۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

از سیم های خاردار با دندان با برق دندان با ناخن با هجوم تن گذشتن چون غباری که از آن سو می آید عربی


_ آآه

_ بله آه

هواپیما خطی جا می گذارد

راه ها کوتاه می آیند

در انبوهی تن

بازار بمبئی کفاف نمی دهد

خیل مهاجران با پوست تیره

بردگانی از فراسوی قرون آمده کف به لب آورده این بندر

پا در زمینی نا آشنا

گرمای عجیبی در راهست

زنگبار

تانگانیکا

کا کا

تیکیکا تیکیکا

_ آه بای اخ

_ بله آه بایاخ

من یک مرز نشینم

گاهی پایم از خط بیرون

گاهی دستم

دست درازی ام

پا

از

پا

خطا خطا

گاهی از سیم های خاردار می ترسم

گاهی با سیم خاردار می ترسم

از تن هایی به سبک عربی

از افقی دوخته

از آفتابی که فرو می رود در خاک

می ترسم

اما

در لانه های تن

نه کبوترانی در پرواز

نه از سپیدی ها نشانه ای

نه زیتونی که کامی تلخ کند

نه انجیری

تو بگو دست کم برای قسم

نه بیت المقدسی

و خانه خراب

_ ای آخ تیاخیاخ

_ ای آخ چی چیاخ ؟

بگذار

بگذر

هواپیما می رود

سیم خاردار ها پا برجا

و نگاهی که سپید می شود به راهی که هرگز

این دور و برها آفتابی نمی شود

و غبار بلند می شود

از هواپیما و سیم خاردار می گذرد

سر سفره می نشیند

و شهری

برای همیشه گم می شود


۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

ماه ، ماه ، ماه ، ماه ، ما، ماه، ماه ، ماه می خواهم . ماه می خورم ، ماه می رم .من ماه


در تیره ی پشت چیزی باید بدود

خارشی

ناخنی باید داشته باشی

نه برای باز کردن گرهی از ابر

یا نقطه ی کوری،

برای سفر رفتن

بر خطی

که خراشی

با سوزشی ملایم

ردپاییست از یک عابر دست پاچه

راه گم کرده مسافری

در چارده سالگی


ایام ماه درشت

در ظل آفتاب

سینی مسین مادربزرگ

بوی حنایی خیس خورده

از زلفی

که سفر رنگ دارد

یا دردی

قرار است از شقیقه ها

در یکی از گم گوشه ها

در مثلا زیر زمینی

از تک

از تا

بیفتد



چارده سالگی

تاک ، گریز مینیاتوری اش بر دیوار همسایه خستگی ندارد

بوی نان ساجی

یک کف دست سایه

خاله ای برافروخته

و ماهی که دارد کم کم دختر خاله می شود

و دختر خاله ای که کم کم دارد ماه

و ماهی که کم کم دارد


چیزی باید بدود در تیره پشت

دستی نرسد

و ناخن تو

هلالکی

بر نقطه ای

نه تاریک

نه کور

گز گزی ملایم

التهاب پوست

یک قرمزی قوام نیانده

شفاف

خارشی در تیره ی پشت ماه

لبی به شیر آب می چسبد

تابستان داغ کرده


در چارده سالگی

به بادیه ها خوردن

در تیغ خوابیدن

از کام شیران گذشتن

برخارهای مغیلان راه سپردن

با رنگهایی گرم در سر

ناگهان دشواریست

سرسام و نفس

ماه

و تابستانی که می داند

تشنگی

چقدر شگفت است


۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

گوش تا گوش بسته ، چشم بندی ، هزار پله پایین تر خوردن ، خفه دیدن ؛خفه گریستن آرز و یک پنجره



در مکعب ها زیستن

در مکعب های غمگین

در این بند انگشت جا

جا به جا

جا

جا

جا نیست

تنی شو

با من تنی شو

با تنم شو

تا

در نیست جا



هوای خفه

و دهان گم

سبز کم بنیه

راه های باریک

به خفیه خوردن

خفه خوردن

طاقت های سر به کوه گذاشته ، بیابانی

فلزهای شتابان به پیشانی

شلیک

از اسلحه ای ناچار

دهانهای پوتینی شده

و چکمه های جبار



سبز کم بنیه حتا نه

پناه بردن به پالتو پوست های روسی

برف کلیمانجارو در تن

تن در سوز سرمای روسیه

غایب در پیراهن

یکی دیگر شدن

او مثلا

یا آن یکی

یا

کی بود کی بود ؟

من ؟

من ؟

ابرهای در گم

در دهان

بی باران

حتا بی نم



در مکعب های غمگین

کز کرده

هر چند

روشن

روشن

روشن

روشن

نوری چرک

از بعلاوه می پاشد

مثل آوازی

که از یک دهان چسب خورده

بخیه آجین

به گوش برسد

تو

گوش بخوابانی

به دنیا بگویی : هیس !

هیس !

انگشت دو بار بیاید انگشت اشاره

گوش بخوابانی

تا صدایی در بیاید

شاید این چسب بگشاید

شاید این بخیه

اما چکمه های جبار

در کار


دندانهایت را بخور

و دم بر نیار

ای مکعب


۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

طاقباز بیفتی و ستارگان ،چشم ها ، دهانت را پر کنند ستاره بخندی ماه لبخند بزنی و آسمان خیلی دور باشد خیلی دور



شاید کسی در ابرهای پنج شنبه بچه کند

شاید کسی در ابرهای پنج شنبه گریه کند

شاید انگشتی برود برای ستردن اشک

یا پرده ای

که حاشا می کند پنجره ی رو برو را در طبقه ی پنجم



در بلوک روبرو :

خمیرهایی وا رفته

با بچه هایی شیطان

کارمندی با ماتحتی این سر سوزن زخم بر آن

معلم دوران ابتدایی چنگی شده

خانم رییسی رفته

ور ورها و

زر زرهای از طبقه رو به بالا

لامذهب ها و قرآن نویس ها

رودخانه های مجلات مصور

پنجره های دروغ

سطرهای بید زده و

روان نویس ها

دعانویس های از یاد رفته

کز کرده در دو کف دست کاغذ

گز کرده

اشکالی که خوان یغما شده اند سالهاست

و پنجره رو برو


آقا

با همسر کوچک خوشبختش

خاری در چشم و

ابرهه ای که از طبقه هفتم

می خواهد به خلوتسرا

فرود بیاید

با فیل ها

با آسمانی

جارو شده از ابابیل ها

بی حتا شهپر مگسی

و صف صف صف صف صف

فیل ها

در فرود .

چشم بی جهت نگردان

نجور

حتا یک نخ آنی که می خواهی نه

اما

اینها

شاید با باران پنج شنبه شسته شوند

و جهان یک کف دست کاغذ سفید و برف باشد

شاید در ابرهای پنج شنبه کاغذی باشد

به خطی نا ممکن

از" از نو ها "

تا ملا بپرد از جایش

یافتم بگوید

و بی جهت نبود دیدید

آن گاه من در بلوک مقابل

با همسر کوچک خوشبختم

و در چشم اندازم

پرده ای کشیده

در طبقه ی پنجم

از درز درزها معلوم

کسی ما را می پاید

با چشم های گرسنه

و پیچ و تابی در اندرون

با افکاری مربوط به ابرهای پنج شنبه

فردا

یا اکنون

با سری

شاید در ابرها

در ابرها ؟


دهانی دروغ

در بلوک روبرو

پشت پرده ی حاشا

رویا بافی علاف

پنبه زنی

با گوشهای حراج و

یا غیاث المستغیثینی بر پیشخان

در کنار کاردی

کار بلد

گاهی چینی از پرده

چروکی با باد

گاهی آهی



در ابرهای پنج شنبه کسی نیست

و من دلتنگ مجلات مصورم

رودخانه های دروغ

و زنی که نقاشی

در بلوک روبرو

طبقه ی پنجم

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

رگهای آبی ، رگهای آبی با تیغ ها رفیق ، دوستهای خونی . دوستهای جانی ، دوست در مچ قرار می یابد

جوهر افشانی های تاک

گم در پی

انگور در سر

همسایه ی زیبا

دنیا

بر پاشنه ای دیگر می چرخید

دنیا دست کسی دیگر بود

کسی که شاید

یک سر و گردن

از این

بهتر بود

کی بود کی بود ؟ من بودم

من بودم جوابی بی خطر بود

آن روزها دیگر بود

ابرها تا دهان

قدت از سقف حتا می گذشت

و دندانه دندانه خیسی تو بر تیغ رفتگی گردن

گردنی از مو باریک تر

مثل کمری که ساسون می خورد هزار تا

که کمر بند نگهش حتا نمی داشت

روزهای نی بودن

درشتی کردن

من بچه بودم این بند انگشت

خودم را سپرده بودم به سوزن سوزن سوزن سوزن ها

نام تورا بر پوست داشتم

کنده شده بودی

رفته تا مغز استخوان

دیوار پوست من بود

عایشه اسم تو بود

گاهی با خون رقیقم

گاهی با زغال

پرت می دادم

نام تورا بر خاک

خاک هم پوست من بود

آن وقت ها از نظامی هیچ نخوانده بودم

عایشه بودی

شیرین هم بودی

حتا آن دختره چش دریده ی موبور با پوست تیره که یک روز با باد رفت

یا با نیسانی که تکه های اتاق و گاز و رختخواب را نیز با خود برد

که برد

که کوچه مثل شب اول قبر

تاریک

سوت و کور

که من بخواهم

تمام چراغها را روشن کنم

و او نه

حتا در یک کشیدگی کبریت

لااقل توهم

حتا او بودی

آن وقتها نمی دانستم نظامی کیست

بعدها بر پوستم چه رفت

کهنه گی تو

چین و چروکی که می آمدند

و جای تو تنگ

به تیغ رفتن

به یغما

من می خواستم به روز قبل برگردم

روز قبل یکشنبه

سوم بود

کلی راه تا فردا

هنوز

نه باد

نه نیسان

هنوز امیدی بود

هنوز می شد از دنیا انتظار دیگری داشت

اما باد

یا نیسان

یا کسی دیگر

نگذاشت

کسی که ...........

عایشه بودی

شیرین

حتا آن دختره ی موبور

نیمکتم معلوم بود

بس که اسم تو راه می رفت بر همه چیزم

بسکه جوهرش ته می کشید خودکار

ته می کشید مداد

بسکه در دهانم بودی

بسکه گوشها پر بود

و کر شد

روزها نی بودن

نی درشتی می شد

درشتی خون می خواست

نام تو راه می رفت

من گریه ام می گرفت

و حشیشی نبود تا به آن چنگ بزنم

و موجها کافر بودند

من لامصب بودم

قرآنی پرنده نمی شد

من عربی بلد نبودم

و چرت می گفتم

و دنیا دست کسی دیگر بود

یادم آمد نیسان زامیاد بود

تقدیر بود

یا باد بود

نمی دانم

نیسان بود و زامیاد بود

بعد دیگر

غروبهای مربایی

در کارت پستالها بودن

تمام روز

تمام این سالها

در یک دو خط

کهنگی نام تو

بر پوستی دیرسال

در پی گم شدن

دنبال جوهر فشانی های تاک

و دنیایی با لولایی تازه

روغن خورده

بی جیر و ویر

گم شدن در خطوط کم بینای متون قدیمی

متون پیر

عصا قورت داده

خاک نشین شده

کلماتی که در زیر نور شمع دیگر به چشم نمی آیند

ستاره گانی بسیار دورتر از کهکشان ما

از یاد رفتگانی بی مقبره

بی زوار

شراب آن قدر نمی ماند که کهنه شود

جانش را ندارد

خمره ها عصبی اند

آدمها زیر زمینها را مثل کف دست بلدند

خمره ها تاریک تری ندارند به آن بخزند

گوشت شراب تر داست

اما نام تو

نام آن دختره ی موبور چش دریده ی با نیسان رفته

نیسان زامیاد

چقدر تاریک دارد

چقدر خمره ی آقا

یا خانم

شکلیل

بی خسته

کوچه هیکلی از اسم تو

با زغال

با خون رقیقم

دیوار پوست من بود

دیوار قدیمیست

کوچه ی شاید تو برگردی

شاید

کوچه ی هنوز باور نکرده