۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

راهی به دور ، دوری چشم به راه ، آفتابی که می خواهد برود توی جلد خاکی ، خاکی که سردش است ، تویی که دور

( رقصان)

آینده ی 26 بودم ؛ دوستانم ، برزان و راوان و چریکان هم آینده ی 26 بودند . گروه ما 2500 نفری بود . گروه آینده های 10، 12 ، 14 پرجمعیت ترین گروهها بودند . کمترین تعداد از آن گروههای 1و 2و 3و 4 بود . آنها سال آینده یا حداکثر دو سال آینده به جبهه می رفتند . افسردگی در این دسته ها شیوع عجیبی داشت ؛ بهداری چسبیده بود به دسته ی 1، 2 ، 3، 4 .هر لحظه آینده ایی را می دیدی که روی برانکارد دراز به دراز افتاده و سراسیمه به بهداری منتقل می شود . به این آینده ها آینده های ناموزون و غیر حماسی گفته می شد این آینده های عمدتا باعث سر شکستگی خانواده هایشان بودند. بعضی از این آینده ها چنان خانواده هایشان را سر شکسته می کردند که سالها طول می کشید تا خانواده های بخت بر گشته شان زیر بار این شرمساری قامت راست کنند .کار ما نسبت به آینده های دیگر بسیار آسان بود. ما مدتی از روز را در مقر می گذراندیم ، لباسهای هم شکل می پوشیدیم و به جای اینکه وقت عزیزمان را در مدرسه تلف کنیم ، می آمدیم اینجا و به قول ژنرال پیوتار روح حماسی مان را پرورش می دادیم و یک سرباز شجاع می شدیم که پوزه دشمن جبار را به خاک بمالیم

_ آقا اجازه جبار یعنی چی ؟

یعنی یه چیز بد سرباز! در ضمن من آقا نیستم من ژنرالم سرباز!( ژنرال جواب نمی داد با عصبانیت و خشمی مقدس و سلحشورانه فریاد می زد ) ما مطمئن بودیم تن دشمن از صدای ژنرال پیوتار به لرزه می افتد. سرباز خردسالی که این سوال را پرسید شلوارش را خیس کرد

کم کم اوقاتی که در مقر می گذراندیم بیشتر و بیشتر می شد . شب و روز با دشمن فرضی می جنگیدیم. نمی شود گفت جنگ . محوطه ای که به شکلی جنگی آرایش شده بود را با هیاهو و توی سر و کله هم زدن پر کرده بودیم . ژنرال با لبخندی محو و ناممکن مارا می نگریست

غروبها دخترهای هم سن و سالمان می آمدند برای تماشای جنگ ما بادشمن فرضی .کژال ، ئاساره ، و رقصان . آنها با موهای ژولیده ، چشمهای غمگین و اندامهای نازک و آسیب پذیر مارا تماشا می کردند. آن روزها موهای ژولیده ، چشمهای غمگین و اندام نازک و آسیب پذیر مد بود . دخترها وقتی می آمدند خون مارا به جوش می آوردند . ما اول کمی دخترها را تماشا می کردیم ، بعد در خیال مان دخترها را در اسارت دشمن جبار تصور می کردیم ، باقی داستان معلوم است: حالا باید آنهارا از چنگال دشمن آزاد کنیم . با تمام خشم و نفرت مان فریاد می کشیدیم و دشمن فرضی در آتش و خون غرق می شد . سنگرها و خاکریزهای دشمن یکی پس از دیگری سقوط می کرد و من رقصان عزیزم را صحیح و سالم مانند غنچه گلی نو شکوفان از توفان حوادث می رهاندم

یکی از روزهای آبان بود . باران یک نفس و طولانی می بارید. گروه های 1 و 2 را رهسپار جبهه ها کردند. بلندگوها از چار جهت بر طبل شور و غوغا می کوبیدند و اجازه نمی دادند کسی به سرانجامی شوم فکر کند . بلندگوها جانهارا از شور و شعف سر شار می ساختند. ما 26 ای ها چقدر حسرت می خوردیم . خوش به حال آینده های 1 و 2. تا 26 چقدر راهست ؟

سربازان شجاع بعد از مراجعت از جبهه به مقر ما می آمدند. آنها کسانی بودند که هر دو پا ، یا چشمها و دستهای شان را از دست داده بودند. آنها نمونه انسانهای شجاع و فرزندان سلحشور این آب و خاک بودند ؛ ما در صفهای منظم ، زیر آفتاب سوزان ، به حرفهای این سربازان دلیر گوش می سپردیم . آنها با حرارت از نبرد _ بعضی ها شان که شیوا تر بودند از کلمه ی کارزار استفاده می کردند _ سخن می گفتند ، بعد کمی در ویلچرشان جابجا می شدند و با صدایی هشیار و دشمن شکن داد سخن می دادند و مارا تشویق می کردند که دو پله یکی کنیم و زود خود را به سن نبرد _ ما کارزار را می پسندیدیم _برسانیم

آمپلی فایرهای زنده . می گفتند کسانی که می آیند و برای ما سخنرانی می کنند یک مشت آمپلی فایر زنده اند که از مرده ی سربازان ساخته شده اند . پزشکان حاذق کشور چنین پدیده ی بی نظیری را ابداع کرده اند. ابداعی که دریدگی های دهان را موجب می شود بر اثر حیرت. اما ژنرال می گفت : شایعه ست. شایعه ی دشمن است. دشمنی که در جبهه ها زبونست می خواهد از درون به ما ضربه بزند. اما ما دست ایادی مزدور را قطع خواهیم کرد

یکی از روزهای میانی آذر ماه بود . جنازه آینده های 1 و 2 را در تابوت های تابناکشان گذاشتند و بر شانه های سوگوار مردم تشییع کردند .رودخانه ای تابوت کش . خانواده هایشان سعی می کردند بر گریه های دشمن شاد کنشان غلبه کنند و خودشان را چند سانتی متر بلند تراز پیش نشان دهند . آنها وقتی راه می رفتند انگار بر سنگلاخی از تیغ گام می گذاشتند . می گفتند این خانواده ها قبل از اینکه به خیابان بیایند آنهارا می برند و لبخندهای مصنوعی را بر لبهایشان جراحی می کنند ، بعد اجازه می دهند در تشییع فرزندانشان شرکت کنند . واقعا دشمنان چه شایعات مسموم و در عین حال حقیرانه ای منتشر می کنند

ما آینده های 26 رسما سرباز شدیم . اول بعضی از خانوادها اعتراض کردند . یکی از مقامات نظامی رفت و با آنها صحبت کرد . از زبده ها بود ، قامتی راست ، بنیرو و اخمی بر جبین داشت . با خانواده ها گفت : سلاله ی پاکی پرورانده اید ، گرچه هنوز تمام نیستند . شاید با مرگ تمام شوند . اما خانواده ها قبول نکردند . مقام نظامی صبور نبود و خانواده ها این را نمی دانستند . مقام نظامی گفت : ساکت باشید. خانوادها مقاومت کردند: اینا هنوز بچه ن

کشور سرباز می خواد

اما اینا بچه ن

کشور در خطره

اما اینا بچه ن

خفه شین

اما اینا بچه ن

جوخه آماده

اما اینا بچه ن

آااتششش

اما اینا ........

خانواده ها در خاک و خون غلطیدند و کشور از داشتن چند سرباز جدید: آینده های 76 و 77 و 78 عملا محروم شد. ژنرال میگ فت : میتونستن سربازهای شجاعی تولید کنن... لعنتیا !

روزهای جمعه مقر ما محشر کبرا می شد . خانواده ها می آمدند به سربازان کوچکشان غذا و روحیه بدهند .به شلوارهای خیسشان نگاه کنند و شب تا صبح از میگرن به خود بپیچند و به فکر تولید سربازی دیگر باشند. پدر و مادرها مارا بغل می کردند . محکم به سینه شان فشار می دادند و مارا می بویبیدند. من خانواده ی سربازان کشته شده را می دیدم که می آمدند و عاشقانه مارا به سینه می چسباندند . بوی غریب و مهجوری می دادند

آینده های 3 و4 به خیل شهیدان پیوستند

تمام نقشه های کشور را در گودال بزرگی ریختند و به آتش کشیدند و نقشه های جدیدی را جایگزین آانها کردند . گفته می شد این نقشه ها نقشه هایی تحریف شده است که ایادی دشمن ، مزورانه بر پیشانی دیوارها اماکن عمومی نصب کرده اند. در نقشه ی جدید دیگر شهرهای آمالی و رامکانهاشی وجود خارجی نداشتند و تکه های پلیدی از کشور پلید دشمن بودند. ژترال گفت : خنثی کردن این نقشه ی شوم برگ زرینیست بر تارک تاریخ این کشور . آهسته از هم پرسیدیم : تارک ؟ و همدیگر را نگاه کردیم

آینده های 5 و 6 و 7 به جبهه اعزام شدند و آینده های 8 و 9 و 10 به بهره برداری رسیدند

بر بازوهای ما نقش سربازی با اسلحه ای آتشین خالکوبی کردند و کمی دارو که قرار بود در خون ما کارهایی بکند . خیلی از این ماده ی شناور اطلاعی نداشتیم . ابتدا خانواده ها نسبت به این اقدام مواضع تندی اتخاذ کردند ، ولی وقتی مقام نظامی با آنها صحبت کرد ، آنها از مواضعشان عقب نشینی کردند . این روزها حس می کنم باید بزنم چیزی را بشکنم ، یا سفت چیزی را در پنجه هایم بفشارم و دندانهام ناخوداگاه کلید می شود و از ته حلقومم صدایی شبیه زوزه بلند می شود .

پنج تن از سربازان کشته شده ی دشمن را آوردند و در میدان اصلی شهر آویختند . در گوشه ای از میدان یک کامیون سنگریزه ریختند و هر کسی از میدان می گذشت مجبور بود مشتی سنگریزه را بردارد و مرده هارا سنگ بزند .خانواده های قربانیان جنگ با چشمهایی گریان و شانه هایی ویران از هق هق دهشت بارشان مرده هارا سنگ می زدند ، می زدند ، می زدند ، می زدند ، بعد پشیمان و سوگوار راه خانه را در پیش می گرفتند . راه خانه ی غمین و تاریکشان را . غروب از سربازان مرده ی دشمن جز جمجمه های متلاشی و استخوانهایی خمیر شده و آویزان چیزی باقی نماند

رشد ناخنهایمان غیر طبیعی ست . دردی می آید ، می پیچد در عضلات مان که باید با مشت محکم بیفتند به جانت ، شاید کمی این درد تسکین بیابد . دیروز یکی از آینده ها زیر مشت و لگد جان داد . ژنرال کف به لب آورد و از دست دادن یک آینده ، آن هم آینده 26 ا را فاجعه دانست و دستور داد که برای غلبه بر انرژی بی حد و حصرمان که موجب سر درد و لت و پار کردن هم می شود ، یک نبرد بی ضرر گلادیاتوری ترتیب دهد ما در حالیکه دندان بر دندان می ساییدیم قبول کردیم

میدانی علم و مبارزات شروع شد . قرار بود انرژی بی حد و حصرمان اینگونه مهار شود اما نتیجه جز در خون غلطیدن و پاره پاره شدن چیزی دیگر نبود. خانواده های ما می گریستند و اعتراض می کردند. پزشکان آمدند و دارویی به ما دادند تا مهار شویم. ددمنشی مارا علاجی نبود

آموزشهای ما هر روز جدی تر و کاربردی تر می شد. تفنگ دست گرفتیم و نشانه رفتیم . بعد آموزش رسید به جنگ تن به تن . اسرای دشمن را می آوردند ، می بستند به تیرکی . ما نیزه بر سلاحهای خود می بستیم ، فریاد کشان به سمت آنها حمله ور می شدیم و با خشم و نفرت نیزه را در قلب آنها فرو می کردیم . قلب پاره پاره ی آنها از لای دندانهای کلید شده از دردشان لخته لخته بیرون می ریخت و خانواده ها ، خانواده های بیچاره ی ما راه به جایی نداشتند

از رقصان و کژال و ئاساره خبری نبود . آنها مانند ما دو پله یکی کرده بودند و در کار فرزند سازی بودند . تا اینجا در خون و مایعی لزج فرو می رفتند ، شبها با مزدوران قوی هیکل و عضلانی می خوابیدند ، از کمر شکسته می شدند و باز ...................

ما رسما وارد جنگ شده بودیم

کژال زیر دست و پای یکی از مزدوران..........................

آمپلی فایرهای زنده ؛ ژنرال ؛ جنگ ؛ رادیو

نقشه ی کشور باز سوزانده شد و نقشه ی جدیدی بر درها و دیوارها نصب شد .

مردم هر روز جایی را از دست می داند . جمع و جور تر می شدند ، ژنرال می گفت : اینگونه بهتر است از این به بعد ...................................................

مارا سوار مینی بوسی کردند و رهسپار جبهه ها شدیم . شهرمان را در گریه و عزا ترک کردیم . امروز قرار ست کشته شویم

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

سوگواری مینیاتورها و اسلیمی هایی راه به هیچ کجا برده کلافی سر درگم ، پاهای آبله و پاره های خونین جگر


الان درست یادم نیست اول آنها بودند یا ما بودیم آنها رسیدند یا ما آمدیم به هر حال چیزی نگذشت که یک طرف شهر در دست آنان افتاد یک طرفش در دست ما. اما الان که درست فکر می کنم می بینم اول ما بودیم بعد آنها آمدند. ما از دور مه پر پشت و غبار آلودی دیدیم که داشت به طرف ما می آمد . جوانان خام آن را با ابر یکی گرفتند ، اما آن توده ی غلیظ هیچ شباهتی به ابر یا چنین چیزی نداشت . پیران قوم بر بامها شدند و در حالیکه به ریش بسیار بلندشان دست می کشیدند سرشان را تکان تکان دادند و گفتند : نه نه از این ابر بارانی نخواهد زد و دوباره تکرار کردند نه نه از این ابر بارانی نخواهد زد و سوگوار و غمگین چونان اشک کودکی یتیم به پایین فرو غلطیدند از بام.

جنگ را به داخل خیابانها کشیدیم . فریاد می زدیم و زخم می خوردیم و مقاومت می کردیم . از بسیاری زخمها در خون خویش می غلطیدیم و بر دستان سوگوار و آزرده خاطر تشییع می شدیم و در خاکی می خفتیم که معلوم نبود فردا زیر پای ماست یا زیر چکمه های دشمن. آری ما با ترس و خاطری پریشان می مردیم. قسمت شرقی شهر را به دندان گرفته بودیم؛ پا پس نمی کشیدیم. مادران تند تند پسر می زاییدند و روانه کوچه ها می کردند. پسران گام در کوچه نگذاشته به خیل شهیدان می پیوستند و مادران آزرده خاطر و دل شکسته در ذهن خود فرزندان دیگری می پروریدند . پدرم یک دیوار در حال انهدام بود یک روز صبح هدف یک گلوله ی آر پی جی قرار گرفت ، با گرد و خاک از زمین بر خاست و دیگر هیچ وقت به خانه باز نگشت مادر اما فرزندانش را تند تند و بی پروا به کوچه ها روانه می ساخت

امروز پنج تن از زنانمان را غلطیده به خون خویش در یکی از بسیار خرابه های شهر یافتیم. همه کارد در دست داشتند و قلب خویش را پاره پاره پاره بر جای نهاده بودند . با خون خود بر تکه ای کاغذ نوشته بودند : سن ما بزرگترین دشمن ما بود ما همیشه روبرو را می پاییدیم غافل از آن که دشمن سفاک در سفیدی موهامان خانه ساخته ، ما توان پسر زاییدن نداشتیم پس همان بهتر که به زندگی رقت بار و دردمندمان خاتمه بخشیم؛ بر ما ببخشایید؛ ما بی پناه و دردمند از چشم اشک فشاندیم و ابرهای مویه و عزا در سینه ما سر به هم آوردند و نوایی غریبانه سر دادند. تا صبح ما یک بند ، در حرمان و اندوه می سوختیم

جنگ تبدیل به زخمی بزرگ وکهنه شد. حالا هر دو طرف بر این باور بودند که روزها بجنگیم و شبها را آتش بس بدهیم . در گرمای کلافه کننده ی روز با پشتی عرق کرده و خنجرهایی آخته قلب یکدیگر را می دریدیم و شبها در خنکای شامگاه شانه به شانه ی هم چشم به ستاره ها می دوختیم و با هم درد دل می کردیم . هیچ کس شبها زخمی بر نمی داشت

من با(ابوعبید) اخت شده ام . ابوعبید سرباز جانی و سفاکی که بسیاری از دوستان مرا از دم تیغ گذرانده ، اما شبها به چنان آدمی بدل می شود که می توان در او کودکی را شاهد بود که هرچه به او نگاه می کنی جز لبخندی ملیح و مهربان چیزی به خاطر نمی آوری ، لبخندی بزرگ و گرم که می تواند پناهگاهت باشد و زخمهایت را ازتنت فرو شوید . آن دندانهای کلید شده از خشم ، آن عضلات منقبض ، رودی شبانه و آرام می شود ، دست به جیب می برد و عکسی را برای هزارمین بار به من نشان می دهد و می گوید : حبیبی و چشمهاش خیس و نمناک وعاشق می شود من زمانی دراز در آن عکس غرقه می شوم و هر چه در گم گوشه های تاریک ذهنم می گردم می بینم چنین عشقی نداشته ام . بعد رود شبانه و آرام_ ابوعبید _ به غرب می غلطد و از چشم من آوا می گردد ، تا فردا در نبردی سراسر خون و زخم؛ با تیغ های بران رو در روی هم بایستیم. شاید فرداشب ابوعبید بیاید و دست بگرداند بر جای خالی من و بسیار اندوهگین شود ، شاید فرداشب من جای خالی اورا آنقدر خیره خیره خیره نگاه کنم تا سپیده ی فردا بزند و من همچنان از غم هنوز تاریک و غمین باشم. شاید هم فرداشب خالی مارا باد به هم بزند؛ در هم بزند و شاید فرداشب ما دوتا باز اینجا عکسی و رودی و من و او و عشقی که او نمی داند در من چه زبانه ها که نمی کشد

به شکلی تکان دهنده و نگران کننده هر روز به تعداد زنانی که دسته جمعی در خرابه ها به علت بی حاصل بودن با کارد قلب خود را می درند افزوده می شود . آنها حتا دیگر با خون خویش بر تکه ای کاغذ نمی نویسند از برای چه خود را به دست جبار تیغها می سپارند ، چرا که موی سپید و قلب دردمندشان گواه همه چیز است . دیگر کسی را طاقت دیدن چنین مصائبی نیست . پیران قوم بر این شدند که تصمیمی بگیرند که این آسیب را مرهمی بنهند و چنین شد که زنان مجاز شدند شکم هفتم یا هشتم خود را دختر بزایند . از فردای آن روز بوی خوش زن در کوچه باغهای ما وزیدن گرفت . ما آن روزها جوانان عاشقی بودیم

از کوچه ها که عبور می کردی این صدا به گوش می رسید: کوپ کوپ کوپ ته ته ته کوپ کوپ کوپ ته ته ته . این صدای زنان ما بود که شب را به روز و روز را به شب می دوختند بی امان در کار فرزند سازی بودند. عرق از پیشانیشان می بارید و در جیغهایی ابدی دهان تاریکشان گشوده می شد و در میان خون و چرکابه جهاد عظیمشان را وا نمی نهادند . آنها ظهرساعتی و شبها بعد از دوازده دست از کار می کشیدند و در خوابی فرو می رفتند که پهلو به مرگ می زد . خداوند پشتیبان زنان ما خواهد بود

چشمانی درشت و سیاه دارد ، کمی چین و چروک بر گردنش است که بر اثر دست ساییدنهای هماره چنین شده . لبخندش هنوز همانطور نان و گرم مانده . موهاش بر شانه هاش ریخته . کمی از پلک چشم چپش کنده شده از بس که " ابوعبید "با آن دستهای بی قرار رویش دست می کشد . عکسی که من و " ابوعبید " را کنار هم نشانده. شبها دور از چشم " ابوعبید "به بستر خالیم می کشانمش و از او کام میگیرم حیسا بسیار از ما دور است ، بسیار؛ جوری که" ابوعبید " وقتی می خواهد اورا به یاد بیاورد دچار زحمت می شود ، به عقب بر می گردد. دستهاش را سایه بان چشمهاش می کند و حیسا را در لباسی آبی به خاطر می آورد " ابوعبید "نمی داند " ابوعبید " از شبهای من سر در نخواهد آورد

امروز بسیاری از ما کشته شد . دشمن سلاحهای تازه ای به خدمت گرفته و ما جز همین سادگی بی حد و حصرمان چیزی در دست نداریم . تا عصر فقط جنازه هایمان را جمع و جایی در زمین مجروح دفن کردیم . شکست ما حتمیست . اما ما قومی لجوج و ساده دلیم و ادامه خواهیم داد

پشت سنگرهایمان کمین کرده ایم و تفنگهای حقیرمان را محکم در مشت می فشاریم . خدا خدا می کنم امروز کشته نشوم. نه.. امروز نباید کشته شوم . امشب برای به بستر کشاندن حیسا نقشه ای تازه ریخته ام . نقشه ای هیجان انگیز و عاشقانه. صدایی از دشمن نیست ، دریغ از شلیک حتا یک گلوله . این به ترس و نگرانی ما بیشتر دامن می زند. یکی از ما صورتش در هم می ریزد و عرق بر پیشانیش می نشیند . شکل یک غروب رو در فنا یافته . یکی می گوید: یعنی چرا؟ و نفر دوم نیزشکل غروبی رو در فنا می یابد . ما کم کم متوجه هوایی مرطوب و کم طاقت می شویم . هوای مرطوب روی پوست ما می نشیند و آرام آرام در پوست ما نفوذ می کند و در خون ما ماده ای شناور می شود که عاقبتی جز جنون و ادبار ندارد . کسانی که لخت بودند و برای گریز از گرما برهنگی تسکین شان می داد ، اکنون جز توده هایی کز کرده و تباه نیستند . شکست ما حتمیست

کسانی با لباسهای تاریک و با چهره هایی درهم و توفان زده ، به خانه هایمان وارد شدند ،تن دیوارها را مجروح کردند و بی هیچ حرفی فرستنده هایی ریز و پرگو در جسم دیوارها کار گذاشتند . بعد روی زخمها را پوشاندند و همانگونه تاریک و سودایی کژو مژ خانه را ترک کردند . بعد از رفتن آنان ، فرستنده ها که رادیوهایی کوچک بودند شروع کردند به پخش برنامه هایشان .رادیوهایی که هیچ وقت خاموشی نداشتند. فقط هنگام خواب کمی صدایشان را پایین می آوردند . اما خستگی باز نمیشناختند. رادیوها می گفتند فردا پیروزی از آن ماست و ما زیر لب می گفتیم: شکست ما حتمیست

یکی از پیران قوم در رادیو در حالیکه صدایش با اشکی شور و حساس قاطی شده بود گفت : جبهه ها خوراک می خواهند. بعد لرزش صدایش به هق هق هایی هولناک و تکان دهنده بدل شد متعاقب این سخنان بود که صدای کوپ کوپ کوپ ته ته ته کوپ کوپ کوپ ته ته ته کوپ کوپ ته ته ته

کوپ کوپ کوپ ته ته ته کوپ کوپ کوپ کوپ کوپ ته ته ته ته ته و جیغهای کبود و برون از طاقت زنان؛ زمین و زمان را در نوردید

سربازانی با پوست نازک و چشمهای نیم گشوده به خیل ما پیوسته اند. آنها سلاحهای حقیرشان را عاشقانه و دلسوزانه در مشت می فشارند و منتظر این ندای مسحور کننده و قهرمانانه هستند : "حمله"

و حمله ی ما آغاز می شد. دهان های دریده و چشمهای نگران ، فریاد زنان و غریو کشان به پیش می تاختند . دشمن در حالیکه سیگارش را خونسردانه گوشه ی لب داشت هنوز اشتیاقی به شلیک اسلحه لعنتی اش نداشت . ما غباری سبک و رها بر کف باد بودیم و هر لحظه نزدیک تر و نزدیک تر می شویم . دشمن ابتدا سیگارش را از گوشه لب گرفت و با آیینی خاص آن را جلوی پایش انداخت و هوشمندانه و مسلط زیر پا له اش کرد . سپس اسلحه مرگبارش را رو به ما گرفت و ماشه را چکاند . پوستهای نازک ؛ چهره های بی بدیل؛ آرزوهای منسجم و امیدوار؛ همه و همه با گرد و خاک بر خاستند و هیچگاه دیگر به خانه باز نگشتند. ما فریاد زنان و گریان پادر فرار گذاشتیم و به دیوارهای نحیف و بی اعتبارمان پناه بردیم

چند شب است" ابوعبید " را ندیده ام . شبها با بسیاری زخمهام به خانه بر می گردم و درتب و زخم می تپم . با این تن پر از زخم نمی توانم حیسا را به بسترم بیاورم . دوست ندارم تن زخمیم تنش را بیازارد . در آب نمک می خوابم تا از زخم و اندوه پاک شوم

صبح سربازان ما دوباره تفنگهای بی حاصلشان را در مشت محکم فشردند و آماده ی حمله ای نو شدند . سربازان ما هنگام هجوم به دشمن چنان نعره هایی می کشند که مو بر تن آدمی راست می شود . این نعره ها ، نعره های شجاعانه ای نیستند . این فریاد ترس عظیم ماست که اول پوست بر قا لب ما می درد ، بعد در این همه ویرانی و نکبت ، بی هیچ حاصلی در گوشه ای فرو می میرد ، با بسیاری غبار بر پیکر افسرده اش . آن ندای مسحور کننده گفت : حمله

دهانهای از وحشت دریده و پاهای لرزان به جنبش در آمد . سربازان دشمن نیز به سمت ما حمله بردند و سلاح مرگبارشان جوی خون روان کرد . همرزمان من در خون خویش می تپیدند و خونهایشان به هم می پیوست . چندان خون جاری شد که به سیلی بدل شد و دشمن را چند کوچه عقب نشاند . در رادیو گوینده کف به لب آورده بود و نام کوچه های آزاد شده را تا ساعتها یک بند و بی خستگی تکرار می کرد . ما نصف مردمانمان را از دست دادیم

" ابوعبید " را دیدم ، یک چشمش را از دست داده بود . اما بی خیال دستی بر عکس کشید و گفت : حیسا حیسا حیسا حیسا لحنی غریب و غمناک داشت. گفت : دیگر میخواهم برگردم از او بسیار دور شده ام . بعد انگار بخواهد مرا مطمئن کند محکم گفت : من بر میگردم گفت : شمارا می کشیم و بر میگردیم این اولین بار بود که" ابوعبید " شب هنگام ، که همه برادر و دوست بودیم اینگونه دشمنانه و ستمگرانه با من سخن گفت

گفتم : حریم شب را نشکن همین ساعت برایمان مانده

گفت: شکستتان حتمیست و با دلی آزرده ، کژ و مژ به غرب غلطید

صدای آرام و یکنواخت رادیو مثل پتکی توی سرم می کوبید . دیگر تحمل رادیو دارد برایم دشوار می شود . گفتم از خانه بیرون بزنم و لختی در تاریکی و خنکای شامگاه دراز بکشم وقتی وارد کوچه شدم جمعیت را دیدم که آنها نیز بیرون زده بودند . همه به این بهانه که بی خوابی به سرشان زده

یکی را در ملا عام اعدام کردند . چرا که فرستنده را از تن دیوار بیرون کشیده بود و گفته بود : لعنتی لعنتی لعنتی و فرستنده را نابود کرده بود. جسم نحیف و حقیرش در باد تکان میخورد . از گردن شکسته بود و مردم ساعاتی مدید خیره خیره خیره نگاهش کردند . پیرمردی گفت من گردنم درد گرفت و رفت . دیگران از خود مقاومت نشان می دادند . ولی کم کم مقاومتشان در هم شکست و مجبور شدند به خانه هایشان بر گردند تا در سایه ی سنگین رادیو بنشینند و گوینده ای؛ که هر ساعت دهان تازه ای کار می گذاشت و تا ابد خسته نمی شد. رادیو می گفت : جبهه غذا می خواهد

حیسا در بسترم غلتید و انگشت نمناکش را بر پوست ماتم زده و داغ من کشید و لبخندی زد که بوی خیانت به" ابوعبید " می داد . می دانستم اگر " ابوعبید " ماجرا را بفهمد حرمت شب را می شکند و همان سرباز سفاک همیشگی و روزانه اش می شود . در این دنیا تنها کسی که دارم حیسا ست با گردنی چروک ، با پلکی که گوشه ایش پریده ، و پوست تیره ای که مخاطب غمهای آدمیست . باید به تمامی از چنگ " ابوعبید "بیرونش بکشم

این روزها در حمله ها من آخرین نفری هستم که حمله می کند . خودم را مذبوحانه پشت سر سربازان قد بلند و قوی پیکر قایم می کنم . گاهی به هیجان می آیم و می خواهم که قلب این دشمن غدار را پاره کنم ، اما لبخند گرم حیسا زانوهایم را سست می کند و کاری می کند که بترسم از گلوله ها و با خود بگویم: اگر بمیرم حیسا چه می شود؟ در خلوت به خودم لعنت می فرستم . گاهی فکر می کنم نکند حیسا را" ابوعبید " در تن من کاشته باشد ، مثل همین رادیوی لعنتی تا من قدرت مبارزه نداشته باشم . کسانی که مثل منند در ارتش ما بسیار است . نمی دانم حیسا دارند یا نه ؟

رادیو باز هم از جبهه ها و گرسنگی اش می گوید . پیر قوم با صدای لرزان و مکارش از مادران میخواهد دست به جهادی عظیم بزنند و کوپ کوپ ته ته کوپ کوپ ته ته شب و روز را در خود غرقه می کند . از کوچه ها که می گذری تا اینجا در خون و چرکابه فرو می روی . جسد های بی جان زنها ، بعد از ساعتهای متوالی کار از کارخانه های فرزند سازی بیرون می آید و در زمین مجروح ما دفن می شود. صدایی برای اولین بار گفت : باید تسلیم شویم و همین کافی بود تا فرستنده های کوچکی در پوست ما قرار بگیرد . دهانی یاوه گو و هشدار دهنده . دهانی که میگفت : حمله کن در روبرو شاید آینده ای داشته باشی در پشت سر هرگز پس حمله کن به تفنگت اعتماد کن و بر سر دشمن خراب شو

" ابوعبید " تمام قامت در برابر من ایستاد و گفت : نه تو نباید چنین کاری میکردی تو اورا از من دزدیدی . بعد عکس را از جیب بیرون می کشد و آنرا مقابل دیدگانم پاره پاره پاره می کند . از تکه پاره های عکس خون روی زمین را سرخ می کند. من دیگر هیچ نمی فهمم حالا نه" ابوعبید هست نه حیسایی و بین ما و دشمن جنگ شبانه روزی در می گیرد. سمها شب بر فراز سرما پرواز می کنند و مارا به توده های تباه و کز کرده بدل می سازند . ما سلاح از کف بر زمین نهاده ایم . همه کشته شده ایم . اما رادیو ها همچنان بیدارند . رادیوها رادیوها رادیوها رادیوها رادیوها