۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

از راههای کف دستم می خواهی به کجا برسی؟ یخه ام را پاره کن ، در من سر فروببر ، و بخور، و بخوان


بابام چسبونده بودم به سینه ش و داشت از رشته های حلزونی و صخره های دوار راهی دست و پا می کرد که برسیم به غار .غار مث یه ناف بود که تو شکم کوه کنده بودند یا کنده شده بود، یه حفره از اون سر دنیا راه افتاده بود یه دفه که چشم باز کرده بود خودشو رو تن کوه دیده بود .نمی دونستم چرا یه ناف باید اینهمه راه رو بکوبه که اینجا چشم بازکنه ؟ هنوز از کارای دنیا خیلی سر در نمیاوردم یه بچه بودم این هوا.

ابرا چند قدم دورتر از ما با توپ و تشر می باریدند. رعد بود که می زد، اصلا خیال نداشت یه لحظه وایسه نفسی تازه کنه اون وقت دوباره از سر بگیره ؛ ابرای بالا سر ما ولی خیلی اصراری نداشتند بزنن و همه چی رو زیر و رو کنن، صبور وپر حوصله داشتند می باریدند . هوا تاریک تاریک تاریک بود .سرما تی تی می کرد یه جورایی خودشو برسونه به مغز استخونام ولی بابام نمی ذاشت .بابا یه کف دست آتیش روشن کرد و گفت :تا صبح همینجا می مونیم و تو اون تاریکی چشم تنگ کرد چیزی رو ببینه بعد از صرافت افتاد و گفت: بخواب . ابرای دور تا صبح یه بند می زدند

تا اینجا رفته بودیم تو گل و شل ، من رو دوش بابا سوار بودم بابام تا دهن تو گل فرو رفته بود داشت راهی باز می کرد به چند قدم اونورتر که گویا یه کف دست خشکی بود که ما مث دریانوردای ازلی بالاخره پس از یک عمر سگ دو زدن رو موجا می تونن برا اولین بار پا رو خاک بذارن بذاریم ، من هم تو اون وضعیت اون دهنی بودم که قرار بود که از فراز عرشه چند دقیقه ی دیگه بگه : خشکی! یه خشکی می بینم بادبونا رو بکشین ،

و خشکی پدیدار شد از بابا پیاده شدم و ادامه دادیم. وقتی رسیدیم اونجا بابام اولین کاری که کرد این بود که دستای بزرگشو بذاره رو چشمای من تا نبینم اون چیزی رو که دیدم

میشه اسمش رو گذاشت " دشت فیلهای ویران " من فقط یه نظر دیدمش. دیدم که فیلها چطور سرشونو گذاشته بودن و مرده بودن.خرطومهای مرده .عاجهای دو قدم آن سوتر، فیلهای بی نوا، دود ازپیکرشون بلند بود ، فیل بانها هم اینجا و اونجا افتاده بودن . اینجا بود که دستهای بابا اومد و چشمامو بست. نمی دونم چرا دست نبردم که دستای بزرگ بابا رو از رو چشام بردارم. یعنی آدم تو همچین مواقعی به شکلی غریزی هم که شده دست میبره که سوی چشماشو نگیرن ولی ....... سعی کردم تو تاریکی باقی ماجرا رو حدس بزنم . بعد بوی توتون بابام به دماغم خورد. بابا منو به سینه ش چسبونده بود. فهمیدم که داریم از اونجا دور میشیم با بوی توتون بابا

اولین کاری که کردم نذاشتم چیزی ببینه یعنی خدا خدا می کردم چیز زیادی ندیده باشه ، معلوم نبود اینا سقوط کردن یا اینا ؟. اولین اینا دهن دریدن و حمله کردن یا اینا ؟ تازه اگه جوابی هم می گرفتی مگه فرقی می کرد . دوست داشتم بچه مو یه گوشه بذارم و ..... ولی زود پشیمون شدم سعی کردم هر چقدر که می تونم از اونجا دور شم . بچه مو سفت چسبانده بودم به سینه مو می دویدم .

بابام برگشت .گفت : بهم قول بده چشماتو باز نکنی .قول می دی ؟

نمی خواستم نا امیدش کنم . گفتم : قول می دم

و سعی کردم به فیل های ویران فکر کنم .بابا منو گذاشت رو یه کف دست خاک خشک نسیم از روبرو می اومد و دست می برد لای موهام .یه نسیم بارون خورده بود بعد این صدا اومد : خخخرررشششک و این صدا تکرار شد هزار بار بعد من تو یه چیزی غرق شدم که نمی دونم چی بود فقط فیلهای ویران رو می دیدم ، گله های پر از سر و صدا و سنگین فیلها داشتند به طرف ما اومدند ولی تو نیمه راه از هم می پاشیدند مث لباساسهای کهنه یا مث مجسمه های شنی پودر می شدند دود می شدند و می رفتن هوا . بعد یه گله فیل دیگه می اومد انگار تو سینه ی من می دویدن من صدامو ول می دادم ئقتی صدامو ول می دادم صدامم می لرزید یه چیزی میشد مث إع إع إع إع إع إع إع إع إع إع إع إع در حالیکه من فقط میگفتم :إإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإإ صدای پای فیلا این کارو می کرد .

بعد من دوباره برگشتم بابا منو بغل کرد و گفت : تا وقتی نگفتم چشاتو باز نمی کنی ، خب ؟

_ خب

یه نگاهی به پشت سرم کردم . لوله تانکها مث دستهای دعا پاسخ نایافته واژگون بودند . می خواستم یه کله برم تا سر از اون ور دنیا در آرم . می خواستم خیلی دور شم خیلی دور . جوری که حتا از اینجا یه خاطره یه سر سوزن خاطره هم نداشته باشم ولی باید خیلی می رفتیم و من قصد داشتم برم به بچه گفتم : می تونی چشاتو بازکنی

ازشونه ی بابا سر برداشتم و مث یه آدمی که از پشت خاکریزش می خواد دید بزنه که اونور خاکریز چه خبره سرمو بالا آوردم تا دور دست دشت بود و یه بچه فیل داشت دنبال ما می اومد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر