سر از دم خویش بر نمی دارد

به نگاهی حتا

رسول جای خود دارد و

خدا نیز

خدای بی خبر

در پوست گنگ را

و کفش را از پا

بپیرا

زن را

زن را

بیا

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

دریغ ها در طرح ابر ، یا هوایی که بی تن می آید به میدان ، مارا در خویش غرق و ما دستی برای فریاد یا گرفتن دستی از دوست نداریم ، خویش ما او باد



صبحی

چشم باز کنی و ببینی

پسر یک مارک مشهوری

بر ساخته از زنی

طراح لباس و

پاکشانی های رقص

استاد در رام گام و

در دو موزاییک

سر و ته دنیا را هم آوردن

خودت را بر تختی بیابی

در اتاقی

در آخرین طبقه ی یک غول

نا نداشته باشی

بلند شوی

از پنجره ی آپارتمانت

رهگذری

با روی و مویی چنان

چیزی از تو را با خود ببرد

که تو

آسیمه سر

با لباس خواب

از پی اش

در خیابانی نیست و نابود

و از یادها برود

خواب ترکت کند

و از آن پس چشمی باشی و پایی و ...

چشم می بندی ، باز می کنی

بر یک بیلبوردی

بر ورودی اتوبان همت

او با ماشین آخرین مدل

چشم در چشم می شود با تو

صلوه ظهر

می گوید

این را قبلا

من ؟..

چشم می بندی

باز می کنی

در زندانی در اورشلیمی

به بند

بچه ی مادرت هستی

و این بند انگشت لبخند

بر پوست تیره ی مادر

کاروانی سیلاب جو

شلاق کش

جغرافیارا دیگر کرده

شرق از غرب عالم چه می داند

مگر با گامها

یا مسافر بر نوک انگشتهای پا ؟

دنیا

در سه حرف

ابر می گیرد و

موج می بازد

و کاروان

کژ و مژ

خواب دزدان دریایی

آشفته اش کرده

دوست داری چشم ببندی

باز که می کنی

بر سکه ای باشی

نیم رخ

بسیاری از تو بر سکه ها

در همیان یک تاجر

جرینگ جرینگت

رهزنان را هار

و دنیا به غبار

مبتلا

خون

چون

اشرفی

در طرح کاروان

روان

کسی خون در جیب نمی کند

در زیر دندانها آزموده می شوی

برقی از دندانی نمی جهد

الا از بریده های تن

چشم می بندی

باز که می کنی

رد دندانها بر پوست

از حرامیان به یادگار

چشم می بندی

باز که می کنی

کسی نیستی

چشم می بندی و باز

کسی نیستی

چشم می بندی و باز

کسی نیستی

چشم می بندی و باز

کسی نیستی

چشم می بندی و باز

در زندان اورشلیمی

چشم می بندی و باز

در زندان اورشلیمی

و آهنگ درای کاروان خفته بر پوست

شلاق پی

خنکایی نمی دواند

خودت را به خواب می زنی

به موش مردگی حتا

می خواهی صبحی چشم بازکنی و پسر یک مارک مشهور باشی

یر ساخته از زنی

طراح لباس و

پاکشانی های رقص

این بار تخت را ترک می کنم

و دوان

از پی رهگذر

قسم می خورم

چشم می بندی و

در زندان اورشلیمی

خردک موجها بر پوست همچنان

دوست داری چشم ببندی و

بازکه می کنی ببینی

لااقل

کسی نیستی

چشم می بندی ، باز می کنی

در زندان اورشلیمی

این هوا بچه

با یک بند انگشت لبخند

چشم می......می دری

و خواب را ترک می کنی

نه با خشم

پوست می دهی به غم

با خرسندی

بیرون از حد

و چوب می گردانی در چشم