۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

در سینه ام دست ببر و یخی که آب نمی شود لعنتی را بجور شاید گرمایی از سر انگشت تو بدود در خون و یخ و یخها آب شاید آب



داشتم دیوانه می شدم می دیدم که راه خانه تا اداره، راه اداره تا خانه، همه اش این کلمه را تکرار کرده ام: چرا چرا چرا ؟

این در و آن در می زدم تا نقطه ضعفم را پیدا کنم . از همکارانم سوالاتی می پرسیدم که برایشان عجیب بود... نقطه ضعفم را پیدا نمی کردم

کوچکترین واکنشی ویرانم می کرد . اگر در اتوبوس، کسی از من کناره می گرفت، یا زنی جوری بهم نگاه می کرد،یا اگر توی تاکسی کسی خودش را مچاله می کرد، آب می رفت، تا می شد تا تنش به من نخورد ، بغض می آمد و چنگ می انداخت به گلویم؛ممکن بود حتا به گریه بیفتم اما جلوی خودم را می گرفتم. گاهی کلن از خودم نا امید می شدم .بعضی وقتها که زنی زیبا توی پیاده رو، اتوبوس ، یا جایی بهم لبخند می زد دوباره توانم را بازپس می گرفتم و همه ی آن شکستها را فراموش می کردم. اما این پیروزی حقیر چندان بی اعتبار بود که تا خانه دوام نمی آورد. اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. مثل بچه ها شده بودم. پرخاشگر ،عصبی ، وهمیشه ی خدا شاکی ....ساعتها مثل دیوانه ها جلو آیینه به چهره ام نگاه می کردم ولی" او" از من زیبا تر نبود . فقط کمی موهاش از من خوش حالت تر بود .اما این دلیل نمی شود . به اندامم خیره می شدم به عضلاتم ؛ گیریم او کمی ورزیده تر بود ولی دیگر جوری نبود که من پیشش کم بیاورم. کاش به ورزشم ادامه می دادم. می دانم او ورزشش از نان شب برایش واجب تر است. چند بار سعی کردم ورزشم را از سر بگیرم اما همیشه چیزی بود که نومیدم کند. خدایا خدایا چه فکرهایی که نمی کردم . حتا آلتم را در می آوردم و وارسی اش می کردم مال او ازمال من بزرگتر بود؟ اگر بله مگر چقدر می توانست بزرگتر باشد؟ ولی مال من خیلی بزرگ .... خدای من چه فکرهایی که نمی کردم .اما آدم از زنها چه می داند؟ چه می داند در سر آنها چه می گذرد؟ او چه چیزی داشت که زن من اینجور شیفته اش ؟ ...

می دانستم همین روزهاست که ترکم کند . دوست نداشتم صبح که از خواب بیدار می شوم ببینم او نیست، بفهمم چمدانش را بسته و دست در دست او چند خانه آن سوتر یا شهر دیگری هستند و به ریش من می خندند .دوست نداشتم خوار شوم .

حالا اینجام. گوشه ای این کافه، کافه قفقاز و دارم گافاریک صاحب سبیل کلفت و خط مخوان کافه را نگاه می کنم. آن بیرون سگ هم پرسه نمی زند .برف آمده تا اینجا ، چاره ای نداشتم. مجبور بودم. فکر اینکه صبحی از خواب بیدار شوم و او مرا ترک کرده باشد کابوسم شده بود. من حتما خودم را می کشتم این بود که نشستم و با خودم فکر کردم .... فکر ....؟ بیشتر زار می زدم و گریه می کردم . دیگر واقعا بریده بودم . چه شبهایی که می خواستم با همین دستهام .. از تصورش هم حتا مو بر تنم راست می شد از بستر فرار می کردم و می رفتم در تاریکی آشپزخانه می نشستم. آنجا برق کاردها دیوانه ام می کرد یکی دوتا یشان را در دست سبک سنگین می کردم حسی مثل همخوابگی آن روزها به من می دادند اما کارد از دستم می افتاد بر کف آشپزخانه و من گریان از آشپزخانه پا می گذاشتم به فرار و سر از خیابانهای سوت و کور شهر در می آوردم. توی آن سکوت ابدی راه می رفتم. مدتی این عادتم شد. وقتی زنم به خواب می رفت من بیرون می خزیدم از بستر، لباسم را می پوشیدم و می زدم به تاریکی و تنهایی؛ سعی می کردم حواسم را بدهم به مغازه ها؛ تاریکی دیوارها؛ پیاده روهای خالی؛ پرسه های شبانه ام تمامی نداشت. چنان در فکر غرق می شدم که وقتی صبح می شد می فهمیدم از این سر این غول عظیم سر در آورده ام و ناچار با عجله تاکسی می گرفتم قبل از این که زنم از خواب بیدار شود می خزیدم به بستر؛ زنم همانطور پشت به من خواب بود. شاید هم می دانست و خودش را به خواب می زد ولی پرسه های شبانه هم شفابخش نبودند و باعث می شد که من خودم را احمق تر حس کنم. خودم با دست خودم فرصتی داده بودم تا او تمام شب را توی خانه من با زن من .........

حالا اینجام و چشم دوخته ام به گافاریک با آن سبیلهای قطور که با آرامشی قدسی به مشتریهاش می رسد . لبخندی تحویلم می دهد و با اشاره می گوید: بازم قهوه؟ و من با اشاره می گویم: نه

الان هم حس می کنم احمقم اما چاره ای نداشتم. نباید در این دام می افتادم . آنها دست به دست هم داده بودند و می خواستند تحقیرم کنند. ولی من نباید چنین فرصتی به آنها می دادم . بالاخره تصمیمم را گرفتم تصمیمی حساب شده . اینجوری انتقامم را از آنها هم می گرفتم . جای اینکه صبحی چشم باز کنم و ببینم او ترکم کرده، کاری می کنم که او صبحی چشم باز کند و ببیند که من ترکش کرده ام .بله این بهترین راه بود . حالا من اینجام و چشم دوخته ام به گافاریک و آن بیرون برف .....


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر