پارسال که داشتم گرم می شدم تو داستان نویسی و شور نوشتن در من پا گرفته بود کوبان می رفت حجم زیادی داستان نوشتم ، بعضی ها خوب از کار درآمدند و بعضی ها نه _ البته به نظر خودم خوب و بدشان _ این شد که تعدایشان به گوشه ای خزیدند و بعضی ها آمدند در متن । چند تا از آن به گوشه خزیده ها را پیدا کردم । دیدم ای پر بدک هم نیستند ! در فاصله های کوتاه آنها را می زنم ببینم نظر شما چیست । و حالا اولی
صف
بوی گند سرم را پرکرده بود . سعی میکردم سرم را بیرون بکشم ، ولی تقلایم فایده ای نداشت. می ترسیدم با تکانهای وحشیانه سرم را بیرون بکشم .ولی انگار راه دیگری نداشتم. پس شروع کردم .دلم را زدم به دریا و قید گردن را زدم .بوی گند تحمل ناشدنی تر از آن بود که من با آن توش و توان بتوانم تحملش کنم، با آن کمی رقت بار. تا سرم را بیرون بکشم و دوباره سوارش کنم روی گردنم ، صد بار مردم و زنده شدم. نباید بالا می آوردم. اگر بالا می آوردم معلوم نبود نفر جلوییم تحملش کند و چون بیست بار از من بزرگتر ، ممکن بود دستش را حلقه کند دور گردنم و آنقدر فشار بدهد فشار بدهد فشار بدهد تا چشمهایم تپلق از کاسه ی چشمهام بیرون بزنند، من کبود شوم و برای همیشه بمیرم. نمی دانستم نفر پشت سرم کیست؟ سگک کمربندش پشتم را زخم کرده بود و میدانستم جوی کوچک خون از کمرم با تقلا و زنده ، مرده راه باز میکند و تا نوک پنجه هام به هر زحمتی که هست خودش را می رساند. ولی باز خوشحال بودم که " پیری " پشت سرم نیست " پیری پشت سر اصغر بود و اصغر داشت با وحشت و آن دهان از وحشت دریده اش خودش را می چسباند به نفر جلوییش، نفر جلویی اصغر مرد بلند بالا و درشت هیکلی بود ، اصغر میخواست دری از پیکر مرد باز کند ، در مرد بخزد و تا وقتی نوبتش میرسد همچنان غمگین و با چشمهای اشک بارش قوز کند، ولی مرد هیچ راهی نداشت. بارویی بلند و بی در بود، دیواری طولانی و بلند و کور. پیری خیلی دیر ارضا میشد شاید هم بارها ارضا میشد . صبح آفتاب نزده با آن ته ریش زبر و تیغ تیغی اش پشت دیواری قایم میشد تا پا می گذاشتیم داخل نانوایی مثل اجل پشت سرمان سبز میشد. بعد یکباره غلغله ی جمعیت و او که بازوانش مثل میله های زندانی بود که سالها بعد تجربه کردم. تمام راههای فرار را کور میکرد و فاتحانه خودش را میریخت بر یکی از ما . میدانستم عاقبت نوبت من هم می رسد و پیری خودش را به من میچسباند و هی خودش را به من فشار می دهد فشار میدهد و فشار میدهد تا ارضا شود یا بارها ارضا شود می دانستم این شکنجه تا وقتی برسم اول صف، پولم را بدهم ،منصور پول را از دستم بگیرد، نان ها را بکشد، نان هارا بدهد دستم ، بخواهم از صف خارج شوم، ادامه خواهد داشت. از صفهای طولانی همیشگی از نان" نانبان" بدم می آمد ، ولی تنهاراه زنده ماندن همین بود. اولین بار که بر آن صف بلند و زجر آور غلبه کردم و نان را به خانه بردم بابام گفت : فقط یه سی ساله میتونه این روزها نون بگیره یه مرد سی ساله. من آن روز یک دفعه سی ساله شده بودم ، قبلا به سی سالگی حتا فکر نکرده بودم. سن من آنقدر کم بود که سی سالگی آنقدر دور و بعید به نظر می رسید که من حتا نمی توانستم خیالش کنم. آن هم من! که خیالم تا سالهای بسیار بعد پرواز می کرد. سگک نفر پشت سریم حسابی رود خون کوچک مرا به هیجان آورده بود. سعی میکردم با این درد اصغر را از یاد ببرم تا این دقایق عذاب آور تمام شود، ولی این رود حقیر تر از دردی بود که 10 نفر جلوتر از من جاری بود و هنوز تا سر صف راه زیادی مانده بود . از شانه های کوچکم ، از قد آب رفته ام ، ازعضلات مردنی ام، بدم می آمد. ولی سالهای بسیاری باید پشت سر میگذاشتم تا همه اینها پاک می شدند و جایشان را با آن عضلات و قدرتی که میخواستم عوض کنند. ولی تا آن سالها پیری حتما می مرد. شاید هم من می مردم. هواپیماها می آمدند بمبهای سنگینشان را پایین می انداختند ما در خواب بودیم یکی ا ز بمبها راه خانه ی مارا پیدا میکرد و می آمد و سنگین و مرگبار می نشست روی سقف خانه ی ما ، سقف خانه ی مردنی ما با تمام هیکلش پایین می آمد ، دهان مارا پر می کرد، سینه ی مارا می کشت و می مردیم و پیری هر روز صبح کمین میکرد و ....... چیزی گلویم را با ناخنهای کثیفش خراش میداد
اینجور بود: صبحها کله ی سحر مادر مرا از خواب بیدار میکرد. مادر اصغر هم .مادر موسا هم .مادر راسان هم ما با دهانهایی که بوی گه سگ داشتند از خواب بیدار می شدیم، نیمی از راه را در خواب می پیمودیم . خانه های خراب شده را زیر پا می گذاشتیم از میان کشتگان میگذشتیم و خودمان را می رساندیم به هم، از آنجا گروهی راه می افتادیم و قلبمان کوب کوب کوب میزد. بعضی از ما دیگر نمی خواستند یک حجم سرد چندش آور بچسبد به پشتشان ، فشارشان دهد ، قفسه ی سینه شان به نفر جلویی بچسبد و هی خون بخورد ، خون بخورد ، خون بخورد برای همین راهشان را کج میکردند و به خانه بر می گشتند و آنقدر خانواده شان گرسنگی می کشیدند تا پوست و استخوان می شدند و می مردند. بعضیهامان هم خودشان را متقاعد میکردند که: پیری؛ بوی گند زخم ؛ سینه های تاشده؛ چیز بسیار سخت و سنگینی هم نیست. بیست و چند سال بعد که یک شب آمدند و دستگیرم کردند و ریختند در سلولی تاریک ، بعد هم بندهای دیگرم را دیدم، بعضیها بر گشتند ، بعضیها هم گفتند پیری؛ زخم های کوچک ؛ سینه های تاشده ؛ چیز بسیار سنگینی نیست . هرچند شبها صدای شکسته شدن گردنهایی نازک و نزدیک ، خواب را از چشمانمان می گرفت. در سلول با قیژ وحشتناکی باز می شد، زندانیی که یک مشت پوست استخوان بود را می گرفتند. بیرون می کشیدند و از دالانهایی که تا آخر دنیا طولانی بودند عبور می دادند، می نشاندند پشت میزی و همه چیز تاریک بود. بازجو؛ صندلی؛ روبرو؛ افکار پریشان؛ سوسوی امید؛ همه و همه و همه با یک چراغ روشن ، که مثل یک دشمن خونی چشم در چشمت می نشست و کورت میکرد
خدا کنه دووم بیاره
خدا کنه الان بمیره
اون وخت چه جوری انتقاممونو بگیریم ؟
همین که بمبا بگیرن کافیه
برای این میگی که هنوز بهت نچسبیده
ولی می فهمم
تو هیچی نمی فهمی ! اگه میفهمیدی میدونستی فقط باید با انگشتهای خودت گردنشو بگیری، اونقدر فشارش بدی فشارش بدی فشارش بدی تا چشاش از کاسه.........
و افتاد به گریه، شانه های کوچکش تکان میخوردند
چرا امروز هم میریم ؟
شاید شد ؟
ولی نمیشه ؟
شاید شد
ولی امروز نیست خودشون نوشتن همیشه این روز نیست
شاید بود ؟
نیست
شاید باشه
امروز سیزدهمه، نونوایی تعطیله همیشه همینجوریه، ماه قبل، ماههای قبل تر، سالهای قبل تر
ولی ما باید بریم وگرنه گشنه میمونیم
بذار بمونیم
نمیشه
اه لعنت
رسیدیم و نانوایی تعطیل بود. تنها دلخوشیمان این بود می آییم می بینیم نانوایی بسته ست و پیری هم نیست
امروز نوبت من است. حتم دارم همه کشیده اند. فقط من نکشیده ام .فقط منم که هنوز بهم نچسبیده. دلیلی ندارد باز بچسبد به اصغر یا راسان یا ..... نه امروز نوبت من است. حتم دارم. دوست دارم برگردم خانه. این قدر بمانم تا گرسنگی بکشیم پوست و استخوان شویم رنگ پریده شویم سنگ به شکم ببندیم بعد بمیریم برای همیشه. اصغر نگاهم کرد ، راسان نگاهم کرد ، موسا نگاهم کرد و هیچکدام هیچ نگفتند و خسته و پاکشان با من می آمدند. هوایی که از روبرو می آمد غریبه بود و مهربان نبود و آسمان جور دیگری بود و چیزی در خون من خسته بود و انگار نانوایی آن سر دنیاست که انگار میروم آنجا و منتظر می مانم منتظر می مانم تا ........... لعنت
چیکار کنیم ؟
نمیدونم ما کوچیکیم
زورمون نمی رسه
چرا نمی تونیم فریبش بدیم
چون بچه ایم چون عقلمون نمی رسه
عصبانی بودم از اینکه اینهمه سال کم دارم، که شانه هام این همه کوچکند، که اینهمه آدم ضعیفی هستم، که می ترسم مثل سگ می ترسم . من خودم را می کشم. من مثل راسان نیستم. مثل اصغر قوی نیستم. من همیشه دیر تر از همه از خواب بیدار می شوم و تا کسی بهم می گوید: اوهوی اشکم در می آید. من آدم مسخره ای هستم
رسیدیم
تسلیم وارد آنهمه آشوب و غلغله شدم و منتظر ماندم. میدانستم که الان می آید می چسبد بهم و آن تکانها و آن ..... آمد. چسبید بهم. ولی بوی راسان می داد. لحظه ای برگشتم راسان بهم چسبید. بعد اصغر به راسان. بعد موسا بعد ...........................
نان را آوردم خانه. سفره پهن بود. نان را گذاشتم توی سفره. شلوارم را پایین کشیدم و جلوی چشمهای گرسنه ی بابا شاشیدم روی برکت الهی.......
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر