۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

" دیگری " پندار ، دیگری رفتار، دیگری رفتن، به خیالی که سراغی از او نیست نه آدرسی بر یک کف دست کاغذ کنده از دفتری یا تقویمی که سالیان بر او گذشته


سایه تکیه داده ، به دیواری سپید

در کوچه ای تنگ

صلوه ظهر

قشنگ

خود خیالیت

در آفتاب تیغ

کلاه

نیم

هلال پایین کشیده

ابرو اخمین

موها کوتاه

از تنگ راه می افتی به سمت اسکله

دست در جیب

غوغای مرغان دریایی

تر تر قایق ها

دهان بی گم آدمها

به شاعری فکر می کنی

زن

در طرح سیب

و به کسی دیگر

کسی دورتر

در دهاتی کور

کسی که سنگ

قشنگ

دوره اش کرده

سنگین

نه راهی به بی در

نه پدری از پی

بی هک فین

چنگ در خاک خود زده

به هوای بازی

بنایی بر آورد از گل

چنگ ریشه کرده

پاگیر

گوش فراموش از همه

سپرده به

جبریلی حراف

با انگشتهای بیرون نیامده از کار گل

سیاهه باف

به پسرکی فکر می کنی

سایه تکیه داده به دیواری سپید

کلاه

نیم هلال پایین کشیده

خیلی دور

آنجایی که کس ندیده

خود خیالیت

با دستها در گل

و اشکی

شور در دهان

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

بر پوست خاک، با انگشت، با انگشتی کریم از ابر وام گرفته ، رسمی ، طرزی ، شیوه ای از دوست بیار در چشمها سرمه ریز



پوستی

گذرگاه گرگان و حرامیان

تیغ گردانهایی در کاسه ی سر

دوار

رنگ آشوب و

خیمه گریز

دهانهایی گم در غبار

ابروهایی گره

چشم هایی ریز

درشت

هر چیز

افق را پی گیر

شاید سرمه در چشم بریزد سواد کاروانی

غباری از پافرسایی

تاجرانی با بار بلور بارفتن و

جام های طلایی

و زنانی

با پوست تیره

مشعل گردان

در خزان پوست

برف روب و

فصلها را

از یخ تکان

بهار دوست .

حرامیانی دود و دم و بخار

عزراییل در پی

تشر خورده

هار

پوستی

ریش

از پیکار عبت

خنجر با خاک .

به غاری نمی خوریم

لااقل

در خنکای سایه انبار غار

چراغ بگردانیم

در ریخته هایی بر این پوست دیر سال

دود گرفته

از مشعل هایی که خوف را بیشتر دامن زن

هیولا ساز

از سایه های محقر

از کشتی سودایی تن .

شاید یکی از نیاکان

در این گم ریخته ها

پا بر گرده ی گاوی گردنکش

پدر بزرگ باشد

شاید قدیم تر حتا

آن اولین کس

شاید لبخندی سراسیمه بیاید

بدود بر لبهامان

شاید حرامیان و

دندان بر دندان سایی گرگان را

فراموش

شاید کاروانی آمد

شاید قدمگاه حرامیان

با کاروان

سر از بی جای دیگری در آوردند

شاید ابر رحمت

از دریایی گم در خاطرات

از متنی قدیمی بر خاست

آبان کرد

آبادان کرد

من نیایم را باز یافتم

و زمانی

دیر زمانی غرق شدم

در چشمها

یا پوستی تیره

شاید شیرین را باز یافتم

شاید او بر من قلمی دواند

شاید خوابی ندیده

آمد

و چانه ام را گرم گرم گرم گرم گرم گرفت


۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه

او در سبو ، در دایره های تیغ دیده ،در الیافهایی از ماه گریخته ، دردربدرجوییها و خواب رمیدگی ها ، او در او




مرد اندکی مردد شد چشمهایش را بست ، تا ببیند آیا همین بوده ؟ دقیقا همین ؟ حتا ریزه کاریها را از نظر گذراند . مثلا آن رگه های قهوه ای که با یک جور سبزکم حال قاطی شده بودند . مثل سیاره ای دور بود که حیات بر روی آن وجود دارد سیاره ای بسیار دورتر از سیاره ی ما . کمی مکث کرد . چشمهایش را باز کرد و گفت :بله همینه . خودشه ، مطمئنم

کسی که پشت کامپیوتر نشسته بود انگارسر درگوش خودش فرو برده باشد تا رازی را برای خودش فاش کند گفت : پس همینه

بعد بی آنکه منتظر تایید مرد باشد ، شتابان چند بار دیگر کلیدها را فشار داد. بعد از مرد خواست ببیند آیا چیزی را از قلم نینداخته ست ؟

مرد نگاه دیگری به زنی که روی مانیتور نقش بسته بود انداخت .فکر کرد شاید ابروها دقیق ، همان ابروها نیست . ابروهای خاله اش را پیش نظر مجسم کرد . اولین چیزی که زن را توی ذهنش حک کرده بود ، شاید ابروهاش بود ، که به شکل غریبی شبیه ابروهای خاله اش بود . اما حس کرد کسی که پای کامپیوتر نشسته به زبان بی زبانی می گوید : همینه دیگه . خیلی هم نمی خواد مته به خشخاش بذاری . برای همین کمی بر احساساتش مسلط شد و از کسی که پای کامپیوتر نشسته بود پرسید : میشه یه نسخه شو داشته باشم ؟

_ آره ، چرا که نه ؟

سروان از راه رسید و گفت : تموم شد حمیدی ؟

حمیدی گفت : بله قربان و راست ایستاد

وزن با صدای جزززززززززز از پرینتر بیرون آمد

سروان پرینت را برداشت نگاهی به زن انداخت و گفت : فکر نمی کنی این چهره برای این کاربیش از حد معمول زیباست ؟

بعد با لبخند گفت : الکی که نیست ... ؟

_ الکی ...؟! اخمهایش توی هم رفت

سروان گفت : شوخی کردم جناب

_ می تونین اون آت و آشغالها رو دوباره بهم وصل کنین تا ببینین که راست میگم یا دروغ

_ به خودتون مسلط باشید آقا

سروان باز دقیق شد روی عکس یا فقط نشان داد

مرد خواست انگشت بگذارد روی لبهای زن و بگوید کمی بیشتر تراش بدهند

سروان انگار فکر اورا خوانده باشد گفت : خوبه این خوبه

مرد ارضا نشده بود . دوست داشت بیشتر از جزییات چهره ی زن و نگاه نافذش و حتا شکل تکان دادن دستهای زن وقتی حرف می زد بگوید تا کسی که پشت کامپیوتر نشسته دکمه هارا فشار بدهد و موسیقی فرحبخشش را طنین انداز کند . ولی انگار این آقایان فقط به همین مقدار بسنده کرده بودند و فکر می کردند همین مقدار کافیست . برای همین دیگر اصرار نکرد ، هرچند می دانست ابروها دقیق همان ابروها نیست . نسخه ای از طرح را دست مرد دادند و سروان گفت : می دونین وظیفه ی ما ایجاب میکنه گاهی برخوردهای تندی داشته باشیم عنایت دارید که ؟

مرد با دلخوری گفت : بله خشونت جزو ذاتی کارشماست . سروان می دانست مرد حسابی دلخور شده و کنایه ی او را دریافت برای همین گفت : هی مرد گاهی پیش میاد من از شما عذر میخوام واز لحن صمیمانه ی خودش یکه خورد

_ می تونم برم ؟

سروان اورا تا دم در بدرقه کرده بود

مرد ابتدا گفته بود : من از کجا باید می دانستم ؟ واقعا از کجا باید می دانستم ؟ گفت : بله شاید بشود گفت سواستفاده کرده ام . شاید بشود گفت فرصت طلبی کرده ام . ولی خب وقتی شما یه همچو چیزی را دست یک دستفروش می بینید چکار می کنید اگر یک جو عقل داشته باشید _ خودم را دارم عرض می کنم _ بلافاصله می خرید آن هم .با آن قیمت نازل . بعضیها قدر گوهری که دارند را نمی دانند

ولی انگار مامور با این حرفها قانع نمی شد . به نظرمرد بازجو، بیش از حد بدبین می آمد و وقتی گفت : واقعا دیگه بیش از حد بدبینید

مامور بازجو نمی دانست به ریش این بابا بخندد یا اینقدر سرش را به دیوار بکوبد تا مغز نداشته اش بیاید توی دهنش

مرد طاقتش را از دست داده بود و داد زده بود : من از کجا باید می دانستم این کتاب لعنتی مال خودش نیست ؟ ازکجا؟

گفته بود و نوشته بود . عصر بوده داشته مثل هرروز قدم میزده تا به آن زن دستفروش رسیده ، اول فکر کرده صحنه ی فیلمبرداریست ، چون زن بس که خوشگل بوده آدم را یاد ستاره های سینما می انداخته . اما بعد دیده ستاره هست اما ستاره ی سینما نیست . یک زن دستفروش است که بساطی پهن کرده حتا بعضی از جوانها آمده اند به هوای خریدن چیزی ، شماره ای به زن بدهند یا کمی باهاش حرف بزنند اما زن گویا فقط به فکر فروش خرت و پرتهایش بوده و ظاهرا هم خیلی عجله داشته و او باید تصمیمش را می گرفته . مرد نگفته و ننوشته بود غیر از کتاب دیگر چه چیزهایی در بساط زن دست فروش بوده

بازجو اما حرفهای مرد را پرت و پلا می دانست و از مرد خواست بگوید : آن کتاب لعنتی را از کجا دزدیده ؟ چطور نقشه ریخته ؟ و شکارش را چه جوری شناسایی کرده ؟ این ها را همینطور ساده و آرام نگفته ، فریاد زده .لیچار بار مرد کرده ، به او گفته "احمق" احمق بی شعور " و این آدم احمق باید بداند آنها گول نمی خورند و اینقدر احمق و فاقد تخیل است که چنین داستانی تحویل آنها می دهد . مرد باز همانها را گفته و بازجو صدایش را بالابرده نگذاشته مرد بخوابد و تا مرد خواسته همان حرفهای قبل را بزند . بازجو حتا اورا زده و تهدیدش کرده مادرش را به عزایش می نشاند و اینجا دیگر برای او آخر دنیاست و اگر راستش را نگوید نعش او از این در خارج خواهد شد . و مرد فکر کرده این بی عدالتیست و برای یک کتاب نمی شود حمام خون راه انداخت حتا نمی شود آدم صدایش را بالا ببرد . مرد گیج مانده بود این وسط و فقط توانسته بود گریه کند چون کار دیگری از دستش بر نیامده بود و به خودش لعنت فرستاده بود که چرا زود در صدد برآمده بود کتاب را آب کند . اما چند روز که گذشت و دیدند نه مثل اینکه مرد داستان دیگری ندارد و مهم تر اینکه صاحب کتابی هم نیامده بود شکایت کند . بی شک کتاب از موزه سرقت نشده بود وگرنه مسئولین موزه تا حالا صدایشان درامده بود و روزنامه نگاران خاک موزه را با نقدهای آتشین به توبره کشیده بودند . کتاب مال طلق بابایی بود که نه اسمش را می دانشتند نه نشانش را . معلوم بود کتاب مال یک آدم بی خیال است که شاید صدتا از این کتابها داشته باشد و اگر یکی از آنها گم شود یا سرقت شود کسی متوجه ماجرا نمی شود .مرد را آزاد کردند . اما قبل از اینکه از در برود بیرون اول باید نشانی های زن را می داد امیدوار بودند مرد چهره ی زن را به خوبی در خاطر داشته باشد . می خواستند بدانند زن چه شکلی بوده تا چهره اش نقاشی شود .ومرد در این کار چنان مهارت و دقتی به خرج داد که همه تحت تاثیر قرار گرفتند .بعد از پایانت این همه سروان گفته بود: امیدواراست خاطره ی چندان بدی از چند روزی که مهمان آنها بوده نداشته باشد . سروان می دانست کمی در بکار بردن کلمه ی مهمان ما تسامح به خرج داده اما چاره ی دیگری هم نداشت . مرد با یک نسخه از چهره ی زن به خانه رفت .

تیتر درشت روزنامه هیچ وقت ترغیبش نکرده بود که چند دقیقه روی صفحه اول مکث کند بحران اقتصادی جهان خبری نبود که اورا از خود بی خود کند . یا گمانه زنی ها راجع به حمله ی قریب الوقوع به تاسیسات هسته ای. یک راست می رفت سروقت صفحه ی حوادث . ستون گمشده ها هم یکی از دلمشغولیهایش بود . قاتل زنجیره ای هنوز در خیابانهای پایتخت می تاخت و دست هیچ کس بهش نمی رسید . پلیس واقعا خسته و مایوس شده بود . و سعی میکرد از رگبار سوالهای خبرنگاران جان سالم به در ببرند . سیل انتقادها به سمت پلیس روانه شده بود و رییس پلیس تا اینجا توی لای و لجن فرو رفته بود . لای و لجن ترکیب اهدایی دبیر صفحه ی حوادث روزنامه ، به رییس پلیس بود .

بعد از اینکه مطمئن شد که قاتل را دستگیر نکرده اند و حتا یک سرنخ کوچک از او ندارند با خیال راحت سری به ستون گمشده ها زد . آنجا یک آن دهانش از تعجب باز ماند . عکس زن بود . البته با کمی بزک دوزک بهتر . فهمید ، ابروهای زن همان ابروهای خاله است .بی هیچ تردیدی همان ابروها بود . غیر از پلیسها خانواده ی او هم دربدر دنبالش می گشتند . نام زن اورا به یاد یکی از آشنایان دور انداخت . خاطره ای از خیلی وقت پیش . زمانی که او تازه وارد خدمت نظام شده بود و نقشه های زیادی برای آینده داشت . آن روزها برای او چیزی به اسم آینده وجود داشت . " ترانه ". ترانه را در یکی از آن مهمانی های خانوادگی دیده بود . خواسته بود با دختر طرح آشنایی بریزد ، اما دختر حتا نخواسته بود حرفهای اورا گوش کند .زن یادآور یکی از ضربه های بیشماری بود که در زندگی خورده بود . زن دو ماه پیش از خانه بیرون رفته و دیگر بازنگشته بود کسی که خبری از زن دارد هم می تواند با این شماره ها تماس بگیرد و مژدگانی دریافت کند . خواست تلفن را بردارد و بگوید که زن را چند روز پیش دیده . چیزی از او خریده و به همین خاطر چند روز را به اصطلاح "آب خنک خورده " می خواست این حرفهارا با بدجنسی خاصی بزند و عقده ای خالی کند ، اما بعد پشیمان شد . اتفاقیست که افتاده چه فایده که دل بابایی که عزیز گمشده ای دارد را بشکنی؟ بعد باخودش فکر کرد خب لااقل خوشحال می شوند که بفهمند زنده است ؟ عکس زن پرسنلی نبود . گرچه فقط صورتش بود اما معلوم بود با دقت از یک عکس دسته جمعی بریده شده . لبخند محوی بر لب زن نقش بسته بود .

دستش به طرف تلفن رفت گوشی را برداشت اما بلافاصله گوشی را گذاشت و گفت : از کجا معلوم خودش باشه ؟

از روزی که ازشر بازجو بازداشتگاه خلاص شده بود . وسواس تمیزی گرفته بود . فکر می کرد هنوز همان بو ، همان کثافتی که از در و دیوار آن چاردیواری تنگ و تاریک بالا می رفت هنوز بر پوستش هست . وقتی برگشت آپارتمانش دید همه جا به گند کشیده شده همه چیز به هم ریخته بود . کتابخانه اش به وضعیتی افتاده بود که می خواست همانجا بنشیند و زار زار بگرید . پلیس همه جارا به هم ریخته بود . ظرفهای نشسته ، غذاهای کپک زده بوی گند پراکنده بودند در آپارتمانش . پنجره را باز کرد تا هوایی بیاید تو شاید این بوی گند را با خود ببرد . درد دو روز یکبار آرایشگاه رفتن هم گرفته بود . اصغر می گفت چیه بذار موهای بیچاره یه ذره سر از پوستت بیارن بیرون ، اونوخت بزن . و مرد می گفت : چیکار به این کارا داری ؟ بزن .

کت و شلوار گران قیمتش گوشه ای آویزان بود همه چیز آنکارد و آماده بود . اگر مثلا می گفتند الان باید در جلسه ی مهمی یا در عروسی جایی حاضرز شوی بشمار سه پوشیده بود و سر و وضعش در آمادگی کامل بود .

. خیلی بیرون نمی رفت . فقط می رفت روزنامه ای می گرفت و بر می گشت . چند روز به همین منوال گذشت گوش به زنگ بود . زنگ زدند و گفتند زن را پیدا کرده اند و او باید بیاید بگوید آیا همان زن است ؟ . کت و شلوارش را پوشید . مردد ماند کرواتش را هم ببندد یا نه . کراوات زد و راهی اداره ی پلیس شد . نگهبان گفت : این چه وضعیه . مرد گفت : از عروسی دوستش یکراست آمده اینجا فرصت نداشته لباس عوض کند . نگهبان کراوات و موبایلش را گرفت . شماره و برگی دستش داد و گفت : بفرمایید . سروان با لبخند از او استقبال کرد چند زن را کنار یک دیوار ردیف کرده بودند .

توی کتابهای جنایی پلیسی غالبا این صحنه بود ، عده ای ردیف می شوند تا شاهد بیاید و چهره هایشان را با دقت نگاه کند و اگر بخت با پلیسها یار باشد ، انگشت بگذارد روی یکی از آنها و خلاص . تا پلیسها آهی از سر آسودگی بکشند و بگویند کار تمام شد . اما حتا توی کتابهای پلیسی این اتفاق به ندرت می افتاد . به نظرش آدم های جنایتکار ، سارقان و ... در کتابها مرموز تر و حتا می توان گفت دلرباتر بودند . یک بار حتا عاشق امیلی شده بود ، از آن عشقهای آتشینی که آدم بی اختیار کتاب را می بندد پنجره را باز می کند تا هم هوایی بخورد و اگر بخت با او باشد امیلی را بین اینهمه رهگذر که یا به خانه می روند یا جایی دیگر ببیند و همیشه نمی بیند ، دوباره برمی گردد کتاب را باز می کند و ادامه می دهد . امیلی که آن همه خوب بود آخرش توزرد از آب درآمد ، با آن جیمز آب زیرکاه روی هم ریخته بودند تا طفلکی جان بیچاره و به قول خودش بریده از مادر را سر به نیست کنند . شوهری که نگذاشته بود آب توی دل امیلی تکان بخورد . همه ی این اتفاقها دریک شب ماه نوامبر اتفاق افتاد . مطمئنا جان به همسر زیبایش امیلی مظنون شده بود ولی فکر نمی کرد به محض اینکه پلکهایش روی هم بیاید کلکش کنده ست . اینجا کتاب را پرت کرده بود سمت دیوار البته نه با شدت زیاد که کتاب صدمه ی جدی ببیند .

سروان گفت : خب حالا نوبت شماست

_ بهتر نبود از پشت شیشه ای که آنها مارا نبینند شناسایی بشن؟

سروان خندید و گفت : اینا مال فیلماست

مردگفت : آخه ممکنه منو یادشون بمونه خطرناکن ؟

_ همه ی زنها خطرناکند

بعضی هاشان سرپا بند نبودند .توی چهره ی بعضیهاشان می دوید . توی چهره ی بعضیها مکث می کرد . توی چهره ای ماند . اما زود چشم از او گرفت و دوخت به سروان و گفت : نه

سروان سری به تاسف تکان داد و گفت : مطمئنید

_ بله

_ یه بار دیگه نگاه کنین شاید ... تقریبا داشت التماس می کرد

_ نه

امیلی گفت : میدونی که دوست دارم جیمز ولی یه همچو کاری از من .... محاله

امیلی بیچاره راست میگفت . وقتی نگاهت می کرد چنان معصوم به نظر می رسید که انگار مجسمه مریم عذراست گوشه ی میدان سن لورنز ، توی یکی از کارت پستالهایی که عمه مارگریت برای جیمز فرستاده بود : با عشقی زیاده از وصف . بی دست و پا تر از آن بود که بتواند جان جان عزیز را بفغرستد پیش مادرش که در بهشت منتظر عزیزانش بود .

دوستش گفت : پلیس ، رسانه ها اینا می تونند

_ اگه باشه

_ حتا اگه نباشه ... میدونی کار پلیسا اینجوریه . اونا آخرش یکی رو دستگیر می کنند. چون یکی باید دستگیر شه

_ ولی همون نیست

_ همونه

_ خیلی وقتا پیش میاد که نیست

_ پلیسا ، روزنامه ها به یه نفر نیاز دارند .

_ اگه باشه

_ توی کله ی تو که هست

_ اما این کافی نیست

_ چرا هست ، همین کافیه

_ نمی دونم

_ تو چرا یه خورده مدرن تر نمی خونی . اینا چی ان ؟

_ احساسی ترن

_ با دنیای امروز کنار بیا

_ اومدم

_ بازم بهت میگم روی این دو تا فکر کن . میدونم یه راهی پیدا می کنی . چی ؟ : روزنامه ، پلیس

فکر می کرد راه را پیدا کرده ولی موفقیتی کسب نکرده بود . دست کم تا این لحظه موفقتی کسب نکرده بود ، چندان امیدی هم نداشت . گاهی فکر می کرد از وقتی از نظام اخراج شده اعتماد به نفسش را از دست داده . شاید کسی باور نکند . خو.دش گاهی به شک می افتد فکر می کند شاید توهم بوده . اما گاهی چنان آن لحظه زنده و واقعیت محض به نظر می رسد که هیچ شکی برایش نمی ماند . اورا یک نظر در خیابان دیده بود . لعنت به ازدحام و هرچه شلوغی ست . تا خواسته بود برود و باهاش حرف بزند غیبش زده بود . حتا نرسیده بود نظر دیگری بهش بیندازد . مثل مرغ سرکنده این ور و آن ور دویده بود ولی خب پیدایش نکرده بود . مثل این بود که کسی که سالهاست پشت پلکت بوده ناگهان تصمیم بگیرد برود در خیابان قدمی بزند و سر و گوشی آب بدهد اما گم شود برای همیشه .

جان سعی می کرد خود را بی تفاوت و بی اعتنا نشان بدهد . فکر می کرد اینگونه هم خودش راحت است هم شاید امیلی را اینگونه بیازارد و به او بفهماند . امیلی عزیزم می خواهی با این جیمز موزمار باشی خب باش . چیزی که زیادست امیلی . باور کن . اصلا برای من مهم نیستی . لیاقت تو همین جیمز مفت خور است حالا خواهیم دید که فردا پس فردا چطور مثل یک دستمال چرک ، تورا دور می اندازد و می رود با یک دختر مامانی تر . آن وفقت آن وقت امیلی اصلا روی من حساب نکن . البته به دوئل هم فکر کرده بود

ترسیه گفت : آقا شما بیش از حد مماشات به خرج می دهید

و جان گفت : کار دیگری از دستم برمیاد ؟

و تریسه گفت : آقا می توانیم این جیمز بی سر و پارا بیندازیم بیرون

_ آه تریسیه تریسیه . امیلی ، امیلی

_ می فهمم آقا می فهمم

کتاب قدیمی را برداشت توی یک پارچه پیچید و رفت سراغ پاپا مالخر

قبل از اینکه وارد خانه شود به پلیس زنگ زد و آنهارا در جریان اینکه در این خانه چه خبریست گذاشت . گفت که ثروت ملی این کشور چطور خرید و فروش می شود و به خارج از کشور منتقل می شود .

جیمز دست امیلی را در دست گرفت و گفت : هرزه ؟! شوخیت گرفته . دوست داشتن هرزگیه ؟ و چشمهای آبیش را دوخت در چشمهای امیلی . امیلی دست پاچه شد و گفت : تورو خدا جیمز من ضعیف تر از اونی ام که از پس وسوسه های تو بر بیام و مستاصل گفت :دست از سرم بردار و در بغل جیمز ، جیمز عزیزش های های گریه سرداد . جان بیچاره شاهد این صحنه ی رقت بار بود . با خودش زمزمه کرد : دوئل .... مگر چاره ی دیگر هم هست ؟

قاتل سریالی گفته بود : من شهر را تمیز کردم . من کاری که مسئولین بی خاصیت نمی تونستن انجام بدن انجام دادم . شهرداری چیکاره ست ؟ مگه قرار نیست مسئول نظافت شهر باشه ؟ قاضی گفته بود .: آدمایی که شما کشتین زباله نبودن آقا

_ بودن . بودن . بودن . بودن

و یکی از حضار در جلسه ی دادگاه درگوش مستمع دیگر که اصلا تا آن لحظه نه هم را دیده بودند نه قراری برای این کار داشتند گفت: حکایت همیشگی نوادگان آدم ابولبشره . کس دیگری در حقت ظلم کرده میری شبیه اونو پیدا می کنی و کلکشو می کنی و بغل دستی فقط سرش را تکان داده بود و رفت در نخ چینی که انگار چاقویی بر پیشانی قاتل حک کرده بود .

رفت سراغ ستون گمشده ها .خیلی ها از خانه بیرون رفته بودند و برنگشته بودند . ترانه هم هنوز به خانه برنگشته بود حالا سه ماه می شد که بیرون رفته و برنگشته بود

زنگ زدند . کت و شلوارش را پوشید این بار کراوات نزد و خودش را به اداره ی پلیس رساند باز یک دو جین آدم ردیف شده بودند . یکی از زنها با صدایی تو دماغی خطاب به مرد گفت : امیدوارم بپسندین و دیگران باشنیدن این حرف ، حتا مامورها نیششان باز شد . وقتی چشمش به او افتاد زمان متوقف شد و جمعیت جهان به دو نفر تقلیل یافت ، او و او .

نمی دانست الان نفس می کشد یا نه ؟ هنوز زنده است و قلبش کار می کند یا نه ؟ گفت: خدایاااااا باورکردنی نیست یعنی همونه که من گفتم ؟ که خواستم ؟ که ساختمش .در این جملات غرور و تحسین موج می زد . خطاب به زن گفت : حتا فکر نمی کردم به دنیا اومده باشی . زن نمی دانست این موجود دارد چی میگوید و از کی دارد حرف می زند ؟

_ دروغ نیست هرچی تو کله ی آدم وجود داره وجود داره . پیدات کردم . دروغ نیست . هیجان زده بود و تقریبا داشت فریاد می زد

صدای تو دماغی گفت : خدارو شکر انگاری پسندیدن .

مرد رو به سروان کرد و گفت : همینه . کسی که می خواستم

زن گفت : لعنت به تو . و اشک از چشمهایش سرازیر شد بر روی گونه هاش . لعنت به تو .

فکر نمی کرد گیر بیفتد هیچ ردی از خودش بر جا نگذاشته بود . فکر کرده بود خلاص شده . با خودش گفته بود : خلاص شدم . سخت بود سخت اما این کار رو کردم . حقش همین بود . بعد چاقو را انداخته بود تو جوی فاضلاب چند کوچه آن طرف تر . هیچ احد الناسی بود نبرده بود . اما مرد . اما مرد .............

جان بیچاره در خواب به قتل رسید قبل از آنکه ماشه را بچکاند