شاید کلاس سوم بودم شاید هم چهارم _ الان دقیق یادم نیست _ اما دقیق می دانمیکی از دوره های تنهاییم بود _ دوره های تنهاییم که به طور متناوب سالیان بعد هم تکرار شد و دارد می شود _ فروردین و اردیبهشت بود اما من مدرسه برو نبودم . گاهی از این بولهوسی ها داشتم کهیکی دو ماهی دور درس و مدرسه را خط می کشیدم و به بی خیالی طی می کردم . از شر کتاب و مشق و این مزخرفاتآسوده بودم . پدر مادرم هم مخالفتی نداشتند . گاهی تشری می زدند اما خیلی پاپیچم نمی شدند لابد می دانستند توی مدرسه چه شکنجه ای می شویم ساعتهای متمادی قوز کردهپشت نیمکت چشم دوخته به تخته سیاه و معلمی که از فک نمی افتاد . و پدر مادر دوست نداشتند پاره ی جگرشان این همه عذاب بکشد... گور پدر درس و مشقو آن نیمکتهای لعنتی ..... این ماجرای مدرسه نرفتن عموما بعد از ایام تعطیلات نوروز اتفاق می افتاد . اما گاهی غیر از این ایام همبه سرم می زد یکی دوماهی غایب باشم غایب نا موجه . توی این ایام گاهی می رفتم توی حیاط مدرسه و زندانیها را می دیدم که پشت نیمکتهایشان قوز کرده و خسته زلزده اند به تخته سیاه. زندانیها همشاگیردیهای من بودند و از آزادی بی حد و حصر من لجشان می گرفت _ خصوصا موسا . من کمی آنها را دید می زدم . بعد راهم را می گرفتم و می رفتم پی کارم . گاهی موسا اینقدر غرق در منظره روبروش بود که مرا نمی دید و من مجبور می شدم بیشتر توی حیاط مدرسه باشم تا ببیندم و حسابی از زور حسادتبمیرد . موسا با دهان نیمه باز و شانه های افتادهجوری زل می زد به دهان معلم که گاهی آقای معلمدست و پایش را گم می کرد اما موسا بی خبر و بی گناهبه این کار کلافه کننده ش ادامه می داد جوری کهآخرش چند تا چک نوش جان می کردو آخرش می گفت : آخه واسه چی منو زد ؟
گاهی این پا و آن پا کردنهام دردسر می شد . معلم داشت پای تخته سیاه فک می زد که یکی از بچه ها انگشتش را بالا می گرفت و به معلم می گفت من داخل حیاطمو دارم حواس بچه هارا پرت می کنم . معلم می آمد پشت پنجرهصورتش میله میله می شد و می گفت : بچه چرا نمیای سر کلاس ؟ چی شدهتکالیف عیدتو ننوشتی ؟. اشکالی نداره . بدو بیا که از درست جا نمونی .اما من به جای اینکه مثل بچه ی آدم سرم را پایین بندازم و بروم سر کلاس ، دستهای خالیم را نشان می دادم . معلم می گفت : اشکالی نداره کهکتاب همرات نیست . اما مندیگر به باقی حرفهای معلم گوش نمی کردم ومی رفتم تو تنهایی خیره کننده م .از پشت سرصدای معلم را می شنیدم که از حرفهایاز سر محبت رسیده به لیچار گفتنولی کی به حرفهای او گوش می کرد ؟
یکی از آن روزهای بی انتها بود . من داشتم دست در جیب ول می گشتم . خیلی از خانه دور نشده بودم. افتاده بودم توی کانالی که بستر خشک رودخانه ی فصلی بود . توی بحر فکر و خیالاتم بودم.با خودم فکر می کردم اگر الان ابر سیاهی بیاید و بباردآنقدر که سیل راه بیفتد، من می توانم خودم را بشمار سهبرسانم بیرون؟ یا لافاو مرا با خود می برد ؟ آنقدر می برد که دستم به هیچ جایی بند نیست و سر از کشور دشمن در می آورم .بعد چند تا نکره مرا از آب می گیرند و با تشر می گویند: انت ایرانی؟ و لبخند ناجوریبه لب می آورند . اما من نمی خواستم سر از کشور دشمن در بیاورم و قصد دیگری داشتم .همینطور که پیش می رفتمو واقعا به سرم زده بود همینجوری بکوبم که از آن سر دنیا سر در بیاورم وخدایی تصمیمم کاملا جدی بود ، با یک تپه ی در هم ریخته مواجه شدم_ تپه ی از کتاب و مجله ، بیشتر از مجله ، کمتر کتابو کمی هم روزنامه های مرده ، با کلمات مرده ، با عکسهای از دست رفته ، یا به تبعید رفته _ دور این تپه ی کژ و کوژ چرخی زدم . بعضیهاشان زرد شده بودند . بعضی ها مچاله . چند تایشان را دست گرفتم ونگاهی بهشان انداختم . بعضیها مصور بودند ، بعضیها سطر ، سطر ، سطر، فشرده با حروف ریز و کلماتی که عمرا نمی توانستم ازشان سر در بیاورم . بعد فهمیدم دیگر نمی خواهم تا آخر دنیا بروم. پس نشستم و شروع کردم به تورق آن همه کتاب و مجله . اصلا به این فکر نکردم چرا این مجله و کتابها را آورده اند اینجا ریخته اند ؟ معلوم بود می خواستند از شرشان خلاص شوند. از همان کتابها و مجلاتی بودند که بعدها فهمیدم بهشان گفته می شود" ضاله "و "ماترک رژیم طاغوتو این چیزها" . بوی نا و باران دیشب از برگهایشان بلند بود . عکس اعلیحضرتدر بعضی هاشان به چشم می خورد . یکی دست برده بود در یکی از عکسها ی بزرگ ارتشداران و سبیل تابداریچسبانده بود پشت لب شاهنشاه ، که کنار بانو فرح دیبا راست و سیخ ایستاده بود ،با ابروهایی پرپشتو اخمی هم آورده بوددر پیشانی حضرت ایشان . حس عجیبی داشت آن عکس ، منمخالف شاهنشاه بودم. یعنی همه مخالف بودند. مد بود .اما دلم نیامد عکس را پاره کنم نمی دانم چرا ؟ و رفتم سر وقت مجلات و کتابهای دیگر . یادم هست بعضی کلمات برایم سخت بودند هزار تا پیچ و تاب توی اندامشان بود
برای همین بیشتر توی مجلات مصور و داستان های مصور ول می گشتم، دنیای تازه ای بود .پسر ه ایبا یک سیاسنبو توی یک بلمروی آبها مسافر بودند بین آن همه کشتی های غول پیگر ، ابرهایی بالای سر آنها بود که حرفهایشان را توی آن می زدند ، حتا اگر آن ابرها نبودند آدم خودش می توانست حدس بزندکه دارند به هم چی می گویند. اینقدر دوست داشتم جای آن پسره باشم که حد و حسابی نداردچند صفحه که می دیدم و ابرها را می خواند م تو بستر رودخانه ی خشک به پشت می افتادمو خودم را آن پسره فرض می کردمبا آن دوست سیا سنبو یش . پلکهام رئی هم نمی آمدو ابرهایی که آرام از این گوشه ی آسمان می رفتند آن گوشه ی آسمان و انگار می خواستند ببارند و تویشان هیچ کس نمی توانست حرفی بزند .
بعید می دانستم خوابم ببرد . به سرم زد از جام بلند شومو بروم سروقت مجله ها و کتابها . می ترسیدمصبح بروم و کتابها و مجلات نباشند . خودم را دلداری می دادماگر آنهارا ریخته اند آنجایعنیآخر دنیای آنهاست . اصلا کدامخرمغزی می آیداول آنهارا بریزد آنجا و بعد دوباره بارشان بزندببردشان جایی دورتر ؟ شاید داده اند یک آدم گشاداو هم سختش بوده که چند قدم دورتر ببرد کتابها را گم و گور کند ، آنجا ریختهاز کجا معلومعذاب وجدان گرفته باشدو همین شبانه نیامده باشد آنهارا ببردجای دیگر گم و کور کند ؟ شاید موقتی انداخته اند آنجا تا ...... . .... بعد خوابم برده بود و صبح شده بود . صبح صبحانه خورده نخورده زدم بیرون . وقتی رسیدم آنجا لکنته ای داشت دور می شد . تپه ی ویران من ویران تر شده بودو البتهانبوه تر ، خیالم راحت شد که هیچ خطری کتابها را تهدید نمی کند هیچ ، تازههر روز ممکنست بهشان اضافه شود . اول تازه هارا ورقی زدمچند تا کتاب بودکه تعدادی ازصفحه هاش کنده شده بود یک تعداد جر خورده بودند تا نصفه . معلوم بود طرف زورش نرسیده پاره پوره اش کندو داده آن لکنته ببرد گم و گورشان کند. شاید زیر لب چند فحش ناموسی به کتابها پرانده باشد. پدرسگ .این هم آمده انداخته اینجا .زنهای نیمه عریان ، چشمهای شهلا ، اندامهای موزون ، مهمانی ها پر زرق و برق.واقعا نمی توانستم مقاومت کنمدر برابر اینهمه رویایی که یکباره به من هجوم آورده بودند . چقدر دلم برای آن سالهایی که من نبودم تنگ شد .
من نمی دانم آدم بابایش عرق خور باشد چه جوری می شود . پدر من که سر از مهر و سجاده بر نمی دارد . نه اینکه شب و روزش نماز خواندن باشد نه ولی خب خیلی آدم با خداییست همه این را می گویندبرای همیننمی دانم آدم بابای عرق خوری داشته باشدیعنی چی ؟ و ممکنست چه بلایی سرش بیاید . می دانم گناه دارد این فکرهاولی دوست داشتم بابای من هم عرق خور بود. مرا کتک می زد . من یک دوست سیا سنبو داشتم و می زدیمبه دریا ، با بلمی که خیلی بامزه ست .با آن همه اتفاق های دوست داشتنیو هیجان انگیز . ولی نه بابای من عرق خور بود . نه دریاییدور و بر ما بود . نه من یک دوست سیا سنبو داشتمو نه اسمم " هاک " بود. خدا مرا ببخشد استغفر الله ربی و اتوب الیه . استغفر الله ربی و اتوب الیه.
مجبور شدم برای خواندن این داستان مصورآن تپه ی ویران رابگردم با سر بروم توی شکم تپه وباقی داستان را پیدا کنم . تا غروب وقتم را گرفتتاوقتی کههمه شان را از باقی کتابها و مجله ها سوا کردم . خیلی دوست داشتم حالا بنشینم و همه شان را بخوانم ولی هوا تاریک شده بود و چشم چشم را نمی دید می دانستم بر می گردم خانهواویلایی می شودوحتماحالم را خواهند گرفت
دیگر نمی رفتم توی حیاط مدرسهتا موسا از حسادت دق کند . سرم به خواندن مجله ها و کتابهام گرم بود و بی خیال همه چیز شده بودم . دیگر موسا را داخل آدم حساب نمی کردم . با آن پسره و دوست سیا سنبوش رفیق فابریک شده بودم و روی می سی سی پیعشق دنیا را می کردیم . نمی دانم روی می سی سی پیحرکت کرده این یا نهاگر نبوده اینکه ..... بگذریم انشا الله شما هم یک روزی تجربه اش کنین
گفتم : شاه رفته
هاک : شاه ؟
تنها چیزی بود که به ذهنم رسید بگویم ، می توانست شروع خوبی باشد ، می خواستم سر صحبت را باهاشان باز کنمو فکر می کردم این حرفراغبشان کندبا من حرف بزنند بعد دوست شویم و بعد .... البته می توانستم بگویم : چه بلم خوشگلی دارین یا موسا رفیق فابریکمولی خب کی به موسا اهمیت می داد . انتظار داشتم وقتی می گویم : شاه رفت : دهانشان از تعجب باز بماند و بگویند : جدن ؟ واقعا شما شاه داشتین ؟
_ جدن ؟ واقعا شاه داشتین ؟
و من خودم را روی بلم با آنها دیدم
فهمیدم یک گاو پرزوری هست به اسم "بوفالو" کت و کلفت و خطرناک . نباید به سرت بزند که بخواهی جلو ش در بیای چون می زند لت و پارت می کند مثل گاو های ما نیست که همیشه ی خدا انگار خوابند. از چند نفر پرسیدم ببینم می دانند بوفالو چی هست؟هیچکدامشان نمی دانستند . فقط من می دانستم و هاک و دوست سیا سنبو اش . بهت قول می دم که حتا معلممون هم نمی دونه .و خیلی خوشحال می شدم
پدر هاک دست بردار نیست ، تازه فهمیدم آدم بابای سیامست داشته باشد یعنی چی ؟ البته هنوز دقیق نمی دانستم ولی خباین سایه ای که همیشه دنبال ما بود پدر هاک بود و عرق خور قهاری هم بود . واقعا نمی دانستیم چی می خواهددم به دقیقهدنبال ما بودتو خواب تو بیداری تو هول و ولا تو لحظات خوشی که داشتیم . حیف نیست آدم روی می سی سی پی باشد بعد یک عرق خوردنبالش باشد و سفرش را زهر ش کند . وقتی رسیدیم به اسکله ی مدیسن با خبر شدیمپدر هاک همان روز اولی که هاکفرار کرده از دستش مرده و ای سایه ی ترس هاک بوده که ای همه وقت دبال ما بودهولی این باعث نشد که ما برگردیمما راهمان را ادامه دادیم
موسا گفت :من هم تصمیم گرفتم مدسه نرممث تو ؟
گفتم : بابات با اردنگی برت می گردونه پشت نیمکت کلاس
_ تصمیم خودمو گرفتم
گفتم : ولی من میخوام برگردم
_ جدن ؟
_ از فردا
_ این همه مدت چیکار می گردی کجا می رفتی
گفتم : رو می سی سی پیبودم
موسا لبخند زردی زد و گفت : می چی چی ؟
_ هنوز برا تو زوده از این چیزا سر در بیاری ، به هاک گفتمدوستمی
_ هاک ؟
_ آرهیه دوستی داریم اسمش تامهسیاه پوسته ؟
موسا داشت دیوانه می شد
_ با ابرای بالا سرمون حرف می زنیم تو اون ابرا با هم حرف می زنیماینقدر باحاله. بعد گفتم : من باید برم خداحافظ
توی جنگل بودیم ، داستان این جنگل تمام شده بود و ما باید می رفتیم جای دیگراز جنگل بیرون آمدیم . همین که سوار بلم شدیم و " تام " بلم را حرکت دادداستان تمام شد . یعنی تمام نشدقسمت بعدیش را پیدا نکردم هزار بار تپه ام را زیر و رو کردم اما حتا سر سوزنی هم از باقی ماجرا دستم نیامددمغ برگشتم خانه
می رفتم می نشستم به هوای اینکه لکنته بیاید و کتابهای دیگری بیاورد ولی خبری ازش نمی شد . حالم گرفته شده بود روزها بود از لکنته ی لعنتی خبری نبودفکر کنم ته همه ی مجله ها را در آورده باشند و هر چه هست همینها باشد که توی این کانال ریخته اند . شاید هم برده اند جای دیگری ریخته باشند . به پشته ی کتابها نگاه می کردم و رغبتی نداشتم بروم کتاب دیگری بردارم و بخوانم توی حال و هوای می سی سی پی و هاک و تام بودم با آن ابرهای .... خدایاغروب خسته بر می گشتم خانههاک و تام باید خیلی دور شده باشند
تعدادی از کتابها نبود .بعضیها جویده شده بودند.بعضی هاشان هم پخش و پلا این ور و آن ور پراکنده شده بودند . نباید کتابها را به امان خدا ول می کردم . خانه هم نمی توانستم ببرمشان .کافی بود چشم بابا بهشان بیفتد یا داداشم .حسابشان رسیده بود . می گفتند طاغوتیست و از این حرفها .آن هم با این کتابهایی که ضد خدا هستند . برام کلی دردسر درست می شدباید جایی مخفیشان می کردم برای همینکناره کانال چاله ای کندم و کتابها را گذاشتم توی آن چاله و با خاک رویشان را پوشاندمبا دستهام چاله را کندم خاک تقریبا نرمبود اماآخر سر نوک انگشتهام زخم شده بودو دمار از روزگارم در آورده بودند برگشتم خانه
می رفتم از خاک درشان می آوردم و نگاهی بهشان می انداختم چیز تازه ای نداشتند .هاک و تام را نگاه می کردم و سعی میکردم بفهممآخرش چه می شودسعی می کردم بفهمم بعد باید کجا برویم ولی من خیلی با می سی سی پی آشنا نبودماما تلاشم را می کردمماجرایی بیافرینم و گاهی موفق می شدم . کار هر روزمشده بود همین .هر روز کتابها را از زیر یک خروار خاک می کشیدم بیرون و می رفتم تو بحر فکر و خیال و خدا می داند سر از کجاها که بیرون نمی آوردم گاهی هاک و تامهم چارچشمی می ماندند که خدای اینجا کجاست. این که می سی سی پی نیست ؟ ولی من جورینگاهشان می کردم که انگار دارم بهشان می گویم : آه هاک تو رو خدا دست بردااین یه گوشه یناشناخته از می سی سی پیه . پسر تو که سر نترسی داشتی و آنها هم مجبور می شدندحتا اگر وانمود کرده باشند سرشان را تکان بدهند و بگویند : اوه خدای ما اصلا تا به حال چشممون به اینجا نیفتاده تو دیگهکی هستی پسر ؟ دنیایی داشتمولی خب .... سعی می کردم کتابهای دیگر را هم بخوانم
گفت : یادته ؟
مرد کمی خودش را روی کاناپه جابجا کرد و گفت : اوهوم . صدایش از سوراخ های بینی اش بیرون آمد . زن دلخور شد . وقتی مرد اینجوری حرف می زدیعنی : ول کن باباوقت گیر آوردی . یا یک همچو چیزی . بعد زن به آن پسرک لاغر فکر کرد:آن روز کنار دریا..سفید پوشیده بودو چشم از او بر نمی داشت. حس خاصی در نگاهش بود. شاید هم زن به او نگاه می کرد و حس خاصی در نگاهش بود . این صحنه سالیان سال بود که در ذهنش تکرار می شدو بر اثر گذر سالیان چیزهای به آن اضافه شده بود . و چیزهایی از آن کم می شد . گاهی پسرک قد بلندتر از آن چیزی بود که کنار ساحل دیده بود گاهی چشمهاش شبیه چشمهای خسرو می شد . گاهی فقط طرحی گیج خورده در نظرش جلوه می کرد . زن این اواخر واقعا برای آن پسرک رویاهاش نگران شده بود و می ترسید که از دست برود.مثل شعله ی کم سویی بود که زن با تمام حس مادرانه اش از آن مراقبت می کرد
داستان راجع به زنی بودکه دنبال عشقی افسانه وار می گردد. داستان مالی نبوداما خیلی وقتم را گرفتجوری که وقتی سر برداشتم از داستان غروب شده بود و من باید بر می گشتم خانه .
وقتی رفتم سر کتابهاچیزی که دیدم خیلی ناراحتم کردروی کتابهارا نمی دانم من یادم رفته بود بپوشانم یا این که کسی آمده بود سراغ کتابها
داستان نوشته ی م . الف . تابشبودچند سطرش را با هزار ضرب و زور خواندمجملات خیلی سنگین و سخت بودند . لابد مال آدمی بود که خیلی سرش می شودحالم از این آدمها به هم می خورد
قسمتی از این داستان ، چند سطر از آن داستان ، کمی از حرفهای علیا حضرت در بابزنان ، یک جمله از دهان شاهنشاه ، می خواستم نگاهی به همه شان بیندازمگاهی روی عکسیاز حرکت باز می ایستادم ، هنوز برای بعضی چیزهابچه بودمچند سالی باید می گذشت ، فکر من به بعضی چیزها قد نمی داد .
تصمیم گرفتم که فقط آنهایی را بخوانم که لذت بخشند . قرار نیست حتما واو به وا همه شان را بخوانمتاقیام قیامت که وقت نداشتم
وقتی آن ماشین لکنته دوباره پیدایش شدمطمئن شدم امسال صد در صد مردود می شوم . دویدم طرف ماشین . راننده ته ریشی نامرتبی داشت . ریشش خدایی نبود . مرا یاد داییم می انداخت و نرجس اینقدر درگیر بود که نرسد ریشش را بزند یا مرتبش کند . خوب که نگاهش می کردی مطمئن می شدیکه یک نفر مثل این آدم توی کل ایران نیست .البته من آن زمان هنوز از تونل رد نشده بودم و خیلی سال می باید می گذشت تا از تونلمی گذشتم ویکی دو تا شهر را می دیدم که بفهمم همچین آدمی توی کل ایران هست یا نه؟ آن سالهای بعد هم یادم نمی آید آیا توی صورت آدمها دنبال چهره ی این آدم گشتم یا نه ؟!. به نظر می رسید خیلی از کارش راضی نیست چون با بی میلیبسته های کتاب و مجله هاراریخت توی کانال ، قدری نگاهشان کرد و دوباره نشستتوی ماشین و رفت . حتا پشت سرش را هم نگاه نکرداو که رفت من بدو رفتم سراغ کتابهاو دنبال باقی داستان من و هاک و تام گشتمولی دریغ از حتا یک خط.بار دیگر تک تک کتابهاو مجله هارا نگاه کردم ولی نبود .با خودم فکر کردم کاش از مرد می پرسیدم ولی او دیگر خیلی دور شده بود
" ما تا آخر ایستاده ایم "
امام خمینی
گفتم : این یعنی چی ؟
داداشم اسپری در دستبرگشت سمت منو گفت : بازم که ولی تو کوچه و خیابون
گفتم : نه ، ولش کن
یک چشمم را خل کردمو دوباره ما تا آخر ایستاده ایم را نگاه کردم
_ فردا باید بری مدرسه
_ چرا شبها نمیای خونه
_ مسجدم ، پایگاه مقاومت ،وقتی من میام تو خوابی
" مسجد سنگر است سنگرها را پر کنید "
امام خمینی
_ فردا پس فردا امتحانا شروع میشندیگه شورشو در آوردی
گفتم : من مردود میشم
داداشم دوباره برگشت سمت منتوی "آسیبی به ...." بود دیگر ادامه ندادو تشر زد و گفت : غلط کردی ، مدتیه نیستم هر غلطی که دلت می خواد می کنی دیگه،فردا خودم می برمت مدرسه ، بابا که اصلا به فکر نیستبعد نوشته را ادامه داد " این مملکت نرسد " من در حالیکه هنوز چشمم را خل کرده بودم پرسیدم : خودت چرا نمیری ؟
_ من فرق می کنم
گاهی من و موساراه می افتادیم توی خیابانهاو دیوار نوشته هارا می خواندیم . بعضی هاشان را خیلی ساده می شد خواند بعضیهاشان خیلی سخت بودندنه اینکه سخت باشند آدم حس می کرد چیزی کم دارند و من و موسا هر چه زور می زدیمنمی توانستیم آن چیز را پیدا کنیم تا اینکه عمویی عمه ای خاله ایی بابایی به دادمان می رسید .بابا می گفت اگر همینقدر به درس دل بدین دکتر مهندس می شین . می دانم الان آقای معلم موسا را وادار کرده تا آخر کلاس فقط به تخته سیاه زل بزندو اگر چشم از تخته سیاه برداردپدرش را در می آورد و موسای بیچاره نمی داند باز چه غلطی کرده و خودش نمی داند . حیف الان در دوره ی تنهاییم هستم وگرنه نجاتش می دادم
از داداشم پرسیدم : قوا یعنی چی ؟
_ یعنی قدرتو مشتهایش را گره کرد
" اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد ما با تمام قوا ایستاده ایم "
امام خمینی
گفتم : بر میگردم خونه
توی " ساندویچیدوستان " تقی پسر بزرگه ی عبدالله را دیدم کتاب جلد قرمز تقریبا رنگ و رئفته ایتوی دستش بود بی درنگ کتاب را شناختمروی جلدش با خط خیلی بدی نوشته بود " بینوایان " حاضر بودم قسم بخورم اگر صقفحه ی آخرش را باز کنیبا خودکار نوشته اند " برای تو که عزیزتریتی و ....." این کلمه ی آخریش ناخواناستخیس خورده بود و جوهر پخش شده . ترسی آمد و ریخت توی تنمفهمیدم بدبخت شده ام و با نمام قوا دویدم طرف کانال . یکبارهحس کردم دنیا کج شد و من توی هوا معلق ماندمو به سرعت به طرف کانال می رفتم پایم روی زمین نبود فهمیدم باز یکی از همان خوابهای عجیب غریب آمده سراغم برای همین خودم را سپردم به خواب و " یا امام زمان ، یا فاطمه زهرا " یا امام زمان یا فاطمه زهرامرا همینطور روی هوا می برد و صدای مهیبی می آمدکه انگار چیزی دارد منفجر می شد و صدای ضد هوایی" یا امام زمان یا فاطمه زهرا " مرا گذاشت روی زمین و جان پناهم شد فهمیدمیا فاطمه زهرا مادرم است و این صداها یعنی بمبارانو شلیک بی امان ضد هوایی و غباری که بلند می شود . الان قشنگ صدای تپش قلب مادرم را می شنوم
تا صبح شود و من بروم کانال و ببینم آیا تقی گنج مرا پیدا کرده و کتابی ازش کش رفتهصد بار مردم و زنده شدمبه خودم دلداری می دادم که هزارتا کتاب مثل آن کتاب هست ولیاین کتاب ها مال دوره ی شاه بودند و تقی اصلا مال این حرفها نیست که از این کتابها داشته باشدولی شاید از دوستی گرفته باشد .به سرم می زد بلند شوم بروم کانال خدا خدا می کردم خوابم ببرد و وقتی چشمم را باز می کنم صبح شده باشد ولی هرکاری می کردم خوابم نمی برد خودم را می زدم به کوچه ی علی چپ و افاقه نمی کرد . زورم به خودم نمی رسیدتصمیم گرفتم بروم توی یکی از همان رویاها برم روی بلمبا هاک و تامهمین بلم روی آبهای می سی سی پیحرکت کرد خوابم برد
توی راه با خودم می گفتم: حاضرم قسم بخورم رفته سر وقت کتابها و الان که می روممی بینم کهکتابها نیستند و بیچاره می شومواقعا داشت گریه ام می گرفت . وقتی خاکهارا کنارزدم دیدم همه چیز سر جایش است به خاطر قسم اشتباهی که خورده بودم گفتم : استغفر الله ربی و اتوب الیه
داداش گفت : هیچ غلطی نمی تونن بکنن
داییم گفت : بیا
مادر گفت : مگه امروز رو ندیدی ؟
بابام گفت : لا اله الا الله
داییم گفت:باید بزنیم به کوه و کمر
داداش گفت : به همین زودی جا بزنیم
داییم گفت : تو حرف نزن
بابا گفت : هنوز که چیزی نشده
مادر: دیگه می خوای چی بشههمه دارن جمع می کنن
_ فعلا که فقط دیوار .. چی بود ؟
داداش گفت : صوتی
_ آره
داییم گفت : همین که گفتم
با خودم گفت : بدبخت شدم
داداش گفت : به قول امام .......
داییم گفت : یه بار دیگه پابرهنه بدوی تو حرف ما می زنیم تو دهنت ها
داییم از داداش بدش نمی آمد حتا حاضرم قسم بخورمدوستش داشتولی وقتی داداش را می دید توی کوچه خیابان و اسپری لعنتی از دستش نمی افتدحسابی کفری می شد و یاد نرجس می افتاد . دختر دایی کهاین همه به قول مادرم ماه بودولی جانش را گذاشت روی همین چیزهاآن روزها "همین چیزها " کاملا بر من معلوم نبود . وقتی آن راننده ی لکنته را دیدم فهمیدم این هم دختری داردکه الان توی زندان است و این کتاب و جلات اوستکه آمده سر به نیستشان کند . دایی هم وقتی نرجس را گرفتند هرچی کتاب و " آت و آشغال " داشت را جمع کردو داد به آبو قایمشان کرد گم و گورشان کند وقتی مامورها آمدند و ریختند توی خانه ی دایی سر سوزنی مدرکی گیر نیاوردند ولی انگار نرجس همه چیز را گفته بود . دایی یک پایش زندان بود یک پایش اداره ی امنیتآخرش هم هیچیاین رنگ سیاه به قول مادر شد برگتن دایی . بعدها فهمیدم نرجس خیلی ماه تر از این چیزی بوده که مادر می گفته سالها بعد وقتی نشسته بودم کنار خشایار و داشتیم از هاران و ماران می گفتیمیک مرد زهوار درفته ی خم خم راه رو را نشانم داد و گفت : این از اون تیر خلاص زن ها بوده " من دیگر حواسم رفت پیش آن پیرمرد خمیدهو خشایار که انگار داشت مرثیه می خواند می گفت : اگه اون دخترا بودن الان ما آدمای دیگه ای بودیم. می دانستم با خواندن این کتابها دارم با جانم بازی می کنم ولی هاک و تام از من می خواستند کله ی نترسی داشته باشمالبته آن روزها خیلی نمی داستمبا جان بازی کردن یعنی چهو زندان کلن چی هست ؟ نه دایی از داداش بدش نمی آمد . قرار شد بزنیم به کوه
تقی گفت : همه ش آخهای دروغکی .ور رفتنهای مزخرف . حالم از خودم به هم می خوره . اینو نگاه ... و با کله به داداشم اشاره کرد .محمد فقط سرش را جنباندتقی و محمدکنار دیوارخانه ی حسنایستاده بودند . می دانستم به هوای شیرین اینجا منتظرند . داداشم با ریش حرامه اشدم در مسجد کلاشینکف به دوشدو کف دست پیاده رو را هی می آمد و می رفت انگار که از چی محافظت می کند
تقی گفت : ببین به چه پیسی ای افتادیمو دوباره با کلهبه داداش اشاره کرد و محمد باز فقط سر جنباند
محمد گفت : خیلی میشن ؟
من چند قدم دورتر از آنها ایستاده بودمخودم را به موش مردگی زده بودم و داشتم مثلا " جنگ جنگ تا رفع فتنه
امام خمینی "
را می خواندم .
تقی گفت : عصری میریم می بینیشون
_ کسی نبینهآبرومون بره
_ اونجا کس کجا بود ؟
_ شانس بد ما
_ نترس .
نمی دونم بیام نیام ...؟!
تقی گفت : برو گمشو بابا
و از محمد جدا شد به داداش که رسید گفت : سلام علیکم
داداش با غیظ نگاهش کرد
محمد گفت : عصر
رفته بودیم خانه ی خاله . موسا هم بود .عایشه هم بود . حوصله ی این موسا را ندارمتا چشمش می افتدبه دو نفر بزرگتر شروع می کند به قراتی و گپ گپانه حرف زدن . رو کرد به مامان و گفت : خاله حسین چرا نمیاد مدرسه ؟
خاله گفت : خاله جون از همین فردا با موسا برین سر کلاستون . تو هم مث موسا بشین سر درس و مشقت
گفتم : من مث موسا نیستم
_ نمی خوای دکتر شی
_ نه
موسا رو به آسمان کرد و گفت : می بینیش ؟
گفتم : نه
موسا با کمال تعجب نگاه از ماه گرفت و دوخت به مناز تعجب داشت شاخ در می آورد
گفتم : باز چاخان نکن
گفت : به قرآن دارم می بینم
من هر چه سعی می کردمجور در نمی آمد. سعی می کردم دروغکی هم که شده ببینم ولی لعنتی نمی شد
موسا گفت : ببین اون ریششهاونم چشما . یا امام خمینی چه خوشگله
گفتم : تو واقعا امام خمینی رو توی ماه می بینی ؟
_ آره به قرآن
می دانستم موسا واقعا امام را توی ماه می بیند فقط من نمی بینم . شاید من آدم گناهکاری ام . شاید مالاین مجله و هاک و تام باشد اما من قبلا هم
_ آه آره من هم می بینم ... یا خدا
مثل سگ دروغ می گفتم ولی چاره ای نداشتم
به بابا گفتم : بابا امام رو توی ماهمی بینی ؟
گفت : پسرماین چیزا .......
فهمیدم بابا هم مثل من گناهکار قهاریست فقط هنوز دستش رو نشده است
قشنگخاک را کنار زده بود و یکی از مجله هارا در آورده بود و نگاهش نمی کرد که ... غرق شده بود توی عکس . با هزار اناانزلنا هم بیرون آمدنی نبود . انگشتش را با نوک زبان خیس می کرد و آرام آرام ورق می زد . رسید به جایی که انگار می خواست. نوک انگشتهایش را خیس کردو برد توی شلوارش و گفت : خدا آه...سعی می کردآبرویش نرودو صدایش را آورده بود پایین خیلی پاییننمی دانستم اگر من جای تقی بودم باز صدایم را خفه می کردم لای دندانهام ؟ یا همان دقیقه ی اول آبرویم می رفت . هنوز برای این کارها کوچک بودم . ابرهاو باد غوغایی کرده بودند . ابرها هی سیاه تر و سیاه تر و رگ رگ تر می شدند . دستش توی شلوار تند شد . تند تند تند . بدنش به تکان تکان افتاد . مجله از دستش افتاده بود چشمهایش را بسته بود و تقلا می کرد واقعا داشت تقلا می کرد ها بعد کش آمد و گفت : ششششییرر و" این" اش بر دلش ماند بعد پخش شد روی روی زمین . چند دقیقه ایبی حرکت ماند یک لحظه فکر کردم مرده و خواستم بنا کنم به داد و بیداد . دیدم اشک از زیر پلکهای بسته اش آرام غلتید روی گونه . فهمیدم شیرین می خواسته سد دندانهاش را بشکند ولی انگار زورش نرسیده آرام گفت شیرین . آسمان گفت : اه هووو مممم
به کتابها حتا نزدیک نمی شدمفکر می کردماگر بروم سر وقت کتابهاو سرم به خواندنش گرم شود زمان از دستم می رود بعد هر آن ممکنست تقی روی سرم آوار شود . تقی خرزوررا کی می تواند رام کند ؟فقط می رفتم روی بلندی ای و منتظر آن ماشین لکنته می شدم که تر تر کنان از راه برسدبعد او روی سر تقی آوار شودراننده ببیند که تقی باکتابهای دخترش چه می کندمثل دایی خون جلوی چشمهایش را می گیرد و حساب تقی و هفت جدش را می رسد_ البته اگر او واقعادختری داشته باشد مثل نرجسکه گرفته باشندشو .... اگر که نههیچممکنست تقی را در آن حالت ببیند سری به تاسف تکان بدهد و برود شاید هم خیلی همت به خرج بدهد و بگوید : این هم از جوونای امروز ما چی بودیم اینا چی شدن ! ولی هنوز امیدی داشتمکاش این تقی بمیرد یا آبرویش...آبرویشبله ...........
آدم گاهی وقتها کاری می کند که مثل خر توی گل گیر می کند . حالا من این تقی را چه جور دست به سر کنم ؟ حالا از چه ترفندی استفاده کنم . به همین سادگی که نیست . باید بنشینم و کلی نقشه بکشم . راههای مختلف را بروم . امتحان کنم . باید کمی همبالاخره قابل قبول باشد . آدمی در این سال و سالرا که نمی شود دست به سر کرد . آن هم کی ؟ تقی
تقی از خدا بترس .. این چه کاری است که تو می کنی ؟ تو را می بینم و و جاری وقت می خواهم بیایم و تورا بکشم دیگر این کارت را تمام کن .
چار سنگ ریز را هم روی چارگوشه اش گذاشتم و زدم به چاک و قایم شدمامیدوار بودمافاقه کند . دیگر باید کم کم از راه می رسید ولی خبری نشد . داشتم حسابی کفری می شدم . هرچی فحش بلد بودم نثار جد و آبادش کردم ولی سر و کله ی تقی پیدا نشد . دلم برای کتابها و مجله هام تنگ شده بودرفتم سر وقتشان هر چه بادا بادهر وقت آمد خودم را می زنم به موش مردگی گریه می کنم بعد الفراررفتم و با ولع خاکهارا کنار زدمچشمم به کتابهام که افتاد گریه م گرفت . تقی مثل ماری چنبره زده بود روی گنجم و بیچاره شده بودمهمه ی کتابهاراکشیدم بیرونو تر کیششان کردم جای دیگر فقط باید خدا خدا می کردم تقی از راه نرسد و با اون دستهای هیولاوارش خفه ام نکند
هواپیماها آمده بودند هر کاری که دلشان خواست کرده بودند . شهر با خاک یکسان شده بود . دود هوا را تاریک کرده بود . خانه ای سرپا نمانده بودو من اصلا متوجه نشده بودم آنقدر که گرم چال کردن کتابهاجای دیگری در کانالبودمالان که دارم بهش فکر می کنماز تعجب هوش از سرم می رود
قشنگ یک متر رفتم روی هوا. با صورت آمدم روی خاک .نفهمیدم چی شد . کی آمد ؟ کی رفت ؟وقتی چشمم را باز کردمجایی خیلی دور تر ازخانه مان بودیم توی کوه و کمر،آدمها شکسته شده بودند . بعضیها برگ سیاه پوشیده بودند . من سرم باندپیچی شده بود و درد می ریخت توی شانه هام . سرم روی دامن مادرم بود .هاک و تامخیلی دور شده بودند حتا اگر می دویدم شب و روز حتا اگر بر بال پرنده ها سوار می شدم بهشان نمی رسیدم . شاید جایی وقتیهمدیگر را دیدیمشاید آن وقتما سه تا پیر شده باشیمشاید .............