۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

بر شطی بوالهوسانه پارو کشیدن پارو شکستن تنهادر رنگی غیر قابل کتمان غرقیم خدای این کرجی کو

نمی دونم چی شد که یهو هوا برمون داشت "شراب" بسازیم در" قدح" بریزیم و" باده گساری" کنیم این در قدح ریختن و باده گساری کردن رو از یه بیت از یه دیوان کت و کلفت از یه شاعر دائم الخمر کش رفته بودیم شاعرش گمونم مال خیلی وقت پیشا بود اینقدر دور که اگه برگردی دستاتم سایه بون چشات کنی مث غبار یادت می آد. دیوان کت و کلفت مال بابای کت و کلفت یکی از بچه ها بود. باباهه سبیلاش اومده بود تو دهنش از اون یغورا که آدم اصلا تو کتش نمیره که یه همچو آدمی اهل خوندن شعر و این جفنگیات باشه بیشتر میخوره مرد عمل باشه تا اینکه یه گشاد شعرخون . به هر حال همین یه بیت کلن مسیر زندگیمونو تغییر داد زندگیمون قرار بود از یه خیابونی به اسم "ماهزاد" بگذره ولی تغییر مسیر داد و از خیابون " دو قدم و یک " گذشت. اولین چیزی که نیاز داشتیم کلی انگور بود بعد یه خمره ؛ و روزها و شبهای زیادی ؛ خورشید خیلی؛ پا چن تا ؛که این قلمو داشتیم علی الحساب . یه قرون دو قرون رو هم گذاشتیم تا بشه کلی پول. ما جانانه زور می زدیم تا کلی پول زود دستمون بیاد ولی یه خورده وقت برد . خورشید و پا آسون بود حتا روزها و شبهای زیاد . مشکلمون انگور و خمره بود . خمره قرار بود از خاکی گوشتی و قرمز ساخته شده باشه . تموم مغازه ها و مراکز خرید رو زیر پا گذاشتیم ولی دریغ از حتا یه خمره با خاک گوشتی قرمز. البته خمره تا دلتون بخواد بود ولی جنسی که ما میخواستیم نبود. گاهی امیدمون در هم می شکست و نزدیک بود قید یه همچو چیزی رو بزنیم حتا می گفتیم خب اگه این خمره نشد یه خمره ی دیگه . حتا پامونو از گلیممون دراز تر می کردیم و می گفتیم : مگه فرقش چیه ؟ ولی بعد به خودمون می اومدیم در گاله مونو می بستیم خودمونو مجبور می کردیم مجبور و ساکت بمونیم و همون خمره رو بخوایم. یکی از ما گفت : بهتره خمره خودش پیدا شه وگرنه خودمون می سازیمش چیزی که زیاده خاک گوشتی قرمز این خبالم از سرش بیفته که ما قیدشو می زنیم کور خونده. مام کله های از بیخ تراشیده مونو تکون دادیم و حرفاشو تایید کردیم . خمره با پای خودش جلومون سبز شد. صاب مغازه گفت : همین یکی مونده

مام بی چک و چونه ورش داشتیم . البته یه مشکل دیگه هم داشتیم.( صدای اذون )(باباهای مسلمون)( اعتقادات مذهبی) پس مجبور شدیم از همون روز یه گروه زیر زمینی شیم بریم تو یه زیر زمین و گناه بزرگمونو مرتکب شیم. یه گناه شیرین و بولهوسانه . ما یه مشت بچه ی "خط مخوان :بودیم و مطمئنا اگه باباهامون می فهمیدن خیلی شوک زده نمی شدن و می گفتن : فکر نمی کردم یه همچو آدمایی شده باشین ولی خیلیم بعید نبود و شاید حتا با این حقیقت تلخ کنار می اومدن .

از این حرفا گذشتیم و رفتیم انگور بخریم یکی از بچه ها گفت : فصلش که نگذشته؟ یکی دیگه دس کشید رو گردن عرق خورده شو گفت : گمون نکنم

بعد نگاه کرد ببینه آفتاب کورش می کنه یا نه گفت : آفتاب کورم کرد ؛نه فصلشه ؛ دیر نکردیم.

انگورا رو ریختیم تو یه تشت خیلی بزرگ. از اون دونه درشتای بی صاحاب بودن. همون دونه هایی که اندازه ی یه زن باردار لذت بخشن . با پاهای کثیفمون رفتیم تو تشت و انگورا رو چلوندیم . چالاپ چالاپ انگورا وادارمون می کرد بیشتر لغد کوبشون بکنیم. وقتی انگورا آش و لاش شدند بردیم روی بوم تا خوب خورشید هم لغدشون کنه ؛ بره تو استخونای نرم و گوشتیشون بخوابه . تو گوشتای لگد مالشون موذیانه کارایی بکنه که قراره همون کارا رو شراب تو تن ما بکنه یه کار موذیانه و خوب. بعد نوبت شبها و روزها روزها و شبها شد. این قسمتش کلی اعصاب خوردکن بود. بعضی از ما که خل و چل بودن می رفتن و شبونه به شراب هنوز حال نیومده و بالغ نشده ناخنک می زدن؛ انگشتشون فرو می کردن تو اون خون جیگر و می ذاشتن تو دهنشونو خیره می شدن به یه نقطه ای که کلن نبود و می رفتن تو یه بحری که از هزار کیلومتری هم صداش بالانمیومد و منتظر اتفاقی میموندن که عمرا پا نمی داد و از راه نمی رسید و اونا بیخود و بیهوده روزا و شباشونو تلف می کردن. ما که یه خورده عاقل تر و دوقدم جلوتر بودیم می دونستیم و تو دلمون بهشون می خندیدیم تا اینکه اون روز موعود رسید. در خمره رو که باز کردیم همون چیزی که می خواستیم شده بود یکی از ما که فرق نمی کنه کی بود یا نبود گفت : از کجا بدونیم ؟ من گفتم : از کجا نمی خواد خودش داره میگه. بعد زل زدیم به دهن خمره ببینیم چی میگه .میگفت :چرا معطلین؟ بزنین دیگه ؟

خواستیم بریم تو کارش که اون بیت به تمامی یادمون اومد و فهمیدیم یه چیزی کم داریم و بدون اون اصلا خوردن شراب صرف نمی کنه و اون "ساقی سیمین ساق " بود . کارمون دراومده بود. اسم یه دوجین دختر رو نوشتیم رو یه کف دست کاغذ و بهشون زل زدیم ببینیم کدومشون ساقی سیمین ساق شه بهتره . "هاورا" با اون موهای شلال ؛چشای شرابترش . "میاها" با اون اندام نازک که می تونست رودخونه ها رو گیج واگیج بفرسته بغل ننه شون. " رایما" که وقتی حرف می زد دوست داشتی تا آخر عمر بشینی و گوش شی فقط دو تا گوش نه بیشتر نه کمتر. یا "عایشه" آه عایشه ؛ راهی نبود. غیر عایشه کسی نمی تونست ساقی شه. هیچ هم نیازی به تعریف و تمجید نبود. کسی هم نمی خواست چیزهای آفتاب عیان رو شرح بده . حالا باید می رفتیم پیش عایشه و می گفتیم: خرابتیم بیا

عایشه گفت : زندگی قرار نیست از خیابون ماهزاد بگذره ؟ گفتیم نه . عایشه دس دس کرد و پا پا کمی به خیابون ماهزاد فکر کرد یه نمه اشک اومد تو چشای قهارش و دیگه نخواست ادامه بده یه دفترچه کوچیک با جلد قرمز بیرون کشید و خیابون ماهزاد و از زندگیش خط زد و گفت : من آماده ام

یه بار دیگه بیت رو مرور کردیم ببینیم چیزی کم نیست . بیتو شخم زدیم زیر و رو کرده با شرحهای بی نهایت مقابله کردیم و دیدیم همه چی آماده ست .عایشه هم در و خمره رو باز کرده بود و می گفت : هوم م م م م از اون قاتلاس

بعد دور گردید و قرار شد در شط شراب سفینه مونو بندازیم.