۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

فیلمرد و گاومرد و مردی بیرون از خویش میزند بر گونه هاش نقشه می کشد بر پوستی که از گنج بی خبر



عکاسان و رفتارمندهای بر خطوط نابینای روزنامه ها بند باز ، صورتی لهیده ، استخوانهایی از بس نرم، از بس غیب، که دیگر هیچ مشتی که هیچ کوبشی دیگر سر افراز، قادر به ادامه ی حیات نیست

موجهایی مشت زن

دندانهایی غایب

لنگری هلال گونه

دست

مرغی حراف در گوش

راهی به بی در کو

کو کو ؟

خاموش!

اینجارا بزن

اینجا هنوز اینجا مانده

دست نارسیده

نقشه نشده

بر کاغذ نیامده

اینجارا

دهان پاره می کنند

پوست را جر واجر

محکم بزن محکم تر

محکم

شاید خوش عکس تر شدم

و دو گام

دست کم دوگام

بر دستها

رودخانه ای لنگر ناخورده

رفتم روی جلد

درشت

جنجالی

شاید به چشم آمدم

درجزیره ی بی گنج

یک پا و چشم

از دست نهاده

دربدر کوچه پس کوچه های ریخته بر

دو بند انگشت کاغذ

_خط های سراسیمه ی یک دیوانه ی رو به موت

با دندانهای زرد و

چراغی

که به پندار دامن می زند _

ته بطری را که در بیاوری

راهی بر تو نامکشوف نمی ماند

عین خط های کف دست

دستی البته اگر مانده باشد

و دم توپ جا نگذاشته باشی

کشتی غبار کرده بر کدام دریا ؟

دهن به دهن شده با کدام موج ؟

پامپی

در از بطری بر می گیری

گاز و کف

و راههایی به دنیا می آیند بر کاغذ

که تا کنون از هیچ مادر

چنین فرزند

پا بر خاک سفت نکرده

چوبین .

زر چشم می گشایی

زر می خندی

و زر زر مرغی در گوش

جای خالی چند دندان در دهان

و به بوی شیر می روی صبحگاه

آه

عزیزم

هلال در تنت می خلد

و من بر پاهای چوبی ام استوار نیستم

پازن راههای بر خاسته از پوستی دیرسالم

دست سوده بر موجی

عمر تباه کنی در کیسه ی توتون و

خیال کوبی قهار

قرار بود راهی شوم

نه راهی

راهی از مار اشتباه گیر

درگیر

نه

در این تو در تو

خرگوش از هویج حرف می زند

و من از تو

پدرم پیش از مردن

به من

پندی نداد

خاک را شخم می زنی

با دستی

هلالکی از ماه وام گرفته

مشتی نداری

باز کنی چیزی بپاشی

بر این جراحت

یک قطره

صد خوشه درو کنی

خار خار خاک را

گریه

چاره نیست

پدرم زود سرش را گذاشت

و تا آمدم بیایم

پوستی در خاک

به رسم غبار حتا

نبود

دست کم انگشت بر سنگش بگذاری

و چیزی بدود بر لب

وردی

بر کتیبه ای

به زبانی مگو نه

تا راهی بر تو زن طرح آشکار شود

به زبان گریه

و به چشم و پایی فکر کنی

انگار بچه هات

جایی دور از تو

راه از بی راه نمی دانند

شاید به سبب گنج

دروغی از ملوانی پیر

در رینگ بوکس

خرگوش از هویج حرف می زند


۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه

پای پیاده ی تبعید ، سنگلاخ عبوس ارزان و خارها فرش قرمز خون از پی پیاده بیا راهی باز کن از سنگلاخ ارزان و شهیدان را به نام کوچکشان صدا بزن

برای ذکریا

سرباز، دو پا از تفنگ ها بلند بالا تر ، سر تر. یک سر و گردن به پرچم نزدیک تر، پرچمی در رقصی کردی . سرباز، پا کوب بر آسفالت تیره ی میدان با کله ای تیغ انداخته. پاکوب بر میدان سر سام گرفته ی کله ی سحر ، میدانی کله پا، میدانی خواب در دهان ،سربازی در نخست ها .پیش از ستاره ی صبحگاه ، از پوست پیر پتو ، گلو با خشک سبو ، برابر .خزیده در یونیفورمی رنگش نه به قاعده یونیفوری با رنگی از خاک و کمی بوری چشمانی شاید گذرنده روزی در پیاده رویی یا در فریمی شتاب خورده روزی که ازاین روزها دور . معماری باشکوهی از رنج برآور . هیکلی به آسیاب نزدیک کن .استخوانی آرد کن . سری بباز.





خانه می پراکنیم و

چراغ می پراکنیم و

پرنده می پراکنیم و

پراکنده می شویم

جوری

که گوگل ارث هم

هرچقدر پایین بیاید

خدا

حتا

دو پله یکی کند

پایین بیاید

این دود چنان خیمه بر خراب زده

که به چشم نمی آییم

نقطه هایی

کورسوهایی چتر جو

بدرجو

کبریت بر پوست کشان

حریق را

در خطی

در گم چاله ی مشتی

نه در شط پوست

می گردانیم

شاید ژنده پوشی را گرم کند

شاید می گویم

بی خانمانی را در این بی برف

در این سرمای استخوان تباه کن

که آه هم

آینه می شود برابرت

آینه ای غبار فقط

بخار فقط

تا مشق نامی کنی

لیلی

یا هر کی

حتا ابر توهم کنی

حتا خدا را با کارتن خوابی هم خانه

موهای دختر هفت سالگیت را شانه

دهانی پاره کنی

گلویی

تا نقطه ای

کورسویی

دانه ی ارزنی

موری بر صخره ی سما حتا

گوگل ارث را بیاورد پایین

پایین

پایین

خدارا

حتا

تا حلقه بر درها بکوبد

در خیابانها دوره بیفتد

و تورا به نام کوچکت صدا بزند

خانه و چراغ

پرنده می پراکنیم

و خدا و گوگل ارث

و گوگل ارث و خدا

در ابرهای حاشا


۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

دهانی که قرار است گوش باشد و بسته است بسته چون مشتی، مشتی محکم ، محکم چون بغضی که اشک در دیده می زند ، دیده ای که هیچ حتا مشت





یقه بافی های غم

چاههای سر پوشیده

دهان های دوخته

کبریت بافی ها و

خام خوری های پوست

زلیخا آوری در جگر

سایه ای بر دیوار

بلم گر

پوست و استخوانی دوات بر کاغذ گردان

پیری دندان تباه کرده از لبگزی ها

خط فرسایی

ترسایی

شبیه برده به نیای رومی خود

در طنهاج الوادی

نیایی دین به تاراج مگزی ها داده

_ زنانی غایب در پیراهن و جاری در پوست _

رقصی در خط می آورم

و شمع را می کشم ، ظن بر سفینه های بر دیوار نبری

آشنایان قدیم را در خشت ها نجویی

در کوزه ها بخوابی

تا خرخره از می پر

آغوش تنی کنی و

او نمایی

حیران باشی در چهار حرف

راه باز کنی از ابر پوست

از مرز سایه

از امواج برف

چه آشکار کنی از دوست

یقه بافی های غم

چاههای مهر و موم

خام خوری های گریه و

دهانی مغموم

محروم

از صدایی

در کار با تیغه ی کارگر

تا چاهی بر آورد

خم شود بر خود

سیلی بزند بر گوش های کر

هلا ل بغض و

مشکات گریه

و ترسایی

ظن برده بر نیای خود

نیایی تو گویی گمانی

راه گشای لب گزی ها و

دروغی

زن دوان

بر خرابه های پوست

مگزی ها حقه

و

حتا دوست