۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

سوگواری مینیاتورها و اسلیمی هایی راه به هیچ کجا برده کلافی سر درگم ، پاهای آبله و پاره های خونین جگر


الان درست یادم نیست اول آنها بودند یا ما بودیم آنها رسیدند یا ما آمدیم به هر حال چیزی نگذشت که یک طرف شهر در دست آنان افتاد یک طرفش در دست ما. اما الان که درست فکر می کنم می بینم اول ما بودیم بعد آنها آمدند. ما از دور مه پر پشت و غبار آلودی دیدیم که داشت به طرف ما می آمد . جوانان خام آن را با ابر یکی گرفتند ، اما آن توده ی غلیظ هیچ شباهتی به ابر یا چنین چیزی نداشت . پیران قوم بر بامها شدند و در حالیکه به ریش بسیار بلندشان دست می کشیدند سرشان را تکان تکان دادند و گفتند : نه نه از این ابر بارانی نخواهد زد و دوباره تکرار کردند نه نه از این ابر بارانی نخواهد زد و سوگوار و غمگین چونان اشک کودکی یتیم به پایین فرو غلطیدند از بام.

جنگ را به داخل خیابانها کشیدیم . فریاد می زدیم و زخم می خوردیم و مقاومت می کردیم . از بسیاری زخمها در خون خویش می غلطیدیم و بر دستان سوگوار و آزرده خاطر تشییع می شدیم و در خاکی می خفتیم که معلوم نبود فردا زیر پای ماست یا زیر چکمه های دشمن. آری ما با ترس و خاطری پریشان می مردیم. قسمت شرقی شهر را به دندان گرفته بودیم؛ پا پس نمی کشیدیم. مادران تند تند پسر می زاییدند و روانه کوچه ها می کردند. پسران گام در کوچه نگذاشته به خیل شهیدان می پیوستند و مادران آزرده خاطر و دل شکسته در ذهن خود فرزندان دیگری می پروریدند . پدرم یک دیوار در حال انهدام بود یک روز صبح هدف یک گلوله ی آر پی جی قرار گرفت ، با گرد و خاک از زمین بر خاست و دیگر هیچ وقت به خانه باز نگشت مادر اما فرزندانش را تند تند و بی پروا به کوچه ها روانه می ساخت

امروز پنج تن از زنانمان را غلطیده به خون خویش در یکی از بسیار خرابه های شهر یافتیم. همه کارد در دست داشتند و قلب خویش را پاره پاره پاره بر جای نهاده بودند . با خون خود بر تکه ای کاغذ نوشته بودند : سن ما بزرگترین دشمن ما بود ما همیشه روبرو را می پاییدیم غافل از آن که دشمن سفاک در سفیدی موهامان خانه ساخته ، ما توان پسر زاییدن نداشتیم پس همان بهتر که به زندگی رقت بار و دردمندمان خاتمه بخشیم؛ بر ما ببخشایید؛ ما بی پناه و دردمند از چشم اشک فشاندیم و ابرهای مویه و عزا در سینه ما سر به هم آوردند و نوایی غریبانه سر دادند. تا صبح ما یک بند ، در حرمان و اندوه می سوختیم

جنگ تبدیل به زخمی بزرگ وکهنه شد. حالا هر دو طرف بر این باور بودند که روزها بجنگیم و شبها را آتش بس بدهیم . در گرمای کلافه کننده ی روز با پشتی عرق کرده و خنجرهایی آخته قلب یکدیگر را می دریدیم و شبها در خنکای شامگاه شانه به شانه ی هم چشم به ستاره ها می دوختیم و با هم درد دل می کردیم . هیچ کس شبها زخمی بر نمی داشت

من با(ابوعبید) اخت شده ام . ابوعبید سرباز جانی و سفاکی که بسیاری از دوستان مرا از دم تیغ گذرانده ، اما شبها به چنان آدمی بدل می شود که می توان در او کودکی را شاهد بود که هرچه به او نگاه می کنی جز لبخندی ملیح و مهربان چیزی به خاطر نمی آوری ، لبخندی بزرگ و گرم که می تواند پناهگاهت باشد و زخمهایت را ازتنت فرو شوید . آن دندانهای کلید شده از خشم ، آن عضلات منقبض ، رودی شبانه و آرام می شود ، دست به جیب می برد و عکسی را برای هزارمین بار به من نشان می دهد و می گوید : حبیبی و چشمهاش خیس و نمناک وعاشق می شود من زمانی دراز در آن عکس غرقه می شوم و هر چه در گم گوشه های تاریک ذهنم می گردم می بینم چنین عشقی نداشته ام . بعد رود شبانه و آرام_ ابوعبید _ به غرب می غلطد و از چشم من آوا می گردد ، تا فردا در نبردی سراسر خون و زخم؛ با تیغ های بران رو در روی هم بایستیم. شاید فرداشب ابوعبید بیاید و دست بگرداند بر جای خالی من و بسیار اندوهگین شود ، شاید فرداشب من جای خالی اورا آنقدر خیره خیره خیره نگاه کنم تا سپیده ی فردا بزند و من همچنان از غم هنوز تاریک و غمین باشم. شاید هم فرداشب خالی مارا باد به هم بزند؛ در هم بزند و شاید فرداشب ما دوتا باز اینجا عکسی و رودی و من و او و عشقی که او نمی داند در من چه زبانه ها که نمی کشد

به شکلی تکان دهنده و نگران کننده هر روز به تعداد زنانی که دسته جمعی در خرابه ها به علت بی حاصل بودن با کارد قلب خود را می درند افزوده می شود . آنها حتا دیگر با خون خویش بر تکه ای کاغذ نمی نویسند از برای چه خود را به دست جبار تیغها می سپارند ، چرا که موی سپید و قلب دردمندشان گواه همه چیز است . دیگر کسی را طاقت دیدن چنین مصائبی نیست . پیران قوم بر این شدند که تصمیمی بگیرند که این آسیب را مرهمی بنهند و چنین شد که زنان مجاز شدند شکم هفتم یا هشتم خود را دختر بزایند . از فردای آن روز بوی خوش زن در کوچه باغهای ما وزیدن گرفت . ما آن روزها جوانان عاشقی بودیم

از کوچه ها که عبور می کردی این صدا به گوش می رسید: کوپ کوپ کوپ ته ته ته کوپ کوپ کوپ ته ته ته . این صدای زنان ما بود که شب را به روز و روز را به شب می دوختند بی امان در کار فرزند سازی بودند. عرق از پیشانیشان می بارید و در جیغهایی ابدی دهان تاریکشان گشوده می شد و در میان خون و چرکابه جهاد عظیمشان را وا نمی نهادند . آنها ظهرساعتی و شبها بعد از دوازده دست از کار می کشیدند و در خوابی فرو می رفتند که پهلو به مرگ می زد . خداوند پشتیبان زنان ما خواهد بود

چشمانی درشت و سیاه دارد ، کمی چین و چروک بر گردنش است که بر اثر دست ساییدنهای هماره چنین شده . لبخندش هنوز همانطور نان و گرم مانده . موهاش بر شانه هاش ریخته . کمی از پلک چشم چپش کنده شده از بس که " ابوعبید "با آن دستهای بی قرار رویش دست می کشد . عکسی که من و " ابوعبید " را کنار هم نشانده. شبها دور از چشم " ابوعبید "به بستر خالیم می کشانمش و از او کام میگیرم حیسا بسیار از ما دور است ، بسیار؛ جوری که" ابوعبید " وقتی می خواهد اورا به یاد بیاورد دچار زحمت می شود ، به عقب بر می گردد. دستهاش را سایه بان چشمهاش می کند و حیسا را در لباسی آبی به خاطر می آورد " ابوعبید "نمی داند " ابوعبید " از شبهای من سر در نخواهد آورد

امروز بسیاری از ما کشته شد . دشمن سلاحهای تازه ای به خدمت گرفته و ما جز همین سادگی بی حد و حصرمان چیزی در دست نداریم . تا عصر فقط جنازه هایمان را جمع و جایی در زمین مجروح دفن کردیم . شکست ما حتمیست . اما ما قومی لجوج و ساده دلیم و ادامه خواهیم داد

پشت سنگرهایمان کمین کرده ایم و تفنگهای حقیرمان را محکم در مشت می فشاریم . خدا خدا می کنم امروز کشته نشوم. نه.. امروز نباید کشته شوم . امشب برای به بستر کشاندن حیسا نقشه ای تازه ریخته ام . نقشه ای هیجان انگیز و عاشقانه. صدایی از دشمن نیست ، دریغ از شلیک حتا یک گلوله . این به ترس و نگرانی ما بیشتر دامن می زند. یکی از ما صورتش در هم می ریزد و عرق بر پیشانیش می نشیند . شکل یک غروب رو در فنا یافته . یکی می گوید: یعنی چرا؟ و نفر دوم نیزشکل غروبی رو در فنا می یابد . ما کم کم متوجه هوایی مرطوب و کم طاقت می شویم . هوای مرطوب روی پوست ما می نشیند و آرام آرام در پوست ما نفوذ می کند و در خون ما ماده ای شناور می شود که عاقبتی جز جنون و ادبار ندارد . کسانی که لخت بودند و برای گریز از گرما برهنگی تسکین شان می داد ، اکنون جز توده هایی کز کرده و تباه نیستند . شکست ما حتمیست

کسانی با لباسهای تاریک و با چهره هایی درهم و توفان زده ، به خانه هایمان وارد شدند ،تن دیوارها را مجروح کردند و بی هیچ حرفی فرستنده هایی ریز و پرگو در جسم دیوارها کار گذاشتند . بعد روی زخمها را پوشاندند و همانگونه تاریک و سودایی کژو مژ خانه را ترک کردند . بعد از رفتن آنان ، فرستنده ها که رادیوهایی کوچک بودند شروع کردند به پخش برنامه هایشان .رادیوهایی که هیچ وقت خاموشی نداشتند. فقط هنگام خواب کمی صدایشان را پایین می آوردند . اما خستگی باز نمیشناختند. رادیوها می گفتند فردا پیروزی از آن ماست و ما زیر لب می گفتیم: شکست ما حتمیست

یکی از پیران قوم در رادیو در حالیکه صدایش با اشکی شور و حساس قاطی شده بود گفت : جبهه ها خوراک می خواهند. بعد لرزش صدایش به هق هق هایی هولناک و تکان دهنده بدل شد متعاقب این سخنان بود که صدای کوپ کوپ کوپ ته ته ته کوپ کوپ کوپ ته ته ته کوپ کوپ ته ته ته

کوپ کوپ کوپ ته ته ته کوپ کوپ کوپ کوپ کوپ ته ته ته ته ته و جیغهای کبود و برون از طاقت زنان؛ زمین و زمان را در نوردید

سربازانی با پوست نازک و چشمهای نیم گشوده به خیل ما پیوسته اند. آنها سلاحهای حقیرشان را عاشقانه و دلسوزانه در مشت می فشارند و منتظر این ندای مسحور کننده و قهرمانانه هستند : "حمله"

و حمله ی ما آغاز می شد. دهان های دریده و چشمهای نگران ، فریاد زنان و غریو کشان به پیش می تاختند . دشمن در حالیکه سیگارش را خونسردانه گوشه ی لب داشت هنوز اشتیاقی به شلیک اسلحه لعنتی اش نداشت . ما غباری سبک و رها بر کف باد بودیم و هر لحظه نزدیک تر و نزدیک تر می شویم . دشمن ابتدا سیگارش را از گوشه لب گرفت و با آیینی خاص آن را جلوی پایش انداخت و هوشمندانه و مسلط زیر پا له اش کرد . سپس اسلحه مرگبارش را رو به ما گرفت و ماشه را چکاند . پوستهای نازک ؛ چهره های بی بدیل؛ آرزوهای منسجم و امیدوار؛ همه و همه با گرد و خاک بر خاستند و هیچگاه دیگر به خانه باز نگشتند. ما فریاد زنان و گریان پادر فرار گذاشتیم و به دیوارهای نحیف و بی اعتبارمان پناه بردیم

چند شب است" ابوعبید " را ندیده ام . شبها با بسیاری زخمهام به خانه بر می گردم و درتب و زخم می تپم . با این تن پر از زخم نمی توانم حیسا را به بسترم بیاورم . دوست ندارم تن زخمیم تنش را بیازارد . در آب نمک می خوابم تا از زخم و اندوه پاک شوم

صبح سربازان ما دوباره تفنگهای بی حاصلشان را در مشت محکم فشردند و آماده ی حمله ای نو شدند . سربازان ما هنگام هجوم به دشمن چنان نعره هایی می کشند که مو بر تن آدمی راست می شود . این نعره ها ، نعره های شجاعانه ای نیستند . این فریاد ترس عظیم ماست که اول پوست بر قا لب ما می درد ، بعد در این همه ویرانی و نکبت ، بی هیچ حاصلی در گوشه ای فرو می میرد ، با بسیاری غبار بر پیکر افسرده اش . آن ندای مسحور کننده گفت : حمله

دهانهای از وحشت دریده و پاهای لرزان به جنبش در آمد . سربازان دشمن نیز به سمت ما حمله بردند و سلاح مرگبارشان جوی خون روان کرد . همرزمان من در خون خویش می تپیدند و خونهایشان به هم می پیوست . چندان خون جاری شد که به سیلی بدل شد و دشمن را چند کوچه عقب نشاند . در رادیو گوینده کف به لب آورده بود و نام کوچه های آزاد شده را تا ساعتها یک بند و بی خستگی تکرار می کرد . ما نصف مردمانمان را از دست دادیم

" ابوعبید " را دیدم ، یک چشمش را از دست داده بود . اما بی خیال دستی بر عکس کشید و گفت : حیسا حیسا حیسا حیسا لحنی غریب و غمناک داشت. گفت : دیگر میخواهم برگردم از او بسیار دور شده ام . بعد انگار بخواهد مرا مطمئن کند محکم گفت : من بر میگردم گفت : شمارا می کشیم و بر میگردیم این اولین بار بود که" ابوعبید " شب هنگام ، که همه برادر و دوست بودیم اینگونه دشمنانه و ستمگرانه با من سخن گفت

گفتم : حریم شب را نشکن همین ساعت برایمان مانده

گفت: شکستتان حتمیست و با دلی آزرده ، کژ و مژ به غرب غلطید

صدای آرام و یکنواخت رادیو مثل پتکی توی سرم می کوبید . دیگر تحمل رادیو دارد برایم دشوار می شود . گفتم از خانه بیرون بزنم و لختی در تاریکی و خنکای شامگاه دراز بکشم وقتی وارد کوچه شدم جمعیت را دیدم که آنها نیز بیرون زده بودند . همه به این بهانه که بی خوابی به سرشان زده

یکی را در ملا عام اعدام کردند . چرا که فرستنده را از تن دیوار بیرون کشیده بود و گفته بود : لعنتی لعنتی لعنتی و فرستنده را نابود کرده بود. جسم نحیف و حقیرش در باد تکان میخورد . از گردن شکسته بود و مردم ساعاتی مدید خیره خیره خیره نگاهش کردند . پیرمردی گفت من گردنم درد گرفت و رفت . دیگران از خود مقاومت نشان می دادند . ولی کم کم مقاومتشان در هم شکست و مجبور شدند به خانه هایشان بر گردند تا در سایه ی سنگین رادیو بنشینند و گوینده ای؛ که هر ساعت دهان تازه ای کار می گذاشت و تا ابد خسته نمی شد. رادیو می گفت : جبهه غذا می خواهد

حیسا در بسترم غلتید و انگشت نمناکش را بر پوست ماتم زده و داغ من کشید و لبخندی زد که بوی خیانت به" ابوعبید " می داد . می دانستم اگر " ابوعبید " ماجرا را بفهمد حرمت شب را می شکند و همان سرباز سفاک همیشگی و روزانه اش می شود . در این دنیا تنها کسی که دارم حیسا ست با گردنی چروک ، با پلکی که گوشه ایش پریده ، و پوست تیره ای که مخاطب غمهای آدمیست . باید به تمامی از چنگ " ابوعبید "بیرونش بکشم

این روزها در حمله ها من آخرین نفری هستم که حمله می کند . خودم را مذبوحانه پشت سر سربازان قد بلند و قوی پیکر قایم می کنم . گاهی به هیجان می آیم و می خواهم که قلب این دشمن غدار را پاره کنم ، اما لبخند گرم حیسا زانوهایم را سست می کند و کاری می کند که بترسم از گلوله ها و با خود بگویم: اگر بمیرم حیسا چه می شود؟ در خلوت به خودم لعنت می فرستم . گاهی فکر می کنم نکند حیسا را" ابوعبید " در تن من کاشته باشد ، مثل همین رادیوی لعنتی تا من قدرت مبارزه نداشته باشم . کسانی که مثل منند در ارتش ما بسیار است . نمی دانم حیسا دارند یا نه ؟

رادیو باز هم از جبهه ها و گرسنگی اش می گوید . پیر قوم با صدای لرزان و مکارش از مادران میخواهد دست به جهادی عظیم بزنند و کوپ کوپ ته ته کوپ کوپ ته ته شب و روز را در خود غرقه می کند . از کوچه ها که می گذری تا اینجا در خون و چرکابه فرو می روی . جسد های بی جان زنها ، بعد از ساعتهای متوالی کار از کارخانه های فرزند سازی بیرون می آید و در زمین مجروح ما دفن می شود. صدایی برای اولین بار گفت : باید تسلیم شویم و همین کافی بود تا فرستنده های کوچکی در پوست ما قرار بگیرد . دهانی یاوه گو و هشدار دهنده . دهانی که میگفت : حمله کن در روبرو شاید آینده ای داشته باشی در پشت سر هرگز پس حمله کن به تفنگت اعتماد کن و بر سر دشمن خراب شو

" ابوعبید " تمام قامت در برابر من ایستاد و گفت : نه تو نباید چنین کاری میکردی تو اورا از من دزدیدی . بعد عکس را از جیب بیرون می کشد و آنرا مقابل دیدگانم پاره پاره پاره می کند . از تکه پاره های عکس خون روی زمین را سرخ می کند. من دیگر هیچ نمی فهمم حالا نه" ابوعبید هست نه حیسایی و بین ما و دشمن جنگ شبانه روزی در می گیرد. سمها شب بر فراز سرما پرواز می کنند و مارا به توده های تباه و کز کرده بدل می سازند . ما سلاح از کف بر زمین نهاده ایم . همه کشته شده ایم . اما رادیو ها همچنان بیدارند . رادیوها رادیوها رادیوها رادیوها رادیوها


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر