حمید مردادیرا از دوره ی دبیرستان می شناسم . دقیق تر اگر بخواهم بگویم از مسابقات شعر دانش آموزی . من آن سالها خیلی وزن را نمی شناختم ولی خب با بوی کلمات می رفتم . بعد دیگر این اشنایی ادامه یافت . رفتن به مسابقات کشوری . رفتن به کنگره ی شعر عاشورایی شیرازکه پراز بگو بخند و دست انداختن مردم بود _ خدارا مارا ببخشد _به هر حال روزگاری بود . بعد اماحمید بزرگ شد و زن گرفت گویا و رفت پایتخت نشین شد چند وقتی . از او بی خبر بودم . تا اینکه باد صبا خبر آورد حمید مجموعه غزل هایش را به دست چاپ سپرده .هم از دیدار مجددش شاد شدم هم از اینکه کتابش را چاپ کرده .
غزلهاش منزوی وارندو خوشبختانه از پست مدرن و ایناجق وجق هادر شعرش خبر نیست . مثل بچه ی آدم غزلش را گفته و صمیمی و زلال هم گفتهمن از خواندن مجموعه اش لذت بردم
کتاب تحت عنوان _ تاریخ روزهای بدم را نوشته ام _ به چاپ رسیده . انتشارات " نوح نبی "آن را منتشر کردهو چه و چه و چه و چه
خواندنش را توصیه میکنم و البته خدیداریش را بیشتر
نمونه غزل
باید سرم را سمت خورشیدت بچرخانم
دورت بچرخم آن چنان تا له شود جانم
یعنی که با هر عشوه از تو در تب طوفان
یا در تموز آتشت من تن برقصانم
باید تو را در عمق جانم حس کنم با نو
تا چهره از بود و نبود خود بپوشانم
تا در درونم عالمی از کفر تو باقی ست
گرداب نا آرامی از شرک است جانم
در حیرت خیس نگاهم خواهش گرمیست
من پاسخ سرد سوالت را نمی دانم
یک شب بیا تا ریشه ات را در بهاری سبز
در تشنگی های تن خشکم برویانم
با این همه من در خیال شعرهای تو
روحی شکسته در سکوت یک گروگانم
2
بی سر به سقف کهنه ی ایوانش انگار نقشی از جسدم مانده ست
از لاشه ی دریده ی من تنها بر خاک مرده بوی جسدم مانده ست
در وهم مشت بسته ی خونین فرجام تلخ و تیره ی تقدیرم
کابوس رد پای زنی موهوم بی پرده در پی رصدم مانده ست
صبحی رها به شانه ی دریا ریخت خاکستر مرا و از آن پس ماه
هرشب چنان به وسوسه ای خونین در انتظار جزر و مدم مانده ست
با غرشی مهیب سرم پیچید خون تو در شقیقه ی من پیچید
تنها میان حلق من و چنگ ابلیس کمتر از دو قدم مانده ست
کم مانده بود این که بیاویزم یک شب به گردن تو روحم را