۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

از تنت ، از دهانت ؛ چند قدم دور شو، با من ؛ با تن من ، همراه شو ، دورها را با من ببین ، چشمهایت را با خود بیار


چند شب پیش در بدر کسی بودم که بتوانم متعجبش کنم ..جوری که دهانش این هوا باز بماند . ولی خب چنین کسی که این روزها پیدا نمی شود . یک آدم که چنین جنمی داشته باشد کم یاب و حتا نایاب است . قصه ای آمده بود و می خواست بریزمش روی دایره . باید برای کسی بازگویش می کردم. نه اینکه بنشینم و باهاش رو در رو حرف بزنم . تو یاهو مسنجر مثلا ،. یک جور شفاهی مکتوب ؟!! برای همین از این آیدی به آن آی دی . ویلان سیلان بودم . به دوستانم هم نمی توانستم زنگ بزنم . بیشتر دنبال کسی بودم که خیلی کم از من شناخت داشته باشد . کسی که خیلی دور از از جغرافیایی که من زندگی می کنم زندگی کند . جغرافیایی دور و محو .اگر سالها آن ور آب می زیسته که چه بهتر . نه برای اینکه می خواهم بهش دروغ بگویم که دروغی در کار نبود . اما در آی دی اصلیم کسی به چشم نمی خورد . همه خاموش بودند . چراغهای تا ابد خاموش . مثل شهرکی متروک بود که جز تاریکی وحشت آور و هو هوی بادی تیره تر چیزی به چشم نمی آمد . گفتم بروم آی دی های قدیمیم . شاید چراغی در ان شهرکهای به غارت رفته و متروک هنوز روشن باشد . مثل مسافرت بود از شهری که سالهاست ساکنش شده ای به شهری که زادگاهت بوده خیلی وقت پیشها . جایی که آنجا چشم گشوده ای و گریه ی نخستینت را سر داده ای و غیره و غیره و غیره . سوار می شوی .از پنجره ی اتوبوس ، یا قطار، یا هرچی مناظر سراسیمه را می بینی . از کنار لاشه ی نهنگی در راه می گذری . نهنگی که فقط اسکلتی از آن مانده ، با پینوکیو و حضرت یونسی هنوز مقیم آن . با فانوسی مال چندین سال پیش از یکی از استخوان هایش آویزان . آنجا هم چیزی نبود . زادگاهت را سیل برده . یا سیاهی مهیبی که سالها پیش همه چیز را در خود پیچیده . سر شکسته بر می گردی به جای اول . دنبال کسی که نگوید : ما صید لاغریم

دهنت را باز نکنی و او بگوید : دروغ نگو بابا . حالم از آدمهایی که متعجب نمی شوند به هم می خورد . بعضی ها آن قدر پوست کلفتند که باورت نمی شود . مگر می شود آدم این همه یخ ، یا یکی چرخ دنده ی یکی ماشین باشد ؟ آدم دهانش این هوا باز می ماند ........... یکی دو نفر را گیر آوردم . یکیشان که کلن دپرس بود بابایی زده بود توی برجکش از ان آدمهای همیشه بد بیار توی عشق ، زندگی ، توی همه چیز . ازآن خمیرهای وا رفته ی لب به طعن گشوده ی .............

دروغم اینجور شروع می شد

_ تمام دیروز رو خواب بودم

_ یعنی چند ساعت

24

_ نه بابا ؟ مگه شخم زده بودی

از شخم بدتر

مثلا

از روستای لایا یک بند کوبیدیم تا شهر

لایا کجاست ؟

یه جایی تو منطقه صفر مرزی

چرا با ماشین نیومدین

یه آیینه

آیین ؟

آره به مناسبت اخراج بابابزرگ از روستای لایا هرساله ما میریم اونجا با یه بقچه که می زنیم سر یه چوب تا خود شهر می کوبیم

_ عجب

_ بابا بزرگم یه یهودی سرگردان بود

_ یهودی بود ؟!!

_ نه ، مث یهودی سرگردان

_ داستان یهودی سرگردان رو می دونی ؟

_ نه

_ خیلی هم مهم نیست .

_ چرا بابابزرگتو اخراج کردن

_ بهتره بگم طردش کردن ، اخراج خیلی اون مفهوم رو نمی رسونه وقتی میگی طرد یعنی داری توامان میگی مهجور هم شده

_ خب واسه چی ؟

عاشق یه دختر 13 ساله شده بود

بابابزرگت با اون همه ریش و پشم و استخونای بشکن ؟

نه بابا اون وقتها خیلی جوون بوده شاید 38 کمی کمتر ، بیشتر

_ بازم بابابزرگ بوده

الان می بینم اون وختام کلی سن داشته

_ حالا چرا تجاوز کرده ؟

_ می دونی ...... تو لایا یه کوچه تنگ و تاریکی هست . همه اونجا با معشوقه هاشون قرار می ذارن .

_ چرا اونجا

_ می دونی اونجا همیشه شبه و همیشه بارونه و رگای ابرا از عضله هاشون زده بیرون الان نزن کی بزن همیشه خدا بارونه میگم بارون یه چیزی میگم یه چیزی میشنفی . سیل آسا می باره کولاکه . آدم تا اینجاش تو گل و شله . حالا فکر کن رعد هم میزنه چه رعدی . معشوقه سر و کله ش پیدا میشه ، خودشو زده به موش مردگی . یعنی من بی گناهم مظلومم و اینا و تو گیرش میاری .یا ابالفضل درازش می کنی تو اون همه گل و شل حالا اون دهن می دره و فریاد می زنه ولی مگه صداش تا کجا می خواد بره . میگه دهن پاره رعد و برق گوشی ام گذاشته که صدای مردنی این به اونجاها برسه ؟ بعد که بهش تجاوز کرد دیگه بر اون حلال میشه . البته خیلیا وا میدن اونا از لایا اخراج نمی شن ولی از چشمها می افتن . تا ابد زیر بار این حقارت کمر راست نمی کنن و همیشه تو کوچه خیابون که آفتابی میشن خم _ خم راه میرن . بعد از دقیقا یه ماه جان به جان آفرین تسلیم می کنن

_ می میرن

_ نه جان به جان آفرین تسلیم می کنن

_ یعنی چی ؟

_ یعنی جان بگو

_ جان

_ به جان آفرین

_ به جان آفرین

_ تسلیم می کنن

_ تسلیم می کنن

_ البته بعضیام تا ابد تو همون کوچه ی تنگ و تاریک می مونن

_ چرا

_ واسه اینکه معشوقه شون یادش رفته بیاد از این اتفاقات زیاد می افته . موهاشون بلند میشه اونقدر بلند که طناب میشه میپیچه دورگردنشونو خفه شون می کنن

_ چه وحشتناک

_ وحشتناک کلمه مناسبی نیست بیشتر غم انگیزه

_ میخوای این شکلی ازدواج کنی

_ نمی دونم اگه پا بده بدم نمیاد . ولی هنوز کمی از گناه بابابزرگ مونده تا اون از جریده روزگار محو نشه نمیشه

_ بابابزرگت خب همون کاری رو کرده که دیگرون هم می کنن

_ نه بابابزرگ تو یه کوچه دیگه این کارو کرده اون کوچه حتا یه لکه ابر نداره . اون کوچه ی از آبی هاست مقدسه و ....

دنبال یه حریف بودم ولی متاسفانه نبود و این داستان ناتمام ماند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر