می گفت : اگر می دانستم این اتفاق افتاده میبردمش پرتش می کردم توی دره ی واشوو خوراگ گرگها شود . نمی گذاشتم کار به اینجاها بکشد .
گفت کاش می گذاشتم همانجا بماند اینقدر درد بکشد تا بمیرد.
میگفت : دیگر تا ابد سرم را نمی توانم بالا بگیرم
از آن آدمهایی بود که بیشتر توی بحر فکر و خیالاتند . آدمهایی که زیاد با کلمات کاری ندارند . فقط یهخخ خخخ می گویند و هرررررررو چند صوت سر درگم دیگررا که فقط بزها و گوسفندها از آن سر در می آورند. حس می کردم این حرفهارا بارها گفته . اما به کی ؟ نمی دانم شاید با خودش .
پرتک سیاهی به تن داشت و لچکی هم به سرش بسته بود .غبار گرم هژدانه بر روی و موی اش نشسته بود .
_ نمی دانم چرا این هواپیماها نمی آیند بمبی بیندازند روی سر ما و خلاصمان کنند. این روزها دیگر دست و دلم به کار نمی رود . می روم تو دشت سراسیاو خدا خدا میکنم گلوله ای از غیب بیاید یا چه میدانم عراقی ها اشتباهی خمپاره ای بفرستند بیاید روی سر من خراب شود یا پایم برود روی مین
بابا گفت : ای بابا دنیا که به آخر نرسیده
_ به آخر نرسیده؟ رسیده دایی . چند وقت پیش پسر مراوگ رفته بود سراسیاو پاش رفته بود روی مین دایی من میروم آنجا پایم را محکم می کوبم روی خاک شاید مینی باشد خلاصم کند . تو این یک قلم هم شانس ندارم شاید بگویید دیوانه شده با چاقوم می افتم به جان خاک شاید بخورد به مینی چیزی خلاصم کند جرات ندارم رگم را بزنم
_ اونوقت چیزی درست میشه ؟
_ لااقل دیگر خواری نمی کشم
بابا استکان چایی پررنگی جلویش گذاشت با خوشه ی رطبی که میهمان خود آورده بود و گفت : خدا کریمه ایشالله درست میشه
می گفت : خاص علی را به خواب دیده اشاره کرده طرف شهر گفته برو مال خالوان کمکت می کنند گفت خاص علی گفته و گرنه خراب نمی شدم روی سرتان
گفت : حتم دارم کار آن گروهبانه بوده . باید همه ی گوسفندهام را بفروشم و از اینجا بروم . اینجا دیگر جای ما نیست . فقط مانده ام با این توله سگ چه کنم . دلم هم نمی آید ......
وقتی حرف می زد با نوک انگشتش طرح گلهای قالی را به هم می زد بعد دوباره درهم برهم شدگی گل قالی را صاف می کرد .سرش پایین بود .وقتی حرف می زد شقیقه هاش منقلب می شد .
بابا گفت : به هر حال اتفاقیه که افتاده بعد پرسید : خودش میگه کارکیه؟
خودش میگوید: کار خداست
بابا خندید و گفت : کار خدا ؟
_ کور و کبودش کردم ولی میگوید :کار خداست .دستش را انداخته ام گل گردنش ولی میگوید کار خداست کار خداست . بهش میگویم بگو کار کدام نامردیست تا لااقل دستمان به جایی بند باشد .
بابا گفت : چاییتو بخور سرد شد
گفت : سنان بخورم
بابا گفت : با این جلز و ولز کردنا چیزی درست نمیشه .اول از همه باید بفهمیم کار کیه
گفت : شک ندارم کار آن گروهبانست . اصلا پرشه پرشه شرش بود
_ هیچ نشونه ای آدرسی ازش نداری ؟
_ نه با دو سه تا سرباز مهمانمان شد یک شب ماندند و رفتند . تو ی آن صحرا یا ارتشی می آید یا بسیجی . جنگ است دیگر . ما هم خیر سرمان آنجا بز و گوسفندهایمان را می چرانیم . همه بهش می گفتند گروهبان .
بعد انگار چیزی یادش آمده باشد گفت : نمی دانم چرا اینها هنوز هستند .مگر نه اینکه طاغوتی هستند ؟
بابا گفت : شاید هم واقعا کار اون نبوده .باید از زیر زبانش بکشی بیرون .
_ گفتم که خودش دری وری میگوید یک روده ی راست که در شکم ندارد . تا الان هزار بار خواسته ام هم اورا بکشم هم خودم را .
_ خرنشی یه همچو کاری بکنی ! اصلا الان خودش کجاست؟ چرا باخودت نیاوردیش فکر نکردی دوست دارم خواهرزاده مو ببینم . شما که دیگه با ما بیگانه شدی صد رحمت به بغیران . رفتی سیاه چادر زدی تو اون واویلا هیشکی ازتون خبر نداره
_ پله بد نامی را بکشانم دنبال خودم که چی ؟
_ الان تنها ....تو اون صحرا.. بیچاره از ترس می میره
_ انشالله بمیرد خیال همه راحت شود . نگرانش نباشید الان هم خانه ی زن عمو بتول است . از این به بعد دیگر باید برایش پاسبان بگذارم . چقدر برایش زحمت کشیدم . چقدر..... خودم را ببین دایی ، نه زنی، نه بچه ای ، حالا باید تخم سگ دیگری را نان بدهم . سر ورداری نداریم .
چاییش سرد شده بود برای همین یک نفس چایی را سر کشید . بابا به خواهرم که مظلوم نشسته بود گوشه ای و خودش را به چیزی مشغول کرده بود گفت : به مادرت بگو سفره و بندازه . خواهرم می خواست مابقی داستان را بشنود برای همین دلخور بلند شد که برود به مامان کمک کند . این پا و آن پا کرد ولی هیچ بهانه ای نتوانست بیاورد این خواهرم یک موز ماریست .
خرمایی به دهن گذاشتم و ناخواسته هسته اش را هم قورت دادم و به سرفه افتادم بابا چایی خودش را داد که من بخورم . وگفت : دنبالت گذاشتن بابا؟ فرار که نمی کنن و ظرف خرما را هل داد طرف من
_ خرمای خودتونه دیگه ؟
_ بله دایی چند تا درخت هست که هرسال چند خوشه خرما میدن
_ به هرحال دستت درد نکنه
آه عمیقی کشید و دوباره شروع کرد با نوک انگشت طرح گلهای قالی را به هم زدن
_ دایی دیدی مرگی چه بلایی سرمان آورد ؟
و زد زیر گریه خودش را تا به حال کنترل کرده بود ولی دیگر نتوانست مقاومت کند و شانه هایش شروع کرد به تکان خوردن
بابا به من گفت :برو دستمال کاغذی رو بیار
گفتم : تا من نیومدم چیزی نگین باشه تورو خدا
بابا اخمی کرد و گفت : برو کاری که گفتم و بکن سر خور
بدو رفتم که دستمال کاغذی را بیاورم خواهرم داشت به مامان چیزی میگفت من فقط خودشه را شنیدم مامان لب هایش را گاز گرفت گفتم : چی خودشه ؟ مامان گفت : هیچی حرف زنونه ست دنبال چی فرستادت ؟
_ دستمال کاغذی
دستمال کاغذی را به بابا دادم بابا به خواهرزاده اش گفت : خیله خب خیله خب بیا اشکهاتو پاک کن و چند برگ دستمال کاغذی داد به مهمان
اشک و آب بینی اش را پاک کرد و باز شانه هایش تکان خورد چند رعشه ی خرد بود که آنها هم باید منتقل می شد به شانه هاش . بابا گفت : من به حاجی میگم کاراتو راست و ریس بکنه اون خرش میره
_ توی بیمارستان حرفهایی بهم زدند که از خجالت دوست داشتم زمین دهان باز کند مرا ببلعد
و دوباره چشمهای نمدارش را پاک کرد
من دو انگشت ازش دورتر نشسته بودم و با عصایش که گره گره گره گره بود بازی بازی می کردم نه بابا شکایتی داشت نه او
_ کاش میدامش به پسر مراوگ . اینهمه سر شکستگی هم به بار نمی آمد بعد انگار که بابا از او خواسته با اصرار فراوان که از پسر مراوگ حرف بزند ادامه داد
میدانی دایی جان پسر خوبی بود اهل کار. اما خواهرم با آن چشمهای زاغ با آن تراش بینی با آن بژانگ سیاه
من دو انگشت ازش دورتر نشسته بودم و با عصایش که گره گره گره گره بود بازی بازی می کردم نه بابا شکایتی داشت نه او
بابام سراسیمه پرید وسط حرفش و با افتخار گفت : خب حلال زده به داییش میره بعد انگار حرف ناجوری زده باشد با سکوتش خواست که خواهرزاده اش ادامه بدهد
دلم نمی آمد بفرستمش وردست مادر خولی که لاس گاوها و پشکل گوسفندهاشان را جمع کند . الان هم که پیش من است همین کارهارا می کند ولی خب ... می دانی دایی سختم بود . دلم نمی آمد . مراوگ هم همه ی حرفهایش ناسزا و نام و نسق بریدنست .... حیف نیست آدم فحش بشنود آن هم خواهرم .... برود و بیاید و خسته شود و دم نزند؟ آدم دوست دارد راه رفتن خواهرم را تماشا کند
عصایش با قوسی که در دسته اش داشت شکل یک سوال بود من انگار که جلوی جمله ای گذاشته باشمش راست و سیخ نگهش داشتم
_ بیچاره آنجا هم پاگیر من شد . غروبا می رفت روی یک تپه و غروب را نگاه میکرد من هم که حرفی باهاش نمی زدم شبها که بر می گشتم خورد و خوراکم آماده بود می خوردم و از خستگی نمی خوابیدم مثل سنگ می افتادم تا صبح زود بیدار شوم و ..... کاش میدادمش به پسر مراوگ یا
بابا گفت : کاش روزی می آوردیش هم میدیدیمش هم خودم شوهر خوبی براش پیدا می کردم .. تو الان چند سالته از سی گذشتی ها ؟
_ سی و نه چهل حساب سال و ماه از دستم دررفته
_ من تو این چهل سال هفت هشت باری بیشتر ندیدمت. خواهرم همون 10 سالگیت از دنیا رفت و بابات دیگه طرفای ما آفتابی نشد . شما رم برد تو لاک خودش . حالا بابات آدم نجوشی بود تو نباید میگفتی خالویی دارم یا نه ؟ شدی فن بابات . حالا تو هیچی ، اون خواهرتو نباید میاوردی ما می دیدیم . شاید اون دوست داشت با ما باشه .
_ دایی زندگی ما که سامان درستی ندارد . کوچ وبار . مگه پس و پوله میگذارند . نمی شود یک دقیقه ولشان کنی . ما هم نصیب مان این شده . کاش داده بودمش پسر مراوگ ..... بعد انگار که چیزی بهش هجوم آورده باشد لحظه ای منقلب شد
_ نکند پسر مراوگ .... ؟و دهانش همانطور باز ماند
_ نمیشه همینجوری الکی به مردم تهمت زد
_ اگر بوده باشد باید مرگی بهم بگوید نه ؟
_ شاید می ترسد شاید .....
_ همه اش میگوید کار خداست کار خداست
_ دایی خدا ناوس داره
_ استغفرالله این چه حرفیه
من کم کم داشت چیزهایی یادم می آمد از یک داستان . حس می کردم همه چیز دارد جور در می آید اینها حتا درخت خرما هم داشتند
گفتم : بچه هه حرف هم میزنه
گفت : نه هنوز تو شکم مادرش است بعد پرده ی اشکی آمد حلقه بست در چشمهاش . لبخند محوی هم روی لبهایش خودی نمود . بوی مطبوع غذای مادر پیچید در فضای خانه . بابا مرا ساکت کرد
گفتم: شاید کار یه فرشته ست
بابا گفت : خیله خب بسه برو به مامان کمک کن سفره رو بندازه
گفتم : خاله حرف نمی زنه نه ؟
_ فقط گریه می کند چون خیلی زدمش . دستم بش... باقی جمله اش را نشنیدم چون فقط لبهاش تکان می خورد بی صدا
موسا میگفت: محال ممکن است که یک فرشته به شکل یک گروهبان در بیاید
گفتم : مگه آغی هم گروهبان نیست ؟
_ اون فرق داره ، طاغوتی نیست ، کلی هم ریش داره
_ شاید اون گروهبانه مث آغی بوده
موسا به علامت "نه " سرش را به عقب تکان داد
_ کاش ازش می پرسیدی که با بچه هه تو شکمش حرف هم میزنه ؟
_ شاید بزنه ،
_ باید مطمئن شی
من می دانستم که با بچه اش حرف میزند هزار بار رقیه خانم را دیده بودم دست بر شکمش می گذاشت و میگفت : قربونت برم الهی . خدایا بعد از سالها یک بچه بهشان داده بود من می دانستم و مطمئن بودم مرگی با بچه اش حرف میزند
_ میزنه
_ از خودت در نیار
_ از خودم در نمیارم فامیل ماست ومطمئنم
موسا با اصرار عجیبی می خواست ته و توی ماجرا را در بیاید
_ اگر واقعا کار خدا باشد چی ؟
خواهرزاده ی بابا انگار که سر از سرزمین دیگری در آورده باشد و آدمهایی با چشمها و دهانهای آنچنانی با کلماتی غریبه دوره اش کرده باشند دست و پایش را گم کرده بود تنها جان پناهش طرح گلهای قالی بود که عصبی آنهارا به هم می زد با نوک انگشتش دوباره صافشان می کرد . گاهی سرش را بلند میکرد خنده ای به لب می آورد در پاسخ حال و احوال پرسیدن دیگران . دوسه نفر از فامیلهایمان آمده بودند . تا دنبال راه و چاره ای باشند . همه داستان را می دانستند برای همین چند دقیقه ای نگذشت که سخت در پی به دام انداختن آن نامردی بودند که این بلا را به سر خانواده ی ما آورده .بعضی ها با گروهبان موافق بودند بعضی ها با پسر مراوگ بعضی ها هم حرفی در دل داشتند ولی چشمشان که می افتاد به چشمان خواهرزاده شان پروا می کردند از برملا ساختن حرفشان . من مدام میرفتم و می آمدم یک لحظه در میان زنها چند دقیقه در میان مردها کار من چای آوردن بود و استکانهای خالی را برگرداندن تا دوباره پر شوند و این حرکت سرسام آور مرا به خلسه فرو برده بود مثل ربات در آمد و رفت بودم هیچ شکایتی نداشتم زنها برای خودشان داستانها ساخته بودند
مادرم داشت همینطور که در استکانها چای میریخت به عصمت خانم می گفت : دختره اینقده خوشگله اینقده خوشگل. چشای درشت ، بژانگ سیاه . آدم حظ می کنه فقط نگاش کنه برادر خوشم عاشقش میشه . چه برسه به یه گروهبانی که ...... و گفت برو چرا وایسادی گفتم چیزی نگفتم پشیمان شدم و چای هارا بردم برای بابا و دایی ها . هنوز بر سر اینکه پسر مراوگ بوده یا گروهبان به توافق نرسیده بودند حالا داشتند دنبال آدم موهومی می گشتند که ممکن بود عراقی باشد یا حتا از گوش برها . دایی کوچیکه گفت : توی آن توپ و تانک و گلوله چطور هنوز موندین
خواهرزاده گفت : نه خیلی به جبهه نزدیک نیستیم . صداش را می شنویم ولی نه به جبهه نزدیک نیستیم
_ منافقی گوش بری کسی ممکنه بیاد اونورا مگه نه
_ بله ممکن است راستش من خودم چند تایشان را دیدم که از کنار ما گذشتن ولی خب کاری به ما ندارند . نمی خواهند دیده شوند می فهمید که ؟
_ بابا شما چه دل نترسی دارین
_ کارما همینست دیگر . بخاطر جنگ که زندگی را نمی شود تعطیل کرد .
دایی کوچیکه هنوز متقاعد نشده بود و اصرار عجیبی داشت که آن شخص موهوم از گوش برها باشد . برایم تعجب آور بود میگفت : اونا براحتی میتونن بیان و برن کارشونه شاید هم روزی که تو نبودی اومدن و .... دیگر ادامه نداد ولی خواهر زاده زیر بار این حرف نمی رفت و سر سختانه مقاومت می کرد . گویا کسی دیگر نمی خواست به گروهبان یا پسر مراوگ فکر کند . این فک و فامیل ما هم که فکشان گرم شود دیگر دست خودشان نیست سر از جاهایی در می آورند که به عقل جن هم نمی رسد . بشکع بشکه هم چای می نوشند استکانهارا خالی کردند و من مجبور شدم دوبتاره برشان گردانم که پر برشان گردانم مادر داشت آب در سماور می ریخت عصمت خانوم داشت می گفت : گناه دیگران را می شود شست . خدیجه میگفت: خب اینا شب و روز پیش هم بودن با هم خوردن و خوابیدن شیطون یه گوشه ای بیکار که نمیشینه
من گفتم : کیا ؟
مادر گفت : حرف زنونه ست . برو هروقت چایی دم کشید میگم بیای ببری
عصمت خانوم گفت : اگه اینجور باشه که .....
مادر که انگار دچار حمله ای عصبی شده باشد تکانی خورد و گفت : گوشم کر
من نمی خواستم بروم پیش مردها چون اینجا حرفهای دیگری گویا در جریان بود رفتم پیش خواهر موز مارم نشستم که لبخند موذیانه ای بر لب داشت به خواهر تکیه زدم و منتظر حرفهای دیگر از زنها بودم . انگار که خطای بزرگی کرده باشم گفت : چیه هی خودته آویزون میکنی به فاطی مگه نگفتم پاشو برو پیش مردا . بد جور عصبانی شده بود جوری که همه یکه خوردند چاره ای نداشتم که بروم پیش مردها
معلوم بود مردها دست از جستجو کشیده بودند گویا سراسر شهر را شخم زده بودند و کسی نیافته بودند که بابای بچه باشد . حاجی دستی کشید به ریشش و گفت : به هر حال اتفاقیه که افتاده کاری هم از دست کسی ساخته نیست . این بچه هم که گناهی نداره دختره هم .... لااله الا الله
خواهرزاده گفت : میشه اسم بچه رو تو شناسنامه ی من ...؟
_ میشه یعنی ؟ بابام با تعجب چشم دوخته بود به حاجی
_ والله چی بگم ... ولی خب ... میشه اسم یه بابایی رو .....
_ کی مثلا چه کسی ؟ از فامیلهای خودمان
_ اگه شما یه سری بزنین به قبرستانی که نزدیکی های شماست روبروی امامزاده اسمهای زیادی می بینی ؟ خیلی ها تو جنگ کشته میشن خیلیها کسی از اسم و رسمشان با خبر نیست خودتان در جریانید که ....
_ ها بله می دانم بیچاره ها
_ با این حرفایی که شما زدی من فکر نمی کنم که دستمون نه به اون گروهبانه برسه نه می تونیم کاری به پسر مراوگ داشته باشین نه این که تو ........
بابا با سر حرفهای حاجی را تایید می کرد
من و موسا واقعا به نتیجه رسیده بودیم و می دانستیم قضیه از چه قرار است ولی بزرگترهای ما نمی دانم چرا متوجه نمی شدند البته من و موسا خوردیم به همان حکم معروف " این دیگه تو علم خداست " و البته تسلیم هم شدیم به قول حاج آقا " ما آدم های گنهکار از علم خدا سر در نمیاریم " وقتی به این حکم بر خوردیم که همه چیز را قبول کردیم خرما . فرشته ای که به شکل هر کسی می تواند در بیاید حتا گروهبان . درخت خرما .. حرفهای مرگی .... ولی بعد با خودمان فکر کردیم همه ی اینها درست ولی دیگر قرار نیست کسی بیاید که این حرف این دیگه تو علم خداست نجاتمان داد خواستم بگویم بابا خرما درخت خرما حرفهای مرگی کل دنیارا هم بگردید طرف را پیدا نمی کنید کمی سرتانرا بالا بگیرید ولی گفتم به من چه اگر کار خداست که می داند چکار می کند
مهمانها رفتند مادر نمی دانم روی چه حسابی با خواهر زاده روی لج افتاده بود صبح خواهرزاده که داشت می رفت بهش گفتم : اسمشو عیسا بذارین
گفت : اگر پسر باشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر