داشتم دیوانه می شدم می دیدم که راه خانه تا اداره، راه اداره تا خانه، همه اشاین کلمه را تکرار کرده ام: چرا چرا چرا ؟
این در و آن در می زدم تا نقطه ضعفم را پیدا کنم . از همکارانم سوالاتی می پرسیدم که برایشان عجیب بود... نقطه ضعفم را پیدا نمی کردم
کوچکترین واکنشی ویرانم می کرد . اگر در اتوبوس، کسی از من کناره می گرفت،یا زنیجوری بهم نگاه می کرد،یا اگر توی تاکسی کسی خودش را مچاله می کرد، آب می رفت، تا می شد تا تنش به من نخورد ، بغض می آمد و چنگ می انداخت به گلویم؛ممکن بود حتا به گریه بیفتم اماجلوی خودم را می گرفتم. گاهیکلن از خودم نا امید می شدم .بعضی وقتها کهزنی زیبا توی پیاده رو، اتوبوس ، یا جایی بهم لبخند می زد دوباره توانم را بازپس می گرفتم و همه ی آن شکستها را فراموش می کردم. اما این پیروزی حقیر چندان بی اعتبار بود که تا خانه دوام نمی آورد.اعتماد به نفسم را از دست داده بودم.مثل بچه ها شده بودم.پرخاشگر ،عصبی ، وهمیشه ی خدا شاکی ....ساعتها مثل دیوانه هاجلو آیینه به چهره ام نگاه می کردم ولی"او" از من زیبا تر نبود .فقط کمی موهاش از من خوش حالت تر بود .اما این دلیل نمی شود . به اندامم خیره می شدم به عضلاتم ؛ گیریم او کمی ورزیده تر بود ولی دیگر جوری نبود که من پیشش کم بیاورم. کاش به ورزشم ادامه می دادم.می دانم اوورزشش از نان شب برایش واجب تر است.چند بار سعی کردم ورزشم را از سر بگیرم اما همیشه چیزی بود که نومیدم کند.خدایا خدایا چه فکرهایی که نمی کردم . حتاآلتم را در می آوردم و وارسی اش می کردم مال او ازمالمنبزرگتر بود؟ اگر بله مگر چقدر می توانست بزرگتر باشد؟ولی مال من خیلی بزرگ .... خدای من چه فکرهایی که نمی کردم .اما آدم از زنها چه می داند؟ چه می داند در سر آنها چه می گذرد؟ او چه چیزی داشت که زن من اینجور شیفته اش ؟ ...
می دانستم همین روزهاست که ترکم کند . دوست نداشتم صبح که از خواب بیدار می شوم ببینم او نیست،بفهمم چمدانش را بسته و دست در دست او چند خانه آن سوتر یا شهر دیگری هستند و به ریش من می خندند.دوست نداشتم خوار شوم.
حالا اینجام. گوشه ای این کافه، کافه قفقازو دارم گافاریک صاحب سبیل کلفت و خط مخوان کافه را نگاه می کنم. آن بیرون سگ هم پرسه نمی زند .برف آمده تا اینجا ، چاره ای نداشتم. مجبور بودم. فکر اینکه صبحی از خواب بیدار شوم و او مرا ترک کرده باشد کابوسم شده بود. من حتما خودم را می کشتماین بود که نشستم و با خودم فکر کردم .... فکر ....؟ بیشتر زار می زدم و گریه می کردم . دیگر واقعا بریده بودم . چه شبهایی که می خواستم با همین دستهام .. از تصورش هم حتا مو بر تنم راست می شداز بستر فرار می کردم و می رفتم در تاریکی آشپزخانه می نشستم.آنجا برق کاردهادیوانه ام می کرد یکی دوتا یشان را در دست سبک سنگین می کردم حسی مثل همخوابگی آن روزهابه من می دادند اما کارد از دستم می افتاد بر کف آشپزخانه و من گریان از آشپزخانه پا می گذاشتم به فرار و سر از خیابانهای سوت و کور شهر در می آوردم. توی آن سکوت ابدی راه می رفتم. مدتی این عادتم شد. وقتی زنم به خواب می رفت من بیرون می خزیدم از بستر، لباسم را می پوشیدم و می زدم به تاریکی و تنهایی؛سعی می کردم حواسم را بدهمبه مغازه ها؛ تاریکی دیوارها؛ پیاده روهای خالی؛پرسه های شبانه ام تمامی نداشت. چنان در فکر غرق می شدم که وقتی صبح می شد می فهمیدم از این سر این غول عظیم سر در آورده ام و ناچار با عجله تاکسی می گرفتم قبل از این که زنم از خواب بیدار شود می خزیدم به بستر؛ زنم همانطور پشت به من خواب بود. شاید هم می دانست و خودش را به خواب می زد ولی پرسه های شبانه هم شفابخش نبودند و باعث می شد که من خودم را احمق تر حس کنم. خودم با دست خودم فرصتی داده بودم تا او تمام شب را توی خانه من با زن من .........
حالا اینجام و چشم دوخته ام به گافاریک با آن سبیلهای قطورکه با آرامشی قدسی به مشتریهاش می رسد . لبخندی تحویلم می دهد و با اشاره می گوید: بازم قهوه؟ و من با اشاره می گویم: نه
الان هم حس می کنم احمقم اما چاره ای نداشتم. نباید در این دام می افتادم . آنها دست به دست هم داده بودند و می خواستند تحقیرم کنند. ولی من نباید چنین فرصتی به آنها می دادم . بالاخره تصمیمم را گرفتمتصمیمی حساب شده . اینجوری انتقامم را از آنها هممی گرفتم . جای اینکه صبحی چشم باز کنم و ببینم او ترکم کرده، کاری می کنم که او صبحی چشم باز کند و ببیند که من ترکش کرده ام .بله این بهترین راه بود . حالا من اینجام و چشم دوخته ام به گافاریکو آن بیرون برف .....
می گفت : اگر می دانستم این اتفاق افتادهمیبردمش پرتش می کردم توی دره ی واشووخوراگ گرگها شود . نمی گذاشتم کار به اینجاها بکشد .
گفت کاش می گذاشتم همانجا بماند اینقدر درد بکشد تا بمیرد.
میگفت : دیگر تا ابد سرم را نمی توانم بالا بگیرم
از آن آدمهایی بودکه بیشتر توی بحر فکر و خیالاتند . آدمهایی که زیاد با کلمات کاری ندارند . فقط یهخخ خخخ می گویندو هرررررررو چند صوت سر درگم دیگررا که فقط بزها و گوسفندها از آن سر در می آورند. حس می کردم این حرفهارا بارها گفته . اما به کی ؟ نمی دانم شاید با خودش .
پرتک سیاهی به تن داشت و لچکی هم به سرش بسته بود .غبار گرم هژدانه بر روی و موی اش نشسته بود .
_ نمی دانم چرا این هواپیماها نمی آیند بمبی بیندازند روی سر ما و خلاصمان کنند. این روزهادیگر دست و دلم به کار نمی رود . می رومتو دشت سراسیاوخدا خدا میکنم گلوله ای از غیب بیاید یا چه میدانمعراقی ها اشتباهی خمپاره ای بفرستند بیاید روی سر من خراب شود یا پایم برود روی مین
بابا گفت : ای بابادنیا که به آخر نرسیده
_ به آخر نرسیده؟رسیده دایی . چند وقت پیش پسر مراوگرفته بود سراسیاوپاش رفته بود روی میندایی من میروم آنجا پایم را محکم می کوبم روی خاک شایدمینی باشدخلاصم کند . تو این یک قلم هم شانس ندارمشاید بگویید دیوانه شدهبا چاقوم می افتم به جان خاک شاید بخورد به مینی چیزی خلاصم کند جرات ندارمرگم را بزنم
_ اونوقت چیزی درست میشه ؟
_ لااقل دیگر خواری نمی کشم
بابا استکان چایی پررنگی جلویش گذاشت با خوشه ی رطبی کهمیهمان خود آورده بود و گفت : خدا کریمه ایشالله درست میشه
می گفت : خاص علی را به خواب دیدهاشاره کرده طرف شهر گفته برو مال خالوان کمکت می کنندگفت خاص علی گفته و گرنهخراب نمی شدم روی سرتان
گفت : حتم دارم کار آن گروهبانه بوده . باید همه ی گوسفندهام را بفروشمو از اینجا بروم . اینجا دیگر جای ما نیست . فقط مانده ام با این توله سگ چه کنم . دلم هم نمی آید ......
وقتی حرف می زد با نوک انگشتشطرح گلهای قالی را به هم می زد بعد دوباره درهم برهم شدگی گل قالی را صاف می کرد .سرش پایین بود .وقتی حرف می زد شقیقه هاش منقلب می شد .
بابا گفت : به هر حال اتفاقیه که افتادهبعد پرسید : خودش میگه کارکیه؟
خودش میگوید: کار خداست
بابا خندید و گفت : کار خدا ؟
_ کور و کبودش کردم ولی میگوید :کار خداست .دستش را انداخته ام گل گردنش ولیمیگوید کار خداست کار خداست . بهش میگویم بگو کار کدام نامردیستتا لااقل دستمان به جایی بند باشد .
بابا گفت : چاییتو بخور سرد شد
گفت : سنان بخورم
بابا گفت : با این جلز و ولز کردناچیزی درست نمیشه .اول از همه باید بفهمیم کار کیه
گفت : شک ندارم کار آن گروهبانست . اصلا پرشه پرشه شرش بود
_ هیچ نشونه ای آدرسی ازش نداری ؟
_ نه با دو سه تا سرباز مهمانمان شدیک شب ماندند و رفتند . تو ی آن صحرا یا ارتشی می آید یا بسیجی . جنگ است دیگر . ما هم خیر سرمان آنجا بز و گوسفندهایمان را می چرانیم . همه بهش می گفتند گروهبان .
بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت : نمی دانم چرا اینها هنوز هستند .مگر نه اینکه طاغوتی هستند ؟
بابا گفت : شاید هم واقعا کار اون نبوده .باید از زیر زبانش بکشی بیرون .
_ گفتم که خودش دری وری میگویدیک روده ی راست که در شکم ندارد . تا الان هزار بار خواسته ام هم اورا بکشم هم خودم را .
_ خرنشی یه همچو کاری بکنی ! اصلا الان خودش کجاست؟ چرا باخودت نیاوردیشفکر نکردی دوست دارم خواهرزاده مو ببینم . شما که دیگه با ما بیگانه شدی صد رحمت به بغیران . رفتی سیاه چادر زدیتو اون واویلاهیشکی ازتون خبر نداره
_ پله بد نامی را بکشانم دنبال خودم که چی ؟
_ الان تنها ....تو اون صحرا.. بیچارهاز ترس می میره
_ انشالله بمیردخیال همه راحت شود . نگرانش نباشید الان هم خانه ی زن عمو بتول است . از این به بعد دیگر باید برایش پاسبان بگذارم . چقدر برایش زحمت کشیدم . چقدر..... خودم را ببین دایی ، نه زنی، نه بچه ای ، حالا بایدتخم سگ دیگری را نان بدهم . سر ورداری نداریم .
چاییش سرد شده بود برای همین یک نفس چایی را سر کشید . بابا به خواهرم کهمظلوم نشسته بودگوشه ای و خودش را به چیزی مشغول کرده بود گفت : به مادرت بگو سفره و بندازه . خواهرم می خواست مابقی داستان را بشنودبرای همین دلخور بلند شد که برود به مامان کمک کند . این پا و آن پا کرد ولی هیچ بهانه ای نتوانست بیاورد این خواهرم یک موز ماریست .
خرمایی به دهن گذاشتم و ناخواسته هسته اش را هم قورت دادمو به سرفه افتادم بابا چایی خودش را داد که من بخورم . وگفت : دنبالت گذاشتن بابا؟ فرار که نمی کننو ظرف خرما را هل داد طرف من
_ خرمای خودتونه دیگه ؟
_ بله داییچند تا درختهستکه هرسال چند خوشه خرمامیدن
_ به هرحال دستت درد نکنه
آه عمیقی کشید و دوباره شروع کردبا نوک انگشت طرح گلهای قالی را به هم زدن
_ دایی دیدی مرگی چه بلایی سرمان آورد؟
و زد زیر گریهخودش را تا به حال کنترل کرده بود ولی دیگرنتوانست مقاومت کند و شانه هایش شروع کرد به تکان خوردن
بابا به من گفت :برو دستمال کاغذی رو بیار
گفتم : تا من نیومدم چیزی نگین باشه تورو خدا
بابا اخمی کرد و گفت : برو کاری که گفتم و بکن سر خور
بدو رفتمکه دستمال کاغذی را بیاورمخواهرم داشت به مامان چیزی میگفت من فقط خودشه را شنیدم مامان لب هایش را گاز گرفت گفتم : چی خودشه ؟ مامان گفت : هیچی حرف زنونه ستدنبال چی فرستادت ؟
_ دستمال کاغذی
دستمال کاغذی را به بابا دادمبابا به خواهرزاده اش گفت : خیله خب خیله خب بیا اشکهاتو پاک کن و چند برگ دستمال کاغذی داد به مهمان
اشک و آب بینی اش را پاک کرد و باز شانه هایش تکان خوردچند رعشه ی خرد بود که آنها هم باید منتقل می شد به شانه هاش . بابا گفت : من به حاجی میگم کاراتو راست و ریس بکنهاون خرش میره
_ توی بیمارستان حرفهایی بهم زدند که از خجالت دوست داشتم زمین دهان باز کند مرا ببلعد
و دوباره چشمهای نمدارش را پاک کرد
من دو انگشت ازش دورتر نشسته بودم و با عصایش که گره گره گره گره بودبازی بازی می کردم نه بابا شکایتی داشت نه او
_ کاش میدامش به پسر مراوگ . اینهمه سر شکستگی هم به بار نمی آمد بعد انگار که بابا از او خواسته با اصرار فراوان که از پسر مراوگ حرف بزند ادامه داد
میدانی دایی جان پسر خوبی بود اهل کار. اما خواهرمبا آن چشمهای زاغبا آن تراش بینیبا آن بژانگ سیاه
من دو انگشت ازش دورتر نشسته بودم و با عصایش که گره گره گره گره بودبازیبازی می کردم نه بابا شکایتی داشت نه او
بابام سراسیمه پرید وسط حرفش و با افتخار گفت : خب حلال زده به داییشمیره بعد انگار حرف ناجوری زده باشد با سکوتش خواستکهخواهرزاده اش ادامه بدهد
دلم نمی آمد بفرستمش وردست مادر خولی که لاس گاوها و پشکل گوسفندهاشان را جمع کند . الان هم که پیش من است همین کارهارا می کند ولی خب ... می دانی دایی سختم بود . دلم نمی آمد . مراوگهم همه ی حرفهایش ناسزا و نام و نسق بریدنست .... حیف نیست آدم فحش بشنود آن هم خواهرم .... برودو بیاید و خسته شود و دم نزند؟ آدم دوست دارد راه رفتن خواهرم را تماشا کند
عصایش با قوسی که در دسته اش داشتشکل یک سوال بودمن انگار که جلوی جمله ای گذاشته باشمشراست و سیخ نگهش داشتم
_ بیچاره آنجا هم پاگیر من شد . غروبا می رفت روی یک تپه و غروب را نگاه میکرد من هم که حرفی باهاش نمی زدمشبها که بر می گشتمخورد و خوراکم آماده بود می خوردمو از خستگی نمی خوابیدم مثل سنگ می افتادم تا صبحزود بیدار شوم و .....کاش میدادمش به پسر مراوگ یا
بابا گفت : کاش روزی می آوردیش هم میدیدیمش هم خودم شوهر خوبی براش پیدا می کردم .. تو الان چند سالته از سی گذشتی ها ؟
_ سی و نه چهل حساب سال و ماه از دستم دررفته
_ من تو این چهل سالهفت هشت باری بیشتر ندیدمت. خواهرمهمون 10 سالگیت از دنیا رفت و بابات دیگه طرفای ما آفتابی نشد . شما رم برد تو لاک خودش . حالا بابات آدم نجوشی بودتو نباید میگفتی خالویی دارم یا نه ؟ شدی فن بابات . حالا تو هیچی ، اون خواهرتو نباید میاوردی ما می دیدیم . شاید اون دوست داشت با ما باشه .
_ دایی زندگی ما که سامان درستی ندارد . کوچ وبار . مگه پس و پولهمیگذارند . نمی شود یک دقیقه ولشان کنی . ما هم نصیب مان این شده . کاش داده بودمش پسر مراوگ ..... بعد انگار که چیزی بهش هجوم آورده باشد لحظه ای منقلب شد
_ نکند پسر مراوگ .... ؟و دهانش همانطور باز ماند
_ نمیشه همینجوری الکی به مردم تهمت زد
_ اگر بوده باشد باید مرگی بهم بگوید نه ؟
_ شاید می ترسدشاید .....
_ همه اش میگوید کار خداست کار خداست
_ دایی خدا ناوس داره
_ استغفرالله این چه حرفیه
من کم کم داشت چیزهایی یادم می آمد از یک داستان . حس می کردم همه چیز دارد جور در می آیداینها حتا درخت خرما هم داشتند
گفتم : بچه هه حرف هم میزنه
گفت : نه هنوز تو شکم مادرش استبعد پرده ی اشکی آمد حلقه بست در چشمهاش . لبخند محوی هم روی لبهایش خودی نمود . بوی مطبوع غذای مادر پیچید در فضای خانه . بابا مرا ساکت کرد
گفتم: شاید کار یهفرشته ست
بابا گفت : خیله خب بسهبرو به مامان کمک کن سفره رو بندازه
گفتم : خاله حرف نمی زنه نه ؟
_ فقط گریه می کندچون خیلی زدمش . دستم بش... باقی جمله اش را نشنیدمچون فقط لبهاش تکان می خورد بی صدا
موسامیگفت:محال ممکن است که یک فرشتهبه شکل یک گروهبان در بیاید
گفتم : مگه آغی هم گروهبان نیست ؟
_ اون فرق داره ، طاغوتی نیست ، کلی هم ریش داره
_ شاید اون گروهبانه مث آغی بوده
موسا به علامت "نه "سرش رابه عقب تکان داد
_ کاش ازش می پرسیدی که با بچه هه تو شکمش حرف هم میزنه ؟
_ شاید بزنه ،
_ باید مطمئن شی
من می دانستم که با بچه اش حرف میزند هزار بار رقیه خانم را دیده بودمدست بر شکمش می گذاشت و میگفت : قربونت برم الهی . خدایا بعد از سالها یک بچه بهشان داده بودمن می دانستم و مطمئن بودم مرگی با بچه اش حرف میزند
_ میزنه
_ از خودت در نیار
_ از خودم در نمیارم فامیل ماست ومطمئنم
موسا با اصرار عجیبی می خواست ته و توی ماجرا را در بیاید
_ اگر واقعا کار خدا باشد چی ؟
خواهرزاده ی بابا انگار که سر از سرزمین دیگری در آورده باشد و آدمهایی با چشمها و دهانهای آنچنانیبا کلماتی غریبهدوره اش کرده باشنددست و پایش را گم کرده بود تنها جان پناهشطرح گلهای قالی بود که عصبی آنهارا به هم می زد با نوک انگشتش دوباره صافشان می کرد . گاهی سرش را بلند میکرد خنده ای به لب می آورد در پاسخ حال و احوال پرسیدن دیگران . دوسه نفر از فامیلهایمان آمده بودند . تا دنبال راه و چاره ای باشند . همه داستان را می دانستند برای همین چند دقیقه ای نگذشت که سخت در پی به دام انداختن آن نامردی بودند که این بلا را به سر خانواده ی ما آورده .بعضی ها با گروهبان موافق بودند بعضی ها با پسر مراوگ بعضی ها هم حرفی در دل داشتند ولیچشمشان که می افتاد به چشمانخواهرزاده شان پروا می کردند ازبرملا ساختن حرفشان . من مداممیرفتم و می آمدم یک لحظه در میان زنهاچند دقیقه در میان مردهاکار منچای آوردن بود و استکانهای خالی را برگرداندن تا دوباره پر شوند واین حرکت سرسام آورمرا به خلسه فرو برده بودمثل ربات در آمد و رفت بودم هیچ شکایتی نداشتمزنها برای خودشان داستانها ساخته بودند
مادرم داشت همینطور که در استکانها چای میریخت به عصمت خانم می گفت : دختره اینقده خوشگله اینقده خوشگل. چشای درشت ، بژانگ سیاه . آدم حظ می کنه فقط نگاش کنه برادر خوشم عاشقش میشه . چه برسه به یه گروهبانی که ......و گفت برو چرا وایسادیگفتمچیزی نگفتم پشیمان شدم و چای هارا بردم برای بابا و دایی ها . هنوز بر سر اینکه پسر مراوگ بوده یا گروهبان به توافق نرسیده بودند حالا داشتند دنبال آدم موهومی می گشتندکه ممکن بود عراقی باشدیا حتا از گوش برها . دایی کوچیکه گفت : توی آن توپ و تانک و گلوله چطور هنوز موندین
خواهرزاده گفت : نه خیلی به جبهه نزدیک نیستیم . صداش را می شنویمولی نهبه جبهه نزدیک نیستیم
_ منافقی گوش بری کسی ممکنهبیاد اونورا مگه نه
_ بله ممکن است راستش من خودم چند تایشان را دیدم که از کنار ما گذشتن ولی خب کاری به ما ندارند . نمی خواهند دیده شوند می فهمید که ؟
_ بابا شما چه دل نترسی دارین
_ کارما همینست دیگر . بخاطر جنگ که زندگی را نمی شود تعطیل کرد .
دایی کوچیکه هنوز متقاعد نشده بودو اصرار عجیبی داشت که آن شخص موهوم از گوش برها باشد . برایم تعجب آور بودمیگفت : اونا براحتی میتونن بیان و برن کارشونهشاید هم روزی که تو نبودی اومدن و .... دیگر ادامه ندادولی خواهر زاده زیر بار این حرف نمی رفت و سر سختانه مقاومت می کرد . گویا کسی دیگر نمی خواست به گروهبان یا پسر مراوگفکر کند . این فک و فامیل ما هم که فکشان گرم شوددیگر دست خودشان نیست سر از جاهایی در می آورند که به عقل جن هم نمی رسد . بشکع بشکه هم چای می نوشنداستکانهارا خالی کردندو من مجبور شدم دوبتاره برشان گردانمکه پر برشان گردانممادر داشت آب در سماور می ریختعصمت خانوم داشت می گفت : گناه دیگران را می شود شست . خدیجه میگفت: خب اینا شب و روز پیش هم بودن با هم خوردن و خوابیدنشیطون یه گوشه ای بیکار که نمیشینه
من گفتم : کیا ؟
مادر گفت : حرف زنونه ست . برو هروقت چایی دم کشید میگم بیای ببری
عصمت خانوم گفت : اگه اینجور باشه که .....
مادر که انگار دچار حمله ای عصبی شده باشد تکانی خورد و گفت : گوشم کر
من نمی خواستم بروم پیش مردهاچون اینجا حرفهای دیگری گویا در جریان بود رفتم پیش خواهر موز مارم نشستمکه لبخند موذیانه ای بر لب داشتبه خواهر تکیه زدم و منتظر حرفهای دیگر از زنها بودم . انگار که خطای بزرگی کرده باشم گفت : چیه هی خودته آویزون میکنی به فاطیمگه نگفتم پاشو برو پیش مردا . بد جور عصبانی شده بودجوری که همه یکه خوردندچاره ای نداشتم که بروم پیش مردها
معلوم بود مردها دست از جستجو کشیده بودند گویا سراسر شهر را شخم زده بودند و کسی نیافته بودند که بابای بچه باشد . حاجی دستی کشید به ریشش و گفت : به هر حالاتفاقیه که افتاده کاری هم از دست کسی ساخته نیست . این بچه هم که گناهی ندارهدختره هم.... لااله الا الله
خواهرزاده گفت : میشه اسم بچه رو تو شناسنامه ی من ...؟
_ میشه یعنی ؟ بابام با تعجب چشم دوخته بود به حاجی
_ والله چی بگم ... ولی خب ... میشه اسم یه بابایی رو.....
_ کی مثلا چه کسی ؟ از فامیلهای خودمان
_ اگه شما یه سری بزنین به قبرستانی که نزدیکی های شماستروبروی امامزادهاسمهای زیادی می بینی ؟ خیلی ها تو جنگ کشته میشن خیلیها کسی از اسم و رسمشان با خبر نیست خودتان در جریانید که ....
_ ها بلهمی دانمبیچاره ها
_ با این حرفایی که شما زدی من فکر نمی کنمکه دستمون نه به اون گروهبانه برسه نهمی تونیم کاری به پسر مراوگ داشته باشین نه این که تو ........
بابا با سر حرفهای حاجی را تایید می کرد
من و موسا واقعا به نتیجه رسیده بودیمو می دانستیم قضیه از چه قرار است ولی بزرگترهای ما نمی دانم چرا متوجه نمی شدندالبته من و موسا خوردیم به همان حکم معروف " این دیگه تو علم خداست " و البته تسلیم هم شدیمبه قول حاج آقا " ما آدم های گنهکاراز علم خدا سر در نمیاریم "وقتی به این حکم بر خوردیم که همه چیز را قبول کردیم خرما . فرشتهای که به شکل هر کسی می تواند در بیایدحتا گروهبان . درخت خرما .. حرفهای مرگی ....ولی بعد با خودمان فکر کردیم همه ی اینها درست ولی دیگر قرار نیست کسیبیاید که این حرف این دیگه تو علم خداست نجاتمان دادخواستم بگویم باباخرما درخت خرماحرفهای مرگیکل دنیارا هم بگردید طرف را پیدا نمی کنید کمی سرتانرا بالا بگیریدولی گفتمبه من چه اگر کار خداست که می داند چکار می کند
مهمانها رفتندمادرنمی دانم روی چه حسابی با خواهر زاده روی لج افتاده بود صبح خواهرزاده که داشت می رفتبهش گفتم : اسمشو عیسا بذارین
بترسی کارت ساخته است । باید اینطور خیال کنی . که یک روز معمولیست و تو زده ای بیرون به هوای
کاری ، چیزی ، یااصلا این هم نه، دست در جیب داری و داری خوش خوشکخیابانهارا گز می کنی . خیلی ها از کنارت می گذرندتو به هیچ کدامشان توجهی نمی کنی . چون فقط زده ای بیرون که زده باشی بیروننه گمشده ای داری نه هیچ . که سرت را این طرف و آن طرف بچرخانی و دقیق بشوی تو چهره ی ملت . یک عابر هستی . فقطیک عابر بی کم و کاست . دیگران هم همینطور .
ولی خب توی این همه درب و داغان راه بازکردنو بی خیال رفتنخیلی فرق می کندبا قدم زدن در پیاده رو ، پارک ، یا هرجای دیگری .خدایی وضعیت دشواریست بارهابا خودم عهد کرده ام کهاین جاده را برای برگشتنانتخاب نکنم مثل بچه ی آدم سرم را بیندازم پایین و از راه دیگری برگردم خانه. حالا گیرم یک ساعتی دیرتر برسم .من که در خانه کسی ندارم که منتظرم باشد. ولی خب حس کنجکاوی ، یا حسی مرموز و البته کمی هم خارشباعث می شودبعد از اینکهشیفت کاری ام تمام شد بنشینم پشت فرمان و تخته گاز بیایمبرسم سر دوراهی همیشگیواین راه را انتخاب کنم. با ترسی در پوستخودم را بسپارم به دست تقدیر
دست در دست معشوقه ی داغان تر از خودشان . این طرف و آن طرف می روند .چنان غرق در خلسه می شوندکه از دست می روند . یکی بایدبیفتد دنبالشانو خرده ریزه های پیکرشانرا از روی زمین جمع کند . فقط وقتی حالیشان می شود که می بینندجزدو تا دست در همگره خوردهچیزی ازشان باقی نمانده . پس ناچار دوبارهبر می گردند و خرده ریزه هایشان را با وسواسی بیرون از تصوراز روی زمین جمع می کنند به هم می چسبانند و دوبارهغرق می شوند در خلسه . و این کار به شکل سر سام آوری تکرار می شود .تو اما تکلیفت روشن استفقط باید همان عابر باشی . فقط یک عابر ، بی کم و کاست .
چشمم که بهش افتاد زیر لب گفتم : بسم الله الرحمن الرحیم . کلمات خوب توی دهانم جفت و جور نمی شدند . این بار با دفعات پیش فرق داشت . با کون لخت این طرف و آن طرفمی دوید . توی سر خودش می زد و بلند بلند گریه می کرد .محشری راه انداخته بود آن سرش ناپیدا . حتا آنها هم انگار ترسیده بودند خبری از هیچکدامشان نبود . دوبارهبسم االله گفتم ولی انگاراز آن بیدها نبود که با این بادها بلرزد . برای بار چندم گفتم : بسم الله الرحمن الرحیمولیاین دود شدنی نبود که برود هوا . نور چراغهای ماشین را که دید انگار که تخته پاره ی نجاتش را یافته باشد به طرف ماشین با سرعتی خیره کننده می دوید . زدم روی ترمزاما تا خواستم بیایم دور بزنمیا .... خودش را رساند به من.
می زد توی سر خودش . خودش را می انداختروی کاپوت ماشین . می زد به شیشه ها . کولی بازی در آورده بود . حسابی ترسیده بودم . او جیغ می زد و من هم جیغ می زدم .جیغ های من با بسم الله الرحمن الرحیمیا امام زمانیا امام خمینی و ...... قاطی شده بودنزدیک بود قالب تهی کنم . اینقدر توی سرمان زدیم که جفتمان خسته شدیم. من گلو م گرفته بودخسته شده بودماو هم .. دیدم بیش از این نمی توانم بترسم گفتم هرچه بادا باد فهمیدم که از" آنها" نیست یک بابای بخت برگشته ایست . حالا چرااینجا و با این وضع ؟
به عجیب ترین زبان جهان حرف می زد . زبانشتوی سر زدن، آب بینی ، گریه ونفس بند شدنهای ناگهانی بود . قهارترین مترجمین جهان را اگر می آوردی یک کلمه از حرفهایش را نمی توانست به زبان مادریت برگرداند . حتا آن مترجمینی که حرفهای بودار سیاستمداران را جوری ترجمه می کنن که دنیا آب توی دلش تکان نخورد. ولی خببایدبه زبان آدمیزادتکلم می کرد تا بفههم چی می گوید . من که خودم را باز یافته بودمگفتم:
_ خیله خب بابا ، خیله خب ، یه نفس عمیق بکش بعد بگو ، خب ؟
یک لحظه دست از تکاپو برداشت . نفس عمیقی کشید . اکسیژن خالص شب را فرو داد تو ریه هاشو با گریه ای که دوباره در سرصدایش سر و کله اش پیدا شد گفت : من اینجا چیکار می کنم ... اونم این شکلی ؟
من چه جوابی می توانستم به او بدهم .
گفتم : والله ............
در را باز کردمو گفتم : بیا بشین
لخت مادر زاد آمد نشست
_ خیله خب ....سعی کن آروم باشی
به من انگار گوش نمی داد . شاید داشت وضعیت تازه اش را ارزیابی می کرد . داشت فکر کرد می تواند ببیند چرا اینجاست و چرا این شکلی ؟
به من نگاهی انداخت داخل ماشین را دید زد و گفت : چیزی نداری به من بدی
_ چی ؟
_ یه چیزی که خودمو بپوشونم
با لنگی که من داده بودم تا دور خودش بپیچد و کتی که انداخته بودم روی شانه اش هیئت غریبی یافته
رو به من کرد و گفت : یعنی دوباره شروع شده ؟
شانه ام را بالا انداختم. هنوز به حضورش عادت نکرده بودم . انگار که بخواهدحرف را عوض کند گفت : خدا رو شکر که امشب راهت به اینجا افتاد
گفتم : کار هر شبمه
_ هرشب
_ شیفتم تموم میشه بر می گردم خونه ،از این راه
و انگار که جاده را تا الان ندیدهبا انگشت به جاده اشاره کردم
_ جای عجیبیه نه ؟
_ تا دلت بخواد . یه چیزایی اینجاست که به ذهن جن هم خطور نمی کنه . فکر کردم از اونایی
اونا؟
_ آره
بعد انگار که " اونا " را فراموش کرده باشد ادامه داد
_ ولی تو هم بد می زدی تو سرت
_ الان هم خیلی امیدوار نیستم که یکی از اونا نباشی
_ اونا کی ان؟
_ بگم باور نمی کنی
_ من الان همه چیز رو باور می کنم . یه نگاهی به من بنداز . شکل آدمیم که در قید و بند منطق و این چیزاست ؟
گفتم : می دونی .شاید توهم من باشن ولی میبینمشون کهبا هم میان بیرون . منو اونجای خودشونم حساب نمی کنن یه مشت درب و داغون . یه مشت درهم برهمن.
گفت : نویسنده ای ؟
گفتم : می دونستم باور نمی کنی
گفت : نه منظورم این نبود ادامه بده
_ همیشه این ساعت از شب سر و کله شون پیدا میشه . یه ترس موذی میاد تو تنت، عجیبه
_ می ترسی ؟
_ راستش آره
_ خب چرا از جاده اصلی بر نمی گردی شهر
_ راستش یه حس مرموز ، کنجکاوی ، کمی هم خارش
قهقهه بلندی سر دادانگارخودش را پیدا کرده بود . خنده کنان گفت : می فهمممی فهمم
دوبارهغم بهش هجوم آورد چند دقیقه پیش انگار کهجلو چشمش زنده شده باشدغمگینش کرد
گفتم : پسر داستان چیه ؟
ساعت از سه نصف شب گذشته.جوری پا شده ام و رفته ام بیرون که کسی متوجه نشده .موهام ژولیدهف با همون یه تیکه لباس که تنم بودهراه افتاده ام توی کوچه .پرنده پر نمی زده شاید هم نگاهی انداخته امبه در و دیوار دنبال چی خدا عالم است . شاید هم چیزی زیر لب زمزمه کرده ام چی ؟خدا عالم است .رفته ام قشنگ سه باردر خانه ی عمو محمود را زده ام . عمو محمود گفته کی این وقت شب ممکن است باشدآمده در را باز کرده مرا دیدهگفته : ها چیه عموجان این وقت شب ؟ ترسیده ، فکر کرده اتفاقی افتاده
همینجوری عمو را نگاه کرده امهیچ نگفته ام و آمده ام توو توی حیاط چرخی خورده ام.عمو تازه متوجه شده من یک تکه لباس بیشتر تنم نیسترفته تو که چیزی بیاورد بدهد من بپوشمرفتهبرگشته دیده من کنار حوض دراز به دراز افتاده ام اول فکر کرده من از حال رفته ام .بعد دیده مثل یک زبان بسته خوابیده ام عمو بدو خودش را رسانده خانه ی ما . حالا هزار جور فکر بد کردهفکر کردهاتفاق خیلی بدی افتاده . حتا توی راه گریه کردهائمه را تسبیح کردهنام همه شان را برده و ازشان کمک خواسته . توی راه گوسفند نذر کرده دیده گوسفند خیلیچیز بزرگیی نیست گاو زده روی زمین کشته و گوشتش را قصد کرده بدهد فقرابه خانه که رسیده خبری نبوده در زدهپدر با چشمان خمار خواب آمده بیرون عمو را دیده گفته چیه این وقت شب بابا هم نگران شده ترسیده نکند اتفاقی افتاده باشد عمو گفته : چی شده ؟ پدر فکر کردهاتفاق وحشتناکی افتادهیقه عمو را گرفته گفته بگوبرای خانواده ت اتفاقی افتادهعمو قضیه را گفته . بابابدو میآید خانه عموتوی راه همه ی امامان را به کمک طلبیده گوسفندی نذر کرده گوسفند کم بودهگاوی کشته گوشتش را داده به فقرا تا رسیده اندو ......... وقتی اینها را به من گفتند من فقط توانستم خجالت بکشم همین
مامان به بابا گفت : کاش خونه رو به داداشت نمی فروختیم . همونجا می موندیم . بچه م به اونجا عادت کرده بود
خواهر بزرگه گفت : این چه حرفیه مامان مگه اینجا چشه از اونجا خیلیبهتر و خوشگل تر
_ تو هم همیشه دنبال خوشگل تر و بهتر باش
_ خوابگرد شده . گاهی پیش میاد نقل این حرفا نیست
بعد حرف رفت روی این مساله که شترهایی هستند که بهشان مواد می خورانندبدون ساربانولشان می کنندبه امان خدا اما خودشان قشنگ راه خانه شان را پیدا می کنند و محموله را می رسانند آنجا که باید .بعد حرف رسید بهگاو و گوسفندهای یارولیکه خودشانزودتر از چوپانشان بر می گردندو یارولی را خدا می داند چه فکری برده کهنصف شب تازه از راه می رسد و تازه داد و بیداد راه می اندازدچرا کسی را نفرستاده ایید پی ام و .......
انگار که یک بندباز قهار بوده باشم چنان از میان این توده های گوشتی کز کرده ی پر و خالی شونده نوک پا نوک پا گذشته ام که به عقل جن هم نرسد .در را بی سر صدا باز کرده ام . رفته ام توی کوچهو راه را گرفته امتا برسم به در خانه ی قدیمیمان .در را بزنم عمو در را باز کند باز هم مرابا آن سر و وضع فضاحت بار ببیند و بداند باز ماجرا از چه قرار استمی داند نمی شنوم ولی بگوید : آخه این چه اخلاق گندیه که شبالخت می خوابی ؟ من چیزی نفههم بروم و گوشه ی حیاط دراز به دراز بیفتمولییارولی بی خوابی به سرش زده مرا می بیند توی کوچهاول ترسیدهمن مثل زائریبا اطمینان قلبی ویران کننده ایپا گذاشته ام جای پاهای شب پیشو دارممی روم جایی که باید .آمده جلوی من را گرفته گفته من عاشقممتو چه خاکی بر سرت شده ؟ که شبها با کون لخت دوره می افتی تو کوچه ها . از چوب خشک صدا بلند شده از من نه .هاج و واج بوده امفکر کرده امیارولی دیواری چیزیستسعی کرده ام ازش رد شوم ولی نتوانسته ام یارولی مرا برگردانده خانه .گفته : یه فکری برای بچه تون بکنید مادر گریه زاری راه انداختهخودشان را کشته اند تا آرام شده
ترکه ایست ،14 ساله .وقتی از کوچه می گذرد من سرم پر می شود از تاک از شاخه هایرونده ی تاک .بعد غرق می شومدهانم گم می شود و خیلی اتفاقات می افتد . وقتی باهام حرف می زند می شوم همان گنجشکی کهاسیر می شود توی مشتت قلبش هست که تند تند می زند همان شکلی می شومکلمات خوب توی دهنم جفت و جور نمی شوند و یک قفل گنده می اید دهانم را می بنددبه تته پته می افتمحالا من تا یکسال پیش موهایش را می کشیدمو به گریه اش می انداختم و باکم هم نبود اما حالا .گاهی حس می کنم می خواهد انتقام آن کارهارا از من بگیرد .دختر عمویممثلخود خدا خوشگل شده و من بدبخت شده ام
مرا بردند پیش ملا یدی . ملا یدی انگار از یک عکس سیاه و سفیدسراسیمه آمده باشد بیرونیکی از آن عکسهای سیاه و سفید که دقیقا توی نجف اشرف گرفته باشندبه همان قدمت و کهنگی ...ملا یدی خطهای کج و معوجی کشید روی یک کف دست کاغذبا حوصله تا کرد . چیزهایی زیر لب خواند . خدا کند فرشتگان چیزی از حرفهایش حالیشان بشود من یکی که هیچی نفهمیدم ولی لبخندی که بر لب پدر بود کمی دلم را قرص کرد . کاغذ را داد دست پدرپدر دست دراز کرد که کاغذ را بگیرد ملا یدی گفت : وضو داری بدنت پاکه ... بابا گفت : بله پاک گفتکاغذ را بگذارید تو اینقدر پارچه سبزبزنین به لباسشوقتی گفت اینقدرانگشت اشاره و انگشت کناریش را نشان داد . بابا سرش را تکان داد
موسا گفت : یعنی چه جوری آخه
گفتم : خودم هم حالیم نیست . ولی خب شبا پا میشمراه می افتمتو کوچه و در و دشت
موسا با دهان نیمه باز با گردن کج شده چشم به دهانم دوخته بودمن هم مجبور شدم ادامه بدهم
باید یکی باشه که نذاره برم . ولی خبخودم حالیم نیست
موسا مگر با آن دهن نیمه باز با آن گردن کج اش ول کن بود
ولی خب شبا یه کارایی میکنم که بیا و ببین . مثلا از رو میله یبین خونه ی ما و خونه همسایهمیتونم رد شم . می تونم از دیوار برم بالا و ....
موسا گفت : دس کرد وه یا
_ فکر می کنی دروغ میگمپس چطوررفته بودم خونه ی عمو
موسا گفت : کاش جای تو بودم
_ جای من ؟ چطور؟
به وضوح شرارت در چشمهای موسا موج می زد
دوباره راه افتاده بودم .بابام دیده بود چطور پتو را آرامکنار می زنم .نوک پا نوک پا انگار که بدانم چه می کنماز یک مشت آدم خراب خواب میگذرمبابام میگفت اگر به پاهایش نگاه میکردیمی فهمیدی یک آدم کاملا هشیار دارد این کار را می کند ولی وقتی به صورتش نگاه می کردیاین دقت نبودکسی با چشمهای باز دریده به روبرواگر بابام نرسیده بود و مرا بر نگردانده بود سر جایم و تا صبح بیدار نمانده بود هر آن ممکن بود بروم بیرون و دوباره رسواییبه بار بیاورم
چقدر خوب است دختر عموی آدم پسر خاله ای نداشته باشد . اینقدر هم لوسیا ابالفضل خودش را می کشدکه دختر عمو به رویش بخندد . میرود باغ مزبان و با جیبهای پراز آلو بر می گردد . دیگر نمی داند چه جور خودشیرینی می کند .اصلا حوصلهندارم یک کلمه باهاش حرف بزنم . اصلا دلم نمی خواهد نامش را بیاورم
با با وقتی از کسی بدش می آید ابروهایش را این شکلی می کند و شمرده می گوید : پدر سگ
پدرسگ
نیم ساعت است کنار هم نشستیم ولی هیچکداممان حرفی نمی زند .می دانم کجاست و دارد چه می کند
گفتم : خونه ی خاله تی نه ؟
و پوزخندی زدم
گفت : نه اینکه توتوو خونه عموت نیستی ؟ بعد برای اینکه حالم را بگیرد می گوید : از پسرخاله چه خبر ؟ بعد با لهجه ی عربی گفت : کور خالوو
یکی از آن سر دنیا پا شود بیاید اینجاصدام زده باشد درکونشانخراب شوند روی سرتکه چی مادرش ایرانیست و بخواهد بابایش رابه هزار زور و ضربایرانی کند و تازهبابایش هی بگوید ایران ویران و هی آه بکشد برای آب دجله و بغدادش را به رخ ما بکشد .
گفتم : ما آدمهای غریبه پرستی هستیم
موسا نیشخندی زد و گفت : خوش تیپم هست
_ پوزشو می زنم حالا می بینی
-ولی اون کارش از تو بهتره
_ گفتم حالا من نقطه ضعف پیدا کردم تو مارمولک دم درآوردی
چیزی که شنیدم کفرم را درآورد خون خونم را می خورد .نه میشد پشت گوش بیندازی نه می شد برملایش کنی . فقط باید هرکاری صورت می گرفت مخفیانه باشد . باید میکشاندیمش باغ صی مصفا و آنجا حسابش را می رسیدم . دنبال نامردی نبودم فقط می خواستم بی سر و صدا این کار صورت بگیرد . وقتی آمد و دید چه شکلی شده ام با همان لهجه ی عربی اش قسم آیه و قرآن خواند که نه و یک همچو چیزی درست نیست دوستش دارم ولی تا به حالدستم بهش نخوردهو دیگر چیزی نفهمیدمفقط دیدم از هوش رفته و خون از دماغش فوران زدهلباسهاش را به گند کشیده فکر کردم مردهدستم به خونش آلوده شده بودو من باید می زدم به چاک باید می رفتم عراقراه دیگری نداشتم . به خانه کهآمدم مادرم متوجه نگرانی ام شد ولی سعی کردم بی خیال نشان بدهم . موسا گفت من هم میامگفتم تو برای چی ؟ من ادم کشتم نه تو گفت : خب من هم بودم . راستش بدم نمی آمد موسا هم باشددوساعت نگذشتهراه افتادیممی خواستم برم و به منافقین بپیوندم ولیدیدم کهکه که او با دماغی که پنبه چپان شده کنار مغازه ی براخاص است و دارد کوکاکولا می خورد
چند شب بود که سرم را که می گذاشتم روی بالش مثل سنگ می افتادمو صبح سنگین تر و بی حال تر پا می شدم . همه چیز افتاده بود روی مسیر طبق معمولش . هنوز زخمی که خورده بودمفراموشم نشده بود . آن پسره ی عرب اینهمه نزدیک باشد و من ... حالم گرفته شده بود . کسی چیزی می گفت بهش می پریدم .
سمیر لبهایش را به گونه ی دختر عمو چسباند مناز یک شکاف مثلثی شکل داشتم آنهارا می دیدم . نفسم بالا نمی امد روبه خفگی می رفتم . از تانک بیرون آمدم و گفتم الله اکبر الله اکبر لوله ی تانکمن رو به هوا بودومدام به آسمان شکلیک می کرد سمیربی اعتنا به من و غرش تانککارش را ادامه می داد .باخودم فکر کردم اگربا تانک دود راه بیندازم صحرا را پر از گرد و غبار کنم شاید بشودکاری کرداین کار را کردمبعد گم شدم و سر از شهری درآوردم که مردمانی با پوست نازک داشتآنها گریه می کردند و می گفتند نهنه نه نه نه.من قلبم شکسته بود و زار زار می گریستمبعد ناگهان از خواب پریدمگریه کرده بودم تنم داغ شده بودبلند شدمیخچال را باز کردم و لیوانی آب سرد نوشیدم بعد زدم از خانه بیرونساعت از سه گذشته بودقدم زنانتا دم در خانه ی عمو رفتمکمی ماندم و دوباره برگشتم
عمو صدایی را می شنود می آید توی حیاطهمه جارا دید می زند در حیاط را باز می کند داخل کوچه را نگاه می کند . خبری از کسی و چیزی نیست . بر می گردد . زن عمو می پرسد چیزی شده ؟ عمو میگوید صدایی شنیده و دوبارهمی خوابدبعد می بیند خواب از سرش پریدسیگاری آتش می زند و عمیق پک می زند . بلند می شود برود یخچال را باز کند آب خنکی بنوشد . عمو آب نخورده دچار دلشوره ی عجیبی می شود دوباره بر می گردد حیاطدوباره همه جارا وارسی می کند دوباره درحیاط را باز می کند . عمو فکر می کند این همه سکوت غیر معمول استدوباره بر می گردددراتاقدخترش را باز می کندمرا می بیندکه کنار دخترش خوابیده ام بی جامه . نمی تواند خودش را کنترل کند با لگد می زند به من از خواب بیدار شدمگفتم چیه؟ نمی دانستم چه خبر است فقط صدای عمویم را می شنیدمکه دااد می زدکره خر مشتش را بالا میبرد بر گرده ی من می زد هنوز کاملا بیدار نشده بودم فکر می کردمدارم خواب می بینم گفتم : لعنتی بذار بیدار شم عمو حرفهایی می زد که آدم خجالت می کشد بازگویشان کند . زن عمو و دختر عمو جیغ می کشیدند .... همه ریختند بیرون آب رویم رفت
هرکس مرا می دید چشمکی می زد و میگفت : چطوری لینچان ؟
عمو آب پاکی ریخت روی دست بابا گفت اگر پسرت شب نصفه شب روز هر وقت پایش را بگذارد توی آن کوچه خونش را می ریزم . مامان گفت : محمود دست خودش نیست و زد زیر گریه عمو گفت : من این چیزها حالیم نیست و چشم غره ای به من رفت و دوباره خواست بیاید و مرا بگیرد زیر مشت و لگد من خودم را زده بودم به موش مردگی و مریضی
عمو گفت: مریضه بله ولی چطوری از دیوار راستهمیره بالااونم تو خواب ؟ یه چیزی بگین آدم باورش بشه
مادر گفت : ای خدا این چه مصیبتی بود
بابا چیزی نمی گفت .
عمو گفت : من دیگه نمی دونم و رفت
موسا گفت : مگه میشه ؟
_ حالا که شده
راه خوبیه ها
گفتم : خفه شو
گرمای عجیب تن دختر عمو را هنوز حس می کرد م . باد خنکی می وزید در چشم اندازم پله دیوارو بالاتر از آن میلیونها ستاره بود . داشتم آن ستاره ی سیار را نگاه می کردمستاره از میان ستاره های دیگر راه می سپرد .فکر می کردمیکی در آن ستاره دارد مرا می بیندبه پهلو غلتیدم بابا گفت اینقدر وول نخور . دور مچم می سوختگفتم : خیلی محکم بستیبابا با تحکم گفت :بخواب گفتم اگر نصف شب دستشویی داشتم چی
_ بیدارم می کنی ...دستتو باز می کنم .
گره کوری که باید صبح با دندان بازکنی را مثل آب خوردن باز کرده بودمو زده بودم به کوچه . بابا چشم باز کردهمی بیند که من نیستم می افتد دوره توی کوچه هامرا پیدا نمی کند . اینجا را بگرد آنجارا بگرد .می آید درخانه ی عمو محمودگوش می خواباند ببیندصدایی هست یا نهمردد است در بزند یا نهاین پا و آن پا می کند پشیمان می شود دوبارههمه جا می گردد حتا به خانه بر می گردد اتاقهارامیگردد ولی اثری از من نیست . خوف می آید می ریزد در جانش . می آید در خانه ی عمو محمود ناچار در می زند . عمو محمود می آید در را باز می کند . بابا با همان طناب گره مچش من من کنان سراغ مرا می گیرد عمو محمود می گوید تمام شب را بیدار بوده و من آنجا نیستم بابا می گوید حالا اتاقبرادرزاده اش را هم ببینند می آیند می بینند آنجا هم نیستمعمو و بابادوره می افتند دوبارهتوی خیابان و کوچه هاهمه جارا می گردند مرا روی پشت بام پیدا می کنندپشت بام خانه ی خودمان
تابستان با تمام قوا در همه جا حضور داشت . بلوغ من خورده بود به تابستان آن هم چه تابستان پرزوریداشتم دیوانه می شدم . ساعتها یک لنگه پامن و موساجلوی خانه ی شیرینمی ایستادیم تا کی بیرون بیاید و ما شیرین را دید بزنیم . خیلی کم بیرون می آمد شاید برای خریدمیوه اییا هر خرده ریزه ی دیگر . گاهی وقتها هم که اصلا آفتابی نمی شد . من و موسا می دانستیمپسرها و مردهای دیگر هم به شیرین نظر دارند ولی ما آنها را آنجای خودمان هم حساب نمی کردیم و فکر می کردیم اگر زمانی شیرین بخواهد با کسی باشد آن ما ...منم . از وقتی عاشق شده بودمفکر می کردمبه شیرین اگر نگاه کنمخیانت است و آدم باید عشق پاک داشته باشد ولی شیرین زورش زیاد بود و مرا می کشاندتوی کوچه .سعی می کردمدختر عمویم بیشتر در نظرم باشد تا شیرین ولی تابستان با تمام قوا حضور داشت و قدغن شده بودم از رفتن به خانه ی عمو
دخترعمو را در کوچه دیدم .می خواست بی اعتنا از کنارم عبور کند و برود ولی با خواهش منایستاد
_ می دونی دست خودم نبود . عمو کتکت زد ؟
_ نه چرا باید بزنه ؟ تورو باید زد که از دیوار مردم میای بالا و .....
_ گفتم که دست خودم نبود من بیمارم
_ آبرومونو بردیدیگه چی میخوایبیمارمآب زیر کاه
_ ولی من دوستت
رفت نماند که من حرفم را کامل کنمموسا اینجور وقتها حضورش واجب است می گوید : میخوادتگرچه بنایش دست انداختنت هم باشدآدم دوست دارد این کلمه را از دهانش بشنود
موسا گفت : می خوادت پسر
_ پس چرا گذاشت رفت نذاشت که حرفمو تموم کنم
_ این چیزا رو نمی دونی دخترا رو من می شناسمد
اینجا زدم زیر خندهاین موسا هم چیزهای می گوید که ..........
یادم نبود به هر دختری که اشاره می کنیخودشو میندازهبغلت
انگار که با پتک کوبیده باشند توی سرم . گاهی هست که از بلندیی پرت می شود پایینیکدفعه تکانی می خورید و از خواب بیدار می شویدآنجوری شدم فکر کردمیکی از آن اتفاقاتست امااین پتک دوبار فرود آمد توی سرمروی بدنمپشت گردنم سیلی شد و نشست توی صورتمدیدم بابا وسط کوچه مرا گرفته زیر مشت و لگدگفتم : نامردیه من هنوز خوابم ولی بابا اینچیزا حالیش نبودشروع کردم به داد و فریاد مادرم از راه رسید . می خواستم تا مادر دست بابا را گرفته بزنم به چاک ولی دست من به دست پدر بسته بود . نصف شب پا شده بودمگویا نتوانسته بودطناب را باز کنم پدر را کشانده بود روی خاک دنبال خودم پشت و پلوی بابا خونین و مالین شده بود . باباحس می کند ماری نیشش زدهاز خواب می پرد بعد می بیندکه دارد روی خاک کشیده می شود اول فکر می کند دارد خواب می بیند ولی وقتیسنگ تیزهپتش را می خراشد .و به قول خودش آتش می ریزد در جانشمی بیند نه خواب نمی بیند گل پسرش اورا دارد کشان کشان با خود می بردحالا کجا خدا عالم است .دیگر حال خودش را نمی فهمد و می افتد بهجان من
دکتر کجا بود ؟ مگه نبردیمش چند تا قرص بهش داد که مث میت می افتاد یه گوشه ای . خدا و پیغمبر و قرآن هم قربونشون برم . با این بمباران و بدبختی کجا می تونیم ببریمش .
مامان داشت اینهارا به عصمت خانوم می گفت و عصمت خانوم هم سرش را تکان تکان می دادبعد مرا خواباندند و دست گذاشت روی ناوکمگفت : درک داره . می زنه به سرشمن ناوکش را میگیرم ایشالله خوب میشه . عصمت خانم یک عالمه چین و چروک داشتو اگر چین و چروکهایش را ازش میگرفتی نابود می شد چون چیز دیگری برایش نمی ماند اما بوی مادربزرگ را می دادو دوست داشتنی بود
وقتی مرا توی خانه ی شیرین پیدا کردندفهمیدم کارم تمام شده و بابا حتما مرا خواهد کشت. اما شوهر شیرین آبرو داری کرد و مردانگی به خرج داد با لبخندیب ذدل پدر را نرم کرد و گفت : خب مشکل دارهایشالله خوب میشه خیلی قضیه رو نباید گنده کرد . از آن روز شوهر شیرین را نه در عالم واقع نه در خیالبافی های جنسی من و موساتحقیر نمی شد بلکه به عنوان یک مردتحسین می شد حتا بخاطر اوتوی خیالبافی هام شیرین را کمتر به بستر می کشاندیم ولی خبنمی شد پای شیرین را نکشید وسط
اما این انتهای ماجرا نبود من دیگر شورش را درآورده بودم هر روزخانه ییکی بودمدیگر طناب هم جلو دارم نبود . بابا میگفت : مث سگ داره دروغ میگهاین از من هم سالم تره شیطون رفته تو جلدش . کثیف شده نجس شدهآب و غذایشان را از من جدا کردندحتا بابا می خواست از خانه بیرونم کند ولی مادر نمی گذاشت . هر روز کتک کاری بود . همه ی اهالی دیگر ذله شده بودندهر آن ممکن بود واقعا مرا بکشند ولی خبمن بچه بودم و بیمارتا اینکه یک روز دیدم پدر دارد چوب روی چوب سوار می کند
موسا می گفتعلاج این چیزها تیمارستانست
شب مرا گذاشتند داخل قفسدرش را بستندو گفتند یا می میرد یا خوب می شود . مثل حیوان با من رفتار کردند شاید هم شده بودم . قفس محکمی بود چون نتوانستم بکشنمشمی دانستم زور زیادی در بدنم است ولیغذایم را همانجا می خوردم از دنیای بیرون خبری نداشتمبی قرار شده بودم یک ماه بود همان توو بودم .دیگر طاقتم طاق شده بود بخاطر مادر تحمل می کردم ولی دیگر نمی توانستم گفتم لااقل موسا را بیاوریدبا هم کمی حرف بزنیم و موسا را آوردند . موسا آمد داخل قفسگفت پسر ترتیبمو ندی . بعد شروع کرد به مفت گفتن : گفت که من هم بعضی شبها از دیوار خانه ی شیرین بالا می روم و بغلش می خوابم شوهرش خوابش سنگینه و هیچی نمی فهمه شیرین هم دوست داره من کنارش باشم . چرند می گفت من فقط لبخند می زدم تاگفت چیزی را که نباید می گفت : گفت دیدهکه دخترعمو توی کوچه دزدکی کاغذی به سمیر داده و سمیر به او من باور نکردم ولی او قسم خوردبعد گفت کهیک روز که داشته زاغ سیاهشان را چوب می زدهخواسته اند کاغذهارا از هم بگیرندیکدفعهسر و کله ی عده ای پیدا شده توی کوچه دختر عموکاغذش را انداخته جلوی پای سمیرولی تا سمیر خواسته بردارد موسا برش داشته و کاغذ را داد به من
هزار بار بیشتر آن نامه را خواندماتفاقات زیادی بین دختر عمو و سمیر افتاده بودو من فقط توانستم گریه کنم دیگر توی قفس هیچی نمی گفتم . سر به راه آرام شده بودمتسلیم کامل .اذیت نمی کردمو شکایتی نداشتمآدم دیگری شده بودممرا از قس بیرون آوردندو دیدند که من از جایم تکان نمی خورم مثل سنگ می افتم و می خوابم و صبح فردادوباره بلند می شوم بی آنکه یک میلی متر از جایم تکان خورده باشمدعاهای مادر مستجاب شده بود . موسا سر می زد یا با هم می رفتیم بیرون دیگر نه حرفی از دختر عمو بود نه شیرین نه هیچکس شنیدم عمو انگار به سمیر توپیدهولی برایم هیچ اهمیتی نداشت یک شب پا شدمرفتم در خانه ی عمو خواستم از دیوار بالا بروم اما این کار را نکردمشبانهزدماز روستایمان بیرون وقتی چشم باز کردم شهر دیگری بودم و آدمی دیگر