۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

راهی به دور ، دوری چشم به راه ، آفتابی که می خواهد برود توی جلد خاکی ، خاکی که سردش است ، تویی که دور

( رقصان)

آینده ی 26 بودم ؛ دوستانم ، برزان و راوان و چریکان هم آینده ی 26 بودند . گروه ما 2500 نفری بود . گروه آینده های 10، 12 ، 14 پرجمعیت ترین گروهها بودند . کمترین تعداد از آن گروههای 1و 2و 3و 4 بود . آنها سال آینده یا حداکثر دو سال آینده به جبهه می رفتند . افسردگی در این دسته ها شیوع عجیبی داشت ؛ بهداری چسبیده بود به دسته ی 1، 2 ، 3، 4 .هر لحظه آینده ایی را می دیدی که روی برانکارد دراز به دراز افتاده و سراسیمه به بهداری منتقل می شود . به این آینده ها آینده های ناموزون و غیر حماسی گفته می شد این آینده های عمدتا باعث سر شکستگی خانواده هایشان بودند. بعضی از این آینده ها چنان خانواده هایشان را سر شکسته می کردند که سالها طول می کشید تا خانواده های بخت بر گشته شان زیر بار این شرمساری قامت راست کنند .کار ما نسبت به آینده های دیگر بسیار آسان بود. ما مدتی از روز را در مقر می گذراندیم ، لباسهای هم شکل می پوشیدیم و به جای اینکه وقت عزیزمان را در مدرسه تلف کنیم ، می آمدیم اینجا و به قول ژنرال پیوتار روح حماسی مان را پرورش می دادیم و یک سرباز شجاع می شدیم که پوزه دشمن جبار را به خاک بمالیم

_ آقا اجازه جبار یعنی چی ؟

یعنی یه چیز بد سرباز! در ضمن من آقا نیستم من ژنرالم سرباز!( ژنرال جواب نمی داد با عصبانیت و خشمی مقدس و سلحشورانه فریاد می زد ) ما مطمئن بودیم تن دشمن از صدای ژنرال پیوتار به لرزه می افتد. سرباز خردسالی که این سوال را پرسید شلوارش را خیس کرد

کم کم اوقاتی که در مقر می گذراندیم بیشتر و بیشتر می شد . شب و روز با دشمن فرضی می جنگیدیم. نمی شود گفت جنگ . محوطه ای که به شکلی جنگی آرایش شده بود را با هیاهو و توی سر و کله هم زدن پر کرده بودیم . ژنرال با لبخندی محو و ناممکن مارا می نگریست

غروبها دخترهای هم سن و سالمان می آمدند برای تماشای جنگ ما بادشمن فرضی .کژال ، ئاساره ، و رقصان . آنها با موهای ژولیده ، چشمهای غمگین و اندامهای نازک و آسیب پذیر مارا تماشا می کردند. آن روزها موهای ژولیده ، چشمهای غمگین و اندام نازک و آسیب پذیر مد بود . دخترها وقتی می آمدند خون مارا به جوش می آوردند . ما اول کمی دخترها را تماشا می کردیم ، بعد در خیال مان دخترها را در اسارت دشمن جبار تصور می کردیم ، باقی داستان معلوم است: حالا باید آنهارا از چنگال دشمن آزاد کنیم . با تمام خشم و نفرت مان فریاد می کشیدیم و دشمن فرضی در آتش و خون غرق می شد . سنگرها و خاکریزهای دشمن یکی پس از دیگری سقوط می کرد و من رقصان عزیزم را صحیح و سالم مانند غنچه گلی نو شکوفان از توفان حوادث می رهاندم

یکی از روزهای آبان بود . باران یک نفس و طولانی می بارید. گروه های 1 و 2 را رهسپار جبهه ها کردند. بلندگوها از چار جهت بر طبل شور و غوغا می کوبیدند و اجازه نمی دادند کسی به سرانجامی شوم فکر کند . بلندگوها جانهارا از شور و شعف سر شار می ساختند. ما 26 ای ها چقدر حسرت می خوردیم . خوش به حال آینده های 1 و 2. تا 26 چقدر راهست ؟

سربازان شجاع بعد از مراجعت از جبهه به مقر ما می آمدند. آنها کسانی بودند که هر دو پا ، یا چشمها و دستهای شان را از دست داده بودند. آنها نمونه انسانهای شجاع و فرزندان سلحشور این آب و خاک بودند ؛ ما در صفهای منظم ، زیر آفتاب سوزان ، به حرفهای این سربازان دلیر گوش می سپردیم . آنها با حرارت از نبرد _ بعضی ها شان که شیوا تر بودند از کلمه ی کارزار استفاده می کردند _ سخن می گفتند ، بعد کمی در ویلچرشان جابجا می شدند و با صدایی هشیار و دشمن شکن داد سخن می دادند و مارا تشویق می کردند که دو پله یکی کنیم و زود خود را به سن نبرد _ ما کارزار را می پسندیدیم _برسانیم

آمپلی فایرهای زنده . می گفتند کسانی که می آیند و برای ما سخنرانی می کنند یک مشت آمپلی فایر زنده اند که از مرده ی سربازان ساخته شده اند . پزشکان حاذق کشور چنین پدیده ی بی نظیری را ابداع کرده اند. ابداعی که دریدگی های دهان را موجب می شود بر اثر حیرت. اما ژنرال می گفت : شایعه ست. شایعه ی دشمن است. دشمنی که در جبهه ها زبونست می خواهد از درون به ما ضربه بزند. اما ما دست ایادی مزدور را قطع خواهیم کرد

یکی از روزهای میانی آذر ماه بود . جنازه آینده های 1 و 2 را در تابوت های تابناکشان گذاشتند و بر شانه های سوگوار مردم تشییع کردند .رودخانه ای تابوت کش . خانواده هایشان سعی می کردند بر گریه های دشمن شاد کنشان غلبه کنند و خودشان را چند سانتی متر بلند تراز پیش نشان دهند . آنها وقتی راه می رفتند انگار بر سنگلاخی از تیغ گام می گذاشتند . می گفتند این خانواده ها قبل از اینکه به خیابان بیایند آنهارا می برند و لبخندهای مصنوعی را بر لبهایشان جراحی می کنند ، بعد اجازه می دهند در تشییع فرزندانشان شرکت کنند . واقعا دشمنان چه شایعات مسموم و در عین حال حقیرانه ای منتشر می کنند

ما آینده های 26 رسما سرباز شدیم . اول بعضی از خانوادها اعتراض کردند . یکی از مقامات نظامی رفت و با آنها صحبت کرد . از زبده ها بود ، قامتی راست ، بنیرو و اخمی بر جبین داشت . با خانواده ها گفت : سلاله ی پاکی پرورانده اید ، گرچه هنوز تمام نیستند . شاید با مرگ تمام شوند . اما خانواده ها قبول نکردند . مقام نظامی صبور نبود و خانواده ها این را نمی دانستند . مقام نظامی گفت : ساکت باشید. خانوادها مقاومت کردند: اینا هنوز بچه ن

کشور سرباز می خواد

اما اینا بچه ن

کشور در خطره

اما اینا بچه ن

خفه شین

اما اینا بچه ن

جوخه آماده

اما اینا بچه ن

آااتششش

اما اینا ........

خانواده ها در خاک و خون غلطیدند و کشور از داشتن چند سرباز جدید: آینده های 76 و 77 و 78 عملا محروم شد. ژنرال میگ فت : میتونستن سربازهای شجاعی تولید کنن... لعنتیا !

روزهای جمعه مقر ما محشر کبرا می شد . خانواده ها می آمدند به سربازان کوچکشان غذا و روحیه بدهند .به شلوارهای خیسشان نگاه کنند و شب تا صبح از میگرن به خود بپیچند و به فکر تولید سربازی دیگر باشند. پدر و مادرها مارا بغل می کردند . محکم به سینه شان فشار می دادند و مارا می بویبیدند. من خانواده ی سربازان کشته شده را می دیدم که می آمدند و عاشقانه مارا به سینه می چسباندند . بوی غریب و مهجوری می دادند

آینده های 3 و4 به خیل شهیدان پیوستند

تمام نقشه های کشور را در گودال بزرگی ریختند و به آتش کشیدند و نقشه های جدیدی را جایگزین آانها کردند . گفته می شد این نقشه ها نقشه هایی تحریف شده است که ایادی دشمن ، مزورانه بر پیشانی دیوارها اماکن عمومی نصب کرده اند. در نقشه ی جدید دیگر شهرهای آمالی و رامکانهاشی وجود خارجی نداشتند و تکه های پلیدی از کشور پلید دشمن بودند. ژترال گفت : خنثی کردن این نقشه ی شوم برگ زرینیست بر تارک تاریخ این کشور . آهسته از هم پرسیدیم : تارک ؟ و همدیگر را نگاه کردیم

آینده های 5 و 6 و 7 به جبهه اعزام شدند و آینده های 8 و 9 و 10 به بهره برداری رسیدند

بر بازوهای ما نقش سربازی با اسلحه ای آتشین خالکوبی کردند و کمی دارو که قرار بود در خون ما کارهایی بکند . خیلی از این ماده ی شناور اطلاعی نداشتیم . ابتدا خانواده ها نسبت به این اقدام مواضع تندی اتخاذ کردند ، ولی وقتی مقام نظامی با آنها صحبت کرد ، آنها از مواضعشان عقب نشینی کردند . این روزها حس می کنم باید بزنم چیزی را بشکنم ، یا سفت چیزی را در پنجه هایم بفشارم و دندانهام ناخوداگاه کلید می شود و از ته حلقومم صدایی شبیه زوزه بلند می شود .

پنج تن از سربازان کشته شده ی دشمن را آوردند و در میدان اصلی شهر آویختند . در گوشه ای از میدان یک کامیون سنگریزه ریختند و هر کسی از میدان می گذشت مجبور بود مشتی سنگریزه را بردارد و مرده هارا سنگ بزند .خانواده های قربانیان جنگ با چشمهایی گریان و شانه هایی ویران از هق هق دهشت بارشان مرده هارا سنگ می زدند ، می زدند ، می زدند ، می زدند ، بعد پشیمان و سوگوار راه خانه را در پیش می گرفتند . راه خانه ی غمین و تاریکشان را . غروب از سربازان مرده ی دشمن جز جمجمه های متلاشی و استخوانهایی خمیر شده و آویزان چیزی باقی نماند

رشد ناخنهایمان غیر طبیعی ست . دردی می آید ، می پیچد در عضلات مان که باید با مشت محکم بیفتند به جانت ، شاید کمی این درد تسکین بیابد . دیروز یکی از آینده ها زیر مشت و لگد جان داد . ژنرال کف به لب آورد و از دست دادن یک آینده ، آن هم آینده 26 ا را فاجعه دانست و دستور داد که برای غلبه بر انرژی بی حد و حصرمان که موجب سر درد و لت و پار کردن هم می شود ، یک نبرد بی ضرر گلادیاتوری ترتیب دهد ما در حالیکه دندان بر دندان می ساییدیم قبول کردیم

میدانی علم و مبارزات شروع شد . قرار بود انرژی بی حد و حصرمان اینگونه مهار شود اما نتیجه جز در خون غلطیدن و پاره پاره شدن چیزی دیگر نبود. خانواده های ما می گریستند و اعتراض می کردند. پزشکان آمدند و دارویی به ما دادند تا مهار شویم. ددمنشی مارا علاجی نبود

آموزشهای ما هر روز جدی تر و کاربردی تر می شد. تفنگ دست گرفتیم و نشانه رفتیم . بعد آموزش رسید به جنگ تن به تن . اسرای دشمن را می آوردند ، می بستند به تیرکی . ما نیزه بر سلاحهای خود می بستیم ، فریاد کشان به سمت آنها حمله ور می شدیم و با خشم و نفرت نیزه را در قلب آنها فرو می کردیم . قلب پاره پاره ی آنها از لای دندانهای کلید شده از دردشان لخته لخته بیرون می ریخت و خانواده ها ، خانواده های بیچاره ی ما راه به جایی نداشتند

از رقصان و کژال و ئاساره خبری نبود . آنها مانند ما دو پله یکی کرده بودند و در کار فرزند سازی بودند . تا اینجا در خون و مایعی لزج فرو می رفتند ، شبها با مزدوران قوی هیکل و عضلانی می خوابیدند ، از کمر شکسته می شدند و باز ...................

ما رسما وارد جنگ شده بودیم

کژال زیر دست و پای یکی از مزدوران..........................

آمپلی فایرهای زنده ؛ ژنرال ؛ جنگ ؛ رادیو

نقشه ی کشور باز سوزانده شد و نقشه ی جدیدی بر درها و دیوارها نصب شد .

مردم هر روز جایی را از دست می داند . جمع و جور تر می شدند ، ژنرال می گفت : اینگونه بهتر است از این به بعد ...................................................

مارا سوار مینی بوسی کردند و رهسپار جبهه ها شدیم . شهرمان را در گریه و عزا ترک کردیم . امروز قرار ست کشته شویم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر