بترسی کارت ساخته است । باید اینطور خیال کنی . که یک روز معمولیست و تو زده ای بیرون به هوای
کاری ، چیزی ، یا اصلا این هم نه، دست در جیب داری و داری خوش خوشک خیابانهارا گز می کنی . خیلی ها از کنارت می گذرند تو به هیچ کدامشان توجهی نمی کنی . چون فقط زده ای بیرون که زده باشی بیرون نه گمشده ای داری نه هیچ . که سرت را این طرف و آن طرف بچرخانی و دقیق بشوی تو چهره ی ملت . یک عابر هستی . فقط یک عابر بی کم و کاست . دیگران هم همینطور .
ولی خب توی این همه درب و داغان راه بازکردن و بی خیال رفتن خیلی فرق می کند با قدم زدن در پیاده رو ، پارک ، یا هرجای دیگری . خدایی وضعیت دشواریست بارها با خودم عهد کرده ام که این جاده را برای برگشتن انتخاب نکنم مثل بچه ی آدم سرم را بیندازم پایین و از راه دیگری برگردم خانه . حالا گیرم یک ساعتی دیرتر برسم .من که در خانه کسی ندارم که منتظرم باشد. ولی خب حس کنجکاوی ، یا حسی مرموز و البته کمی هم خارش باعث می شود بعد از اینکه شیفت کاری ام تمام شد بنشینم پشت فرمان و تخته گاز بیایم برسم سر دوراهی همیشگی و این راه را انتخاب کنم . با ترسی در پوست خودم را بسپارم به دست تقدیر
دست در دست معشوقه ی داغان تر از خودشان . این طرف و آن طرف می روند . چنان غرق در خلسه می شوند که از دست می روند . یکی باید بیفتد دنبالشان و خرده ریزه های پیکرشان را از روی زمین جمع کند . فقط وقتی حالیشان می شود که می بینند جزدو تا دست در هم گره خورده چیزی ازشان باقی نمانده . پس ناچار دوباره بر می گردند و خرده ریزه هایشان را با وسواسی بیرون از تصور از روی زمین جمع می کنند به هم می چسبانند و دوباره غرق می شوند در خلسه . و این کار به شکل سر سام آوری تکرار می شود . تو اما تکلیفت روشن است فقط باید همان عابر باشی . فقط یک عابر ، بی کم و کاست .
چشمم که بهش افتاد زیر لب گفتم : بسم الله الرحمن الرحیم . کلمات خوب توی دهانم جفت و جور نمی شدند . این بار با دفعات پیش فرق داشت . با کون لخت این طرف و آن طرف می دوید . توی سر خودش می زد و بلند بلند گریه می کرد .محشری راه انداخته بود آن سرش ناپیدا . حتا آنها هم انگار ترسیده بودند خبری از هیچکدامشان نبود . دوباره بسم االله گفتم ولی انگار از آن بیدها نبود که با این بادها بلرزد . برای بار چندم گفتم : بسم الله الرحمن الرحیم ولی این دود شدنی نبود که برود هوا . نور چراغهای ماشین را که دید انگار که تخته پاره ی نجاتش را یافته باشد به طرف ماشین با سرعتی خیره کننده می دوید . زدم روی ترمز اما تا خواستم بیایم دور بزنم یا .... خودش را رساند به من .
می زد توی سر خودش . خودش را می انداخت روی کاپوت ماشین . می زد به شیشه ها . کولی بازی در آورده بود . حسابی ترسیده بودم . او جیغ می زد و من هم جیغ می زدم .جیغ های من با بسم الله الرحمن الرحیم یا امام زمان یا امام خمینی و ...... قاطی شده بود نزدیک بود قالب تهی کنم . اینقدر توی سرمان زدیم که جفتمان خسته شدیم. من گلو م گرفته بود خسته شده بودم او هم .. دیدم بیش از این نمی توانم بترسم گفتم هرچه بادا باد فهمیدم که از" آنها" نیست یک بابای بخت برگشته ایست . حالا چرا اینجا و با این وضع ؟
به عجیب ترین زبان جهان حرف می زد . زبانش توی سر زدن ، آب بینی ، گریه و نفس بند شدنهای ناگهانی بود . قهارترین مترجمین جهان را اگر می آوردی یک کلمه از حرفهایش را نمی توانست به زبان مادریت برگرداند . حتا آن مترجمینی که حرفهای بودار سیاستمداران را جوری ترجمه می کنن که دنیا آب توی دلش تکان نخورد. ولی خب باید به زبان آدمیزاد تکلم می کرد تا بفههم چی می گوید . من که خودم را باز یافته بودم گفتم:
_ خیله خب بابا ، خیله خب ، یه نفس عمیق بکش بعد بگو ، خب ؟
یک لحظه دست از تکاپو برداشت . نفس عمیقی کشید . اکسیژن خالص شب را فرو داد تو ریه هاشو با گریه ای که دوباره در سرصدایش سر و کله اش پیدا شد گفت : من اینجا چیکار می کنم ... اونم این شکلی ؟
من چه جوابی می توانستم به او بدهم .
گفتم : والله ............
در را باز کردم و گفتم : بیا بشین
لخت مادر زاد آمد نشست
_ خیله خب .... سعی کن آروم باشی
به من انگار گوش نمی داد . شاید داشت وضعیت تازه اش را ارزیابی می کرد . داشت فکر کرد می تواند ببیند چرا اینجاست و چرا این شکلی ؟
به من نگاهی انداخت داخل ماشین را دید زد و گفت : چیزی نداری به من بدی
_ چی ؟
_ یه چیزی که خودمو بپوشونم
با لنگی که من داده بودم تا دور خودش بپیچد و کتی که انداخته بودم روی شانه اش هیئت غریبی یافته
رو به من کرد و گفت : یعنی دوباره شروع شده ؟
شانه ام را بالا انداختم . هنوز به حضورش عادت نکرده بودم . انگار که بخواهد حرف را عوض کند گفت : خدا رو شکر که امشب راهت به اینجا افتاد
گفتم : کار هر شبمه
_ هرشب
_ شیفتم تموم میشه بر می گردم خونه ، از این راه
و انگار که جاده را تا الان ندیده با انگشت به جاده اشاره کردم
_ جای عجیبیه نه ؟
_ تا دلت بخواد . یه چیزایی اینجاست که به ذهن جن هم خطور نمی کنه . فکر کردم از اونایی
اونا؟
_ آره
بعد انگار که " اونا " را فراموش کرده باشد ادامه داد
_ ولی تو هم بد می زدی تو سرت
_ الان هم خیلی امیدوار نیستم که یکی از اونا نباشی
_ اونا کی ان؟
_ بگم باور نمی کنی
_ من الان همه چیز رو باور می کنم . یه نگاهی به من بنداز . شکل آدمیم که در قید و بند منطق و این چیزاست ؟
گفتم : می دونی .شاید توهم من باشن ولی میبینمشون که با هم میان بیرون . منو اونجای خودشونم حساب نمی کنن یه مشت درب و داغون . یه مشت درهم برهمن.
گفت : نویسنده ای ؟
گفتم : می دونستم باور نمی کنی
گفت : نه منظورم این نبود ادامه بده
_ همیشه این ساعت از شب سر و کله شون پیدا میشه . یه ترس موذی میاد تو تنت ، عجیبه
_ می ترسی ؟
_ راستش آره
_ خب چرا از جاده اصلی بر نمی گردی شهر
_ راستش یه حس مرموز ، کنجکاوی ، کمی هم خارش
قهقهه بلندی سر داد انگار خودش را پیدا کرده بود . خنده کنان گفت : می فهمم می فهمم
دوباره غم بهش هجوم آورد چند دقیقه پیش انگار که جلو چشمش زنده شده باشد غمگینش کرد
گفتم : پسر داستان چیه ؟
ساعت از سه نصف شب گذشته .جوری پا شده ام و رفته ام بیرون که کسی متوجه نشده .موهام ژولیده ف با همون یه تیکه لباس که تنم بوده راه افتاده ام توی کوچه .پرنده پر نمی زده شاید هم نگاهی انداخته ام به در و دیوار دنبال چی خدا عالم است . شاید هم چیزی زیر لب زمزمه کرده ام چی ؟ خدا عالم است .رفته ام قشنگ سه بار در خانه ی عمو محمود را زده ام . عمو محمود گفته کی این وقت شب ممکن است باشد آمده در را باز کرده مرا دیده گفته : ها چیه عموجان این وقت شب ؟ ترسیده ، فکر کرده اتفاقی افتاده
همینجوری عمو را نگاه کرده ام هیچ نگفته ام و آمده ام توو توی حیاط چرخی خورده ام .عمو تازه متوجه شده من یک تکه لباس بیشتر تنم نیست رفته تو که چیزی بیاورد بدهد من بپوشم رفته برگشته دیده من کنار حوض دراز به دراز افتاده ام اول فکر کرده من از حال رفته ام .بعد دیده مثل یک زبان بسته خوابیده ام عمو بدو خودش را رسانده خانه ی ما . حالا هزار جور فکر بد کرده فکر کرده اتفاق خیلی بدی افتاده . حتا توی راه گریه کرده ائمه را تسبیح کرده نام همه شان را برده و ازشان کمک خواسته . توی راه گوسفند نذر کرده دیده گوسفند خیلی چیز بزرگیی نیست گاو زده روی زمین کشته و گوشتش را قصد کرده بدهد فقرا به خانه که رسیده خبری نبوده در زده پدر با چشمان خمار خواب آمده بیرون عمو را دیده گفته چیه این وقت شب بابا هم نگران شده ترسیده نکند اتفاقی افتاده باشد عمو گفته : چی شده ؟ پدر فکر کرده اتفاق وحشتناکی افتاده یقه عمو را گرفته گفته بگو برای خانواده ت اتفاقی افتاده عمو قضیه را گفته . بابا بدو می آید خانه عمو توی راه همه ی امامان را به کمک طلبیده گوسفندی نذر کرده گوسفند کم بوده گاوی کشته گوشتش را داده به فقرا تا رسیده اند و ......... وقتی اینها را به من گفتند من فقط توانستم خجالت بکشم همین
مامان به بابا گفت : کاش خونه رو به داداشت نمی فروختیم . همونجا می موندیم . بچه م به اونجا عادت کرده بود
خواهر بزرگه گفت : این چه حرفیه مامان مگه اینجا چشه از اونجا خیلی بهتر و خوشگل تر
_ تو هم همیشه دنبال خوشگل تر و بهتر باش
_ خوابگرد شده . گاهی پیش میاد نقل این حرفا نیست
بعد حرف رفت روی این مساله که شترهایی هستند که بهشان مواد می خورانند بدون ساربان ولشان می کنند به امان خدا اما خودشان قشنگ راه خانه شان را پیدا می کنند و محموله را می رسانند آنجا که باید .بعد حرف رسید به گاو و گوسفندهای یارولی که خودشان زودتر از چوپانشان بر می گردند و یارولی را خدا می داند چه فکری برده که نصف شب تازه از راه می رسد و تازه داد و بیداد راه می اندازد چرا کسی را نفرستاده ایید پی ام و .......
انگار که یک بندباز قهار بوده باشم چنان از میان این توده های گوشتی کز کرده ی پر و خالی شونده نوک پا نوک پا گذشته ام که به عقل جن هم نرسد .در را بی سر صدا باز کرده ام . رفته ام توی کوچه و راه را گرفته ام تا برسم به در خانه ی قدیمیمان .در را بزنم عمو در را باز کند باز هم مرا با آن سر و وضع فضاحت بار ببیند و بداند باز ماجرا از چه قرار است می داند نمی شنوم ولی بگوید : آخه این چه اخلاق گندیه که شبا لخت می خوابی ؟ من چیزی نفههم بروم و گوشه ی حیاط دراز به دراز بیفتم ولی یارولی بی خوابی به سرش زده مرا می بیند توی کوچه اول ترسیده من مثل زائری با اطمینان قلبی ویران کننده ای پا گذاشته ام جای پاهای شب پیش و دارم می روم جایی که باید .آمده جلوی من را گرفته گفته من عاشقمم تو چه خاکی بر سرت شده ؟ که شبها با کون لخت دوره می افتی تو کوچه ها . از چوب خشک صدا بلند شده از من نه .هاج و واج بوده ام فکر کرده ام یارولی دیواری چیزیست سعی کرده ام ازش رد شوم ولی نتوانسته ام یارولی مرا برگردانده خانه .گفته : یه فکری برای بچه تون بکنید مادر گریه زاری راه انداخته خودشان را کشته اند تا آرام شده
ترکه ایست ،14 ساله .وقتی از کوچه می گذرد من سرم پر می شود از تاک از شاخه های رونده ی تاک .بعد غرق می شوم دهانم گم می شود و خیلی اتفاقات می افتد . وقتی باهام حرف می زند می شوم همان گنجشکی که اسیر می شود توی مشتت قلبش هست که تند تند می زند همان شکلی می شوم کلمات خوب توی دهنم جفت و جور نمی شوند و یک قفل گنده می اید دهانم را می بندد به تته پته می افتم حالا من تا یکسال پیش موهایش را می کشیدم و به گریه اش می انداختم و باکم هم نبود اما حالا .گاهی حس می کنم می خواهد انتقام آن کارهارا از من بگیرد .دختر عمویم مثل خود خدا خوشگل شده و من بدبخت شده ام
مرا بردند پیش ملا یدی . ملا یدی انگار از یک عکس سیاه و سفید سراسیمه آمده باشد بیرون یکی از آن عکسهای سیاه و سفید که دقیقا توی نجف اشرف گرفته باشند به همان قدمت و کهنگی ...ملا یدی خطهای کج و معوجی کشید روی یک کف دست کاغذ با حوصله تا کرد . چیزهایی زیر لب خواند . خدا کند فرشتگان چیزی از حرفهایش حالیشان بشود من یکی که هیچی نفهمیدم ولی لبخندی که بر لب پدر بود کمی دلم را قرص کرد . کاغذ را داد دست پدر پدر دست دراز کرد که کاغذ را بگیرد ملا یدی گفت : وضو داری بدنت پاکه ... بابا گفت : بله پاک گفت کاغذ را بگذارید تو اینقدر پارچه سبز بزنین به لباسش وقتی گفت اینقدر انگشت اشاره و انگشت کناریش را نشان داد . بابا سرش را تکان داد
موسا گفت : یعنی چه جوری آخه
گفتم : خودم هم حالیم نیست . ولی خب شبا پا میشم راه می افتم تو کوچه و در و دشت
موسا با دهان نیمه باز با گردن کج شده چشم به دهانم دوخته بود من هم مجبور شدم ادامه بدهم
باید یکی باشه که نذاره برم . ولی خب خودم حالیم نیست
موسا مگر با آن دهن نیمه باز با آن گردن کج اش ول کن بود
ولی خب شبا یه کارایی میکنم که بیا و ببین . مثلا از رو میله ی بین خونه ی ما و خونه همسایه میتونم رد شم . می تونم از دیوار برم بالا و ....
موسا گفت : دس کرد وه یا
_ فکر می کنی دروغ میگم پس چطور رفته بودم خونه ی عمو
موسا گفت : کاش جای تو بودم
_ جای من ؟ چطور؟
به وضوح شرارت در چشمهای موسا موج می زد
دوباره راه افتاده بودم .بابام دیده بود چطور پتو را آرام کنار می زنم .نوک پا نوک پا انگار که بدانم چه می کنم از یک مشت آدم خراب خواب میگذرم بابام میگفت اگر به پاهایش نگاه میکردی می فهمیدی یک آدم کاملا هشیار دارد این کار را می کند ولی وقتی به صورتش نگاه می کردی این دقت نبود کسی با چشمهای باز دریده به روبرو اگر بابام نرسیده بود و مرا بر نگردانده بود سر جایم و تا صبح بیدار نمانده بود هر آن ممکن بود بروم بیرون و دوباره رسوایی به بار بیاورم
چقدر خوب است دختر عموی آدم پسر خاله ای نداشته باشد . اینقدر هم لوس یا ابالفضل خودش را می کشد که دختر عمو به رویش بخندد . میرود باغ مزبان و با جیبهای پراز آلو بر می گردد . دیگر نمی داند چه جور خودشیرینی می کند .اصلا حوصله ندارم یک کلمه باهاش حرف بزنم . اصلا دلم نمی خواهد نامش را بیاورم
با با وقتی از کسی بدش می آید ابروهایش را این شکلی می کند و شمرده می گوید : پدر سگ
پدرسگ
نیم ساعت است کنار هم نشستیم ولی هیچکداممان حرفی نمی زند .می دانم کجاست و دارد چه می کند
گفتم : خونه ی خاله تی نه ؟
و پوزخندی زدم
گفت : نه اینکه تو توو خونه عموت نیستی ؟ بعد برای اینکه حالم را بگیرد می گوید : از پسرخاله چه خبر ؟ بعد با لهجه ی عربی گفت : کور خالوو
یکی از آن سر دنیا پا شود بیاید اینجا صدام زده باشد درکونشان خراب شوند روی سرت که چی مادرش ایرانیست و بخواهد بابایش را به هزار زور و ضرب ایرانی کند و تازه بابایش هی بگوید ایران ویران و هی آه بکشد برای آب دجله و بغدادش را به رخ ما بکشد .
گفتم : ما آدمهای غریبه پرستی هستیم
موسا نیشخندی زد و گفت : خوش تیپم هست
_ پوزشو می زنم حالا می بینی
- ولی اون کارش از تو بهتره
_ گفتم حالا من نقطه ضعف پیدا کردم تو مارمولک دم درآوردی
چیزی که شنیدم کفرم را درآورد خون خونم را می خورد .نه میشد پشت گوش بیندازی نه می شد برملایش کنی . فقط باید هرکاری صورت می گرفت مخفیانه باشد . باید میکشاندیمش باغ صی مصفا و آنجا حسابش را می رسیدم . دنبال نامردی نبودم فقط می خواستم بی سر و صدا این کار صورت بگیرد . وقتی آمد و دید چه شکلی شده ام با همان لهجه ی عربی اش قسم آیه و قرآن خواند که نه و یک همچو چیزی درست نیست دوستش دارم ولی تا به حال دستم بهش نخورده و دیگر چیزی نفهمیدم فقط دیدم از هوش رفته و خون از دماغش فوران زده لباسهاش را به گند کشیده فکر کردم مرده دستم به خونش آلوده شده بود و من باید می زدم به چاک باید می رفتم عراق راه دیگری نداشتم . به خانه که آمدم مادرم متوجه نگرانی ام شد ولی سعی کردم بی خیال نشان بدهم . موسا گفت من هم میام گفتم تو برای چی ؟ من ادم کشتم نه تو گفت : خب من هم بودم . راستش بدم نمی آمد موسا هم باشد دوساعت نگذشته راه افتادیم می خواستم برم و به منافقین بپیوندم ولی دیدم که که که او با دماغی که پنبه چپان شده کنار مغازه ی براخاص است و دارد کوکاکولا می خورد
چند شب بود که سرم را که می گذاشتم روی بالش مثل سنگ می افتادم و صبح سنگین تر و بی حال تر پا می شدم . همه چیز افتاده بود روی مسیر طبق معمولش . هنوز زخمی که خورده بودم فراموشم نشده بود . آن پسره ی عرب اینهمه نزدیک باشد و من ... حالم گرفته شده بود . کسی چیزی می گفت بهش می پریدم .
سمیر لبهایش را به گونه ی دختر عمو چسباند من از یک شکاف مثلثی شکل داشتم آنهارا می دیدم . نفسم بالا نمی امد روبه خفگی می رفتم . از تانک بیرون آمدم و گفتم الله اکبر الله اکبر لوله ی تانک من رو به هوا بود ومدام به آسمان شکلیک می کرد سمیر بی اعتنا به من و غرش تانک کارش را ادامه می داد .باخودم فکر کردم اگر با تانک دود راه بیندازم صحرا را پر از گرد و غبار کنم شاید بشود کاری کرد این کار را کردم بعد گم شدم و سر از شهری درآوردم که مردمانی با پوست نازک داشت آنها گریه می کردند و می گفتند نه نه نه نه نه.من قلبم شکسته بود و زار زار می گریستم بعد ناگهان از خواب پریدم گریه کرده بودم تنم داغ شده بود بلند شدم یخچال را باز کردم و لیوانی آب سرد نوشیدم بعد زدم از خانه بیرون ساعت از سه گذشته بود قدم زنان تا دم در خانه ی عمو رفتم کمی ماندم و دوباره برگشتم
عمو صدایی را می شنود می آید توی حیاط همه جارا دید می زند در حیاط را باز می کند داخل کوچه را نگاه می کند . خبری از کسی و چیزی نیست . بر می گردد . زن عمو می پرسد چیزی شده ؟ عمو میگوید صدایی شنیده و دوباره می خوابد بعد می بیند خواب از سرش پرید سیگاری آتش می زند و عمیق پک می زند . بلند می شود برود یخچال را باز کند آب خنکی بنوشد . عمو آب نخورده دچار دلشوره ی عجیبی می شود دوباره بر می گردد حیاط دوباره همه جارا وارسی می کند دوباره درحیاط را باز می کند . عمو فکر می کند این همه سکوت غیر معمول است دوباره بر می گردد دراتاق دخترش را باز می کند مرا می بیند که کنار دخترش خوابیده ام بی جامه . نمی تواند خودش را کنترل کند با لگد می زند به من از خواب بیدار شدم گفتم چیه ؟ نمی دانستم چه خبر است فقط صدای عمویم را می شنیدم که دااد می زد کره خر مشتش را بالا میبرد بر گرده ی من می زد هنوز کاملا بیدار نشده بودم فکر می کردم دارم خواب می بینم گفتم : لعنتی بذار بیدار شم عمو حرفهایی می زد که آدم خجالت می کشد بازگویشان کند . زن عمو و دختر عمو جیغ می کشیدند .... همه ریختند بیرون آب رویم رفت
هرکس مرا می دید چشمکی می زد و میگفت : چطوری لینچان ؟
عمو آب پاکی ریخت روی دست بابا گفت اگر پسرت شب نصفه شب روز هر وقت پایش را بگذارد توی آن کوچه خونش را می ریزم . مامان گفت : محمود دست خودش نیست و زد زیر گریه عمو گفت : من این چیزها حالیم نیست و چشم غره ای به من رفت و دوباره خواست بیاید و مرا بگیرد زیر مشت و لگد من خودم را زده بودم به موش مردگی و مریضی
عمو گفت: مریضه بله ولی چطوری از دیوار راسته میره بالا اونم تو خواب ؟ یه چیزی بگین آدم باورش بشه
مادر گفت : ای خدا این چه مصیبتی بود
بابا چیزی نمی گفت .
عمو گفت : من دیگه نمی دونم و رفت
موسا گفت : مگه میشه ؟
_ حالا که شده
راه خوبیه ها
گفتم : خفه شو
گرمای عجیب تن دختر عمو را هنوز حس می کرد م . باد خنکی می وزید در چشم اندازم پله دیوار و بالاتر از آن میلیونها ستاره بود . داشتم آن ستاره ی سیار را نگاه می کردم ستاره از میان ستاره های دیگر راه می سپرد .فکر می کردم یکی در آن ستاره دارد مرا می بیند به پهلو غلتیدم بابا گفت اینقدر وول نخور . دور مچم می سوخت گفتم : خیلی محکم بستی بابا با تحکم گفت : بخواب گفتم اگر نصف شب دستشویی داشتم چی
_ بیدارم می کنی ...دستتو باز می کنم .
گره کوری که باید صبح با دندان بازکنی را مثل آب خوردن باز کرده بودم و زده بودم به کوچه . بابا چشم باز کرده می بیند که من نیستم می افتد دوره توی کوچه ها مرا پیدا نمی کند . اینجا را بگرد آنجارا بگرد .می آید درخانه ی عمو محمود گوش می خواباند ببیند صدایی هست یا نه مردد است در بزند یا نه این پا و آن پا می کند پشیمان می شود دوباره همه جا می گردد حتا به خانه بر می گردد اتاقهارا میگردد ولی اثری از من نیست . خوف می آید می ریزد در جانش . می آید در خانه ی عمو محمود ناچار در می زند . عمو محمود می آید در را باز می کند . بابا با همان طناب گره مچش من من کنان سراغ مرا می گیرد عمو محمود می گوید تمام شب را بیدار بوده و من آنجا نیستم بابا می گوید حالا اتاق برادرزاده اش را هم ببینند می آیند می بینند آنجا هم نیستم عمو و بابا دوره می افتند دوباره توی خیابان و کوچه ها همه جارا می گردند مرا روی پشت بام پیدا می کنند پشت بام خانه ی خودمان
تابستان با تمام قوا در همه جا حضور داشت . بلوغ من خورده بود به تابستان آن هم چه تابستان پرزوری داشتم دیوانه می شدم . ساعتها یک لنگه پا من و موسا جلوی خانه ی شیرین می ایستادیم تا کی بیرون بیاید و ما شیرین را دید بزنیم . خیلی کم بیرون می آمد شاید برای خرید میوه ای یا هر خرده ریزه ی دیگر . گاهی وقتها هم که اصلا آفتابی نمی شد . من و موسا می دانستیم پسرها و مردهای دیگر هم به شیرین نظر دارند ولی ما آنها را آنجای خودمان هم حساب نمی کردیم و فکر می کردیم اگر زمانی شیرین بخواهد با کسی باشد آن ما ...منم . از وقتی عاشق شده بودم فکر می کردم به شیرین اگر نگاه کنم خیانت است و آدم باید عشق پاک داشته باشد ولی شیرین زورش زیاد بود و مرا می کشاند توی کوچه .سعی می کردم دختر عمویم بیشتر در نظرم باشد تا شیرین ولی تابستان با تمام قوا حضور داشت و قدغن شده بودم از رفتن به خانه ی عمو
دخترعمو را در کوچه دیدم .می خواست بی اعتنا از کنارم عبور کند و برود ولی با خواهش من ایستاد
_ می دونی دست خودم نبود . عمو کتکت زد ؟
_ نه چرا باید بزنه ؟ تورو باید زد که از دیوار مردم میای بالا و .....
_ گفتم که دست خودم نبود من بیمارم
_ آبرومونو بردی دیگه چی میخوای بیمارم آب زیر کاه
_ ولی من دوستت
رفت نماند که من حرفم را کامل کنم موسا اینجور وقتها حضورش واجب است می گوید : میخوادت گرچه بنایش دست انداختنت هم باشد آدم دوست دارد این کلمه را از دهانش بشنود
موسا گفت : می خوادت پسر
_ پس چرا گذاشت رفت نذاشت که حرفمو تموم کنم
_ این چیزا رو نمی دونی دخترا رو من می شناسمد
اینجا زدم زیر خنده این موسا هم چیزهای می گوید که ..........
یادم نبود به هر دختری که اشاره می کنی خودشو میندازه بغلت
انگار که با پتک کوبیده باشند توی سرم . گاهی هست که از بلندیی پرت می شود پایین یکدفعه تکانی می خورید و از خواب بیدار می شوید آنجوری شدم فکر کردم یکی از آن اتفاقاتست اما این پتک دوبار فرود آمد توی سرم روی بدنم پشت گردنم سیلی شد و نشست توی صورتم دیدم بابا وسط کوچه مرا گرفته زیر مشت و لگد گفتم : نامردیه من هنوز خوابم ولی بابا اینچیزا حالیش نبود شروع کردم به داد و فریاد مادرم از راه رسید . می خواستم تا مادر دست بابا را گرفته بزنم به چاک ولی دست من به دست پدر بسته بود . نصف شب پا شده بودم گویا نتوانسته بود طناب را باز کنم پدر را کشانده بود روی خاک دنبال خودم پشت و پلوی بابا خونین و مالین شده بود . بابا حس می کند ماری نیشش زده از خواب می پرد بعد می بیند که دارد روی خاک کشیده می شود اول فکر می کند دارد خواب می بیند ولی وقتی سنگ تیزه پتش را می خراشد .و به قول خودش آتش می ریزد در جانش می بیند نه خواب نمی بیند گل پسرش اورا دارد کشان کشان با خود می برد حالا کجا خدا عالم است . دیگر حال خودش را نمی فهمد و می افتد به جان من
دکتر کجا بود ؟ مگه نبردیمش چند تا قرص بهش داد که مث میت می افتاد یه گوشه ای . خدا و پیغمبر و قرآن هم قربونشون برم . با این بمباران و بدبختی کجا می تونیم ببریمش .
مامان داشت اینهارا به عصمت خانوم می گفت و عصمت خانوم هم سرش را تکان تکان می داد بعد مرا خواباندند و دست گذاشت روی ناوکم گفت : درک داره . می زنه به سرش من ناوکش را میگیرم ایشالله خوب میشه . عصمت خانم یک عالمه چین و چروک داشت و اگر چین و چروکهایش را ازش میگرفتی نابود می شد چون چیز دیگری برایش نمی ماند اما بوی مادربزرگ را می داد و دوست داشتنی بود
وقتی مرا توی خانه ی شیرین پیدا کردند فهمیدم کارم تمام شده و بابا حتما مرا خواهد کشت. اما شوهر شیرین آبرو داری کرد و مردانگی به خرج داد با لبخندیب ذدل پدر را نرم کرد و گفت : خب مشکل داره ایشالله خوب میشه خیلی قضیه رو نباید گنده کرد . از آن روز شوهر شیرین را نه در عالم واقع نه در خیالبافی های جنسی من و موسا تحقیر نمی شد بلکه به عنوان یک مرد تحسین می شد حتا بخاطر او توی خیالبافی هام شیرین را کمتر به بستر می کشاندیم ولی خب نمی شد پای شیرین را نکشید وسط
اما این انتهای ماجرا نبود من دیگر شورش را درآورده بودم هر روز خانه ی یکی بودم دیگر طناب هم جلو دارم نبود . بابا میگفت : مث سگ داره دروغ میگه این از من هم سالم تره شیطون رفته تو جلدش . کثیف شده نجس شده آب و غذایشان را از من جدا کردند حتا بابا می خواست از خانه بیرونم کند ولی مادر نمی گذاشت . هر روز کتک کاری بود . همه ی اهالی دیگر ذله شده بودند هر آن ممکن بود واقعا مرا بکشند ولی خب من بچه بودم و بیمار تا اینکه یک روز دیدم پدر دارد چوب روی چوب سوار می کند
موسا می گفت علاج این چیزها تیمارستانست
شب مرا گذاشتند داخل قفس درش را بستند و گفتند یا می میرد یا خوب می شود . مثل حیوان با من رفتار کردند شاید هم شده بودم . قفس محکمی بود چون نتوانستم بکشنمش می دانستم زور زیادی در بدنم است ولی غذایم را همانجا می خوردم از دنیای بیرون خبری نداشتم بی قرار شده بودم یک ماه بود همان توو بودم . دیگر طاقتم طاق شده بود بخاطر مادر تحمل می کردم ولی دیگر نمی توانستم گفتم لااقل موسا را بیاورید با هم کمی حرف بزنیم و موسا را آوردند . موسا آمد داخل قفس گفت پسر ترتیبمو ندی . بعد شروع کرد به مفت گفتن : گفت که من هم بعضی شبها از دیوار خانه ی شیرین بالا می روم و بغلش می خوابم شوهرش خوابش سنگینه و هیچی نمی فهمه شیرین هم دوست داره من کنارش باشم . چرند می گفت من فقط لبخند می زدم تا گفت چیزی را که نباید می گفت : گفت دیده که دخترعمو توی کوچه دزدکی کاغذی به سمیر داده و سمیر به او من باور نکردم ولی او قسم خورد بعد گفت که یک روز که داشته زاغ سیاهشان را چوب می زده خواسته اند کاغذهارا از هم بگیرند یکدفعه سر و کله ی عده ای پیدا شده توی کوچه دختر عمو کاغذش را انداخته جلوی پای سمیر ولی تا سمیر خواسته بردارد موسا برش داشته و کاغذ را داد به من
هزار بار بیشتر آن نامه را خواندم اتفاقات زیادی بین دختر عمو و سمیر افتاده بود و من فقط توانستم گریه کنم دیگر توی قفس هیچی نمی گفتم . سر به راه آرام شده بودم تسلیم کامل .اذیت نمی کردم و شکایتی نداشتم آدم دیگری شده بودم مرا از قس بیرون آوردند و دیدند که من از جایم تکان نمی خورم مثل سنگ می افتم و می خوابم و صبح فردا دوباره بلند می شوم بی آنکه یک میلی متر از جایم تکان خورده باشم دعاهای مادر مستجاب شده بود . موسا سر می زد یا با هم می رفتیم بیرون دیگر نه حرفی از دختر عمو بود نه شیرین نه هیچکس شنیدم عمو انگار به سمیر توپیده ولی برایم هیچ اهمیتی نداشت یک شب پا شدم رفتم در خانه ی عمو خواستم از دیوار بالا بروم اما این کار را نکردم شبانه زدم از روستایمان بیرون وقتی چشم باز کردم شهر دیگری بودم و آدمی دیگر
_ و دیگه نرفتی خونه کسی دراز بکشی کناز زن طرف
نه دیگر از سرم افتاده بود
چی شد که دوباره ............
چند روز پیش دیدمش
کی رو
دختر عمو رو
خب
خب الان اینجام دیگه
عجب
راستی اسم شهرتون چیه
گفتم : خدایا نه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر