۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه
در چند کلمه روی یک سنگ نمی مانی بی قرار تر از آنی که زمین گیر شوی تو فقط می روی می روی می روی می روی
فکر نمی کردم بمیره یعنی مطمئن بودم که نمی میره . حالا هرچقدر هم گریه می گردم وکشکول دعا می شدم ، می زدم تو کله ی خودم ؛ خودمو می زدم به موش مردگی، حتا اگه خودمم می کشتم ، این یاروئه بمیر نبود، پس بهتر بود خودمو پیش باری تعالی ضایع نمی کردم ؛ اما امیدوار بودم دندون درد بگیره یا سر درد اینا شدنی بودن ، مثلا می شد نوه ش تا صبح یک بند ونگ بزنه که این پیریه خواب به چشمش نیاد و وقتی صبح همه رفتند سراغشو ازش پرسیدن : خب حالش چطور بود ؟ اون بگه : مگه این بچه گذاشت من چیزی ببینم ؟تا صبح یه بند ونگ زد ؛ حالا باید امشب ببینم چی به چیه ؟ خدا رحمتش کنه .
حرف زنای دیگه خیلی مهم نبود .می تونستن در گاله شونو واز کنن و هرچی که دلشون خواست از راست و دروغ به هم ببافن حرفشون باد هوا بود فوقش یه دو سه روزی دهن به دهن می چرخید و بعد یه مدت همه فراموش می کردن عصمت خانوم چی گفت ؟ اصلا راجع به کی بود؟ ولی این عالیه حرفشو رو هوا می قاپیدن ؛ مثل سگ ازش بدم می اومد مادربزرگ هم ، همیشه ی خدا لباش می جنبید الف و لام سین های سابنده بود که به هم می بافت مادربزگ می گفت : ولی نخلستونت تو اون دنیا نخلستونه ها و ریز و قشنگ می خندید و عالیه در می اومد که : تو هم دو تا نخل بکاری نمی میری مادربزگ می گفت : همون شما می کاری کافیه . بعد اضافه می کرد : برو تو کار غلمان بعد عالیه پا می شد و می گفت : دشمنی با خدا آخه تا کجا ! و دومن ور می چید و می رفت
وقتی کسی می مرد فرداش عالیه دقیق معلوم می کرد کجاست؟ چه می کنه؟ وردست کدوم ننه مرده ایه . قوم و خویشای مرده هزار بار می مردن و زنده می شدن خدا خدا می کردن پیش در و همسایه سرشکسته نشن ولی خب شانس با همه یار نبود بالاخره باید یه بابایی سر از جهنم در بیاره یا نه ؟ تا قرعه ی فال به نام کی می افتاد ، البته بعضیا نمی خواستن قبول کنن که بابا ننه شون جهنمیه و بلوا درست می کردن ولی با این کارا بیشتر آبروی خودشونو می بردن . عالیه می گفت: به جای این الم شنگه بازیا برین براش قرآن بخونین نماز بخونین نجاتش بدین به من پیرزن می پرین چیزی گیرتون می آد ؟ اون بیچاره نجات پیدا می کنه ؟
مادربزرگ از اون آدمایی نبود که بشه با فاطمه زهرا دیدش، تو عمرش سر رو مهر نذاشته بود . یعنی چرا گذاشته بود ولی خیلی کم . اون وختایی که به قول خودش خام حرفای یه بابایی شده بود نماز روزه اش ترک نمی شد اما بعد اون ماجرا ، دیگه بوسیده بود گذاشته بود کنار ، فکش آروم شده بود و به چیزای دیگه فکر کرده بود
عمه سنگ تموم گذاشت از اون جیغ_ زن های قهار بود از اون دخترایی که هر بابایی دوست داره یکیشون داشته باشه که وقتی مرد بیاد بالای سرشو اون قدر ضجه بزنه که اگه مرده یه پاپاسی ارزش نداشته باشه بشه نور چشم همه ی ملائک . اونقدر قشنگ این کا رو می کرد که همه مجاب می شدند دنیا یه موجود عزیز رو از دست داده به چه مهمی! البته اون چشمایی که وخت گریه هزار برابر خوشگل می شد بی تاثیر نبود ، اون وختا من یه بچه بودم این بند انگشت
اگه عالیه امشبو نمی خوابید فردا می شد یه فکری کرد اما چی ؟ اگه عالیه می خوابید مطمئنا فرداش می پیچید که مادربزرگ وضعش خیلی خرابه ، کسی که یه رکعت نماز نخونده ، روزه نگرفته ، حتا گاهی یه چیزایی می گفته که گوشم کر ، همچین آدمی رو کسی کنار حوض کوثر نمی بینتش ، یعنی اصلا با عقل جور در نمی اومد .مو به تنم راست می شد وقتیمادربزرگو تصور می کردم یه غل و زنجیر به پاش بسته ست یه شمری هم بلا سرشه با تازیانه گریه م می گرفت و هرچند می دونستم خیال عبثیه اما از ته ته دل آرزو می کردم که عالیه بمیره .............. ولی مادر بزرگ اونهمه خوب بود ، اون همه مهربون بود ، اون همه تو زندگی سختی کشیده بود ، بابا رو به دندون گرفته بود و تا اینجا آورده بود .حقش نبود که خدا این کار رو بکنه حقش نبود این بلا سرش بیاد .ولی از کجا معلوم شاید فردا عالیه گفت : خدایا اصلا باور کردنی نبود ، یه فرشته سمت راستش یه فرشته سمت چپش . اینقدر خوشگل شده بود که باورتون نمیشه تو اون لباسا ی سبز با اون همه عزت و احترام نشسته بود کنار یه نهری زیر یه درخت با اون سایه ی بزرگ کاش من جای اون بودم .
اما می دونستم اینها همه ش خواب و خیاله و عالیه هیچ وقت اینا رو نمی گه حتا اگه ببینه هم نمی گه ؛ با اون کینه ای که از مادر بزرگ داشت
می دونستم الان مامان از بابا می پرسه : یعنی فردا چی میشه ؟ و بابا میگه : تا خدا چی بخواد
نمی دونستم خدا چی می خواد ؟ می خواد ما سر شکسته شیم یا نه ؟ مطمئنا مادربزرگ خودش عین خیالش نبود که عالیه راجع بهش چی میگه ؟ راحت سرشو گذاشته بود زمین و رفته بود به جایی که خدا می دونه کجاست ؟ مثل آب خورن مرده بود . گاهی فکر می کردم بعضی ها لحظه ی مرگ نگران اینند که عالیه بعد مرگ اونا رو تو چه وضعیتی می بینه همه شون وخت مردن آرزو می کردن که پیش زن و بچه شون شرمنده نشن ولی خب هیشکی نمی دونست عالیه قراره چه خوابی براشون ببینه ، بعضیا حتا پیش عالیه تملقشو می گفتن بالاخره دنیا به کی وفا کرده ؟ دیدی سرتو گذاشتی دیگه بر نداشتی .این نفس که میره از کجا معلوم که برگرده ؟ کی میدونه دو دقیقه ی دیگه زنده ست یا مرده ؟ از شانس بد تو تیر و طایفه شون یه سلیطه ای پیدا شده به اسم عالیه. چه میشه کرد ؟
خیلی جوون شده بود جوری که اول نشناختمش بهم گفت اینهمه چشمه رو. می بینی همه شون مال منه اونجا پر چشمه بود هر جارو نگاه می کردی چشمه بود و سبز فصل بهار بود ، بهر جا اشاره می کرد باغ بود و رودخونه پا رو هر خاکی که می ذاشت سبز می شد فرشته ها اطرافشو گرفته بود آخرش گفت : باید برگردی بعد گفت دستتو بیار جلو دستمو بردم جلو یه ستاره گذاشت کف دستم گفتم اینجا کجاست مادربزرگ گفت : بهشت ......... خواب خوبی بود فقط نباید خر می شدم پای نقاشی دختر خاله ظریفه رو میکشیدم وسط اگه می گفتم مادربزرگ تو اون نقاشی زندگی می کنه هیشکی باور نمی کرد فقط باید همینو می گفتم بالاخره اینم یه خوابی بود شاید افاقه می کرد به هر حال من یه طفل معصوم بودم
رفتم بالای سر مامان و تکونش دادم : مامان مامان
مامان گفت : چیه چی شده عزیزم خواب بد دیدی ؟
خیس عرق بودم
گفتم : مادربزرگ تو بهشت بود
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر