پارسال یه رمان نوشتم فقط برای اینکه نوشته باشم اون روزها ولع عجیبی داشتم برای رمان نوشتن رمان رو در دو هفته نوشتم بدون اینکه ویرایش بشه یا خیلی روش دقیق باشم صرفا می خواستم بنویسم فقط بنویسم حالا می بینم که می تونست با کمی کار خیلی خوب بشه ولی خب حالا یه تیکه شو می ذارم شاید برگشتم و بازنویسیش کردم یه باز نویسی اساسی
اسمش هست ( انجمن قوها
یکی از خوبی های دوران جنگ اینست که پناهگاه زیاد است . هر گوشه و کناری پناهگاهی زده
اند که می توانی درونشان بخزی و گرم شوی. دوست داشتم همیشه بمباران باشد. این که همه مجبور شوند مثل من زندگی کنند خوشحالم می کرد. آنها هم مجبور بودند قوز کرده و سرمایی پیچیده در شال و پالتوشان بیایند گوشه ای از پناهگاه بکپند . دقیق مثل من . دوست داشتنی تر می شدند .گاهی با خودم فکر می کردم خدایا من این ها را چقدر دوست دارم .قاطیشان می شدم. باهاشان می جوشیدم .لاقید و بی پروا کنارشان می خوابیدم . سرم را با آنها بر یک بالش _ که حالا یا کاپشن گلوله شده ای بود یا آجری یا هرچی _ می گذاشتم . از آن روزهای طلایی که هر صد سال یک بار رخ می دهند . یکبار سرم بر شانه ی زنی افتاد و او آنقدر مردانگی داشت که سرم را بگذارد روی شانه اش و دست ببرد لای موهای اجق وجقم و نوازشم کند و فکر کند من پسر زشتش هستم و از دیدنم دلش غنج برود . آن روزها هم هواپیما زیاد بود هم بمب؛ هم خانه های سرپا؛ هم جانهای بی ارزش؛ که مترصد فرصتی بودند که از جسم خاکیشان پرواز کنند و بروند یک دو قدم آنسوتر که دنیای دیگر نام داشت . من هر روز عضو یک خانواده بودم و هیچکدام مرا پس نمی راندند. وقتی آدم زیر پاش سفت نباشد اصلا فرقی بین زشتی و زیبایی قائل نیست همین که می بیند آدم زنده ای راست راست راه می رود و زخمی بر تنش نیست خود به خود امیدوار می شود . آن روزها در چشم همه زیبا بودم و امید را در دل دیگران زنده می کردم گاهی وقتها مرا با مهدی؛ اسد ؛علی؛یا حتا کاوه ؛ اشتباه می گرفتند و من می فهمیدم فقط من با این دک و پوز داغان در این دنیا تنها نیستم و نگون بختهای دیگری مثل من هم در این دنیا هستند. لبخند می زدم و می گفتم : نه داداش یا نه مادر! من اونی که فکر می کنین نیستم
ولی همیشه با مادرها مشکل داشتم. پسرش را در جبهه از دست داده بود. طرف تکه تکه تکه تکه تکه تکه یا حتا ریزتر شده بود ولی مادره دست بردار نبود و می خواست پسرش من باشد و زنده باشد. و این را نمی فهمید وقتی آدمی تکه تکه تکه تکه تکه می شود خود مسیح هم اگر بیاید نمی تواند این پیکر درب و داغان را به هم بچسباند . می گفتم : نه مادر من بچه ی خوشگل شما نیستم و غیب می شدم .ولی چند قدم نرفته در دام یکی دیگر می افتادم. حس می کردم چون بی پدر مادر هستم همه می خواهند تصاحبم کنند تا تکیه گاهی داشته باشند. اما می دانستم همین که زیر پایشان سفت شد و ابرها کنار رفتند مرا می گذارند و می روند و من تا ابد باید زیر این شهر درندشت محبوس شوم .
کل شهر تقریبا در زیر شهر سکنا گزیده بود. هواپیماها فت و فراوان مثل کلاغها می آمدند بمبشان را می انداختند و می رفتند. ضدهوایی از کار افتاده بود. آن بیرون روی زمین مثل کره ی ماه شده بود که احدی بر آن قدم نمی گذاشت
کتاب هانس کریستین اندرسن را خواندم " جوجه اردک زشت " یکباره در بهشت برویم باز شد .می رفتم گوشه ای سر می گذاشتم بر شانه ای یا دامن کسی یا تکیه می دادم به دیوار پناهگاه و می رفتم تو ی بحر آن جوجه اردک که با دیگران نمی خواند و جوجه های دیگر اذیتش می کردند. همیشه اول داستان دوست داشتم سر فرو ببرم توی گوشش و بگویم : کس ننه همه شون تو از همه خوشگل تری باور کن فقط کافیه یه خورده صبر کنی اونوقت می بینی که راست میگم یه چیزی میشی که بیا و ببین خیلی خوشگل میشی مث خود خدا
ولی نمی خواستم داستان هانس عزیزم را خراب کنم .حتما حکمتی داشت که آخر سر باید بهش می گفتی تازه نمی گفتی خودش خوشگل می شد و همه ی غصه هاش توی یک چشم به هم زدن دود می شد می رفت توی هوا. آن همه زخم زبان؛ نگاههای آن شکلی؛ یک مه بی رنگ و بو می شد و با یک نرمه باد پرا کنده و همه چیز مثل آینه می شد دقیق مثل یک آینه ی شفاف . می دانستم این داستان من است می دانستم که یک روز من هم یک قوی خوشگل می شوم آن روزها سینمایی وجود نداشت و سوپر استارهایی با چشم آبی؛ وگرنه حتما توی رویاهام خودم را یکی از همان ستاره های خوشگل جا می زدم .من خودم را که دیگر می شناسم
یک روز پسر خدیجه بودم یک روز پسر نرگس خانم؛ یک روز پسر فلان بابای دیگر گاهی سر من دعواشان می شد و من چقدر خوشحال بودم وقتی زنها سر من گیس هم را می کشیدند و کولی بازی در می آوردند. چه فحش هایی که نثار هم نمی کردند. یقه ی هم را جرواجر می کردند به صورت هم ناخن می کشیدند و خودشان را مضحکه ی عام و خاص می کردند. آن هم سر چی ؟یک جوجه اردک زشت. آن لحظات اوج خوشحالی من بود لذتی که می دوید توی رگهام خونم را چار نعل توی رگهام می دواند جوری که سر سام می گرفت و گاه نزدیک بود از نفس بیفتد جوری که عرق می نشست بر پیشانیم .من منتظر می ماندم تا یکی از این ماده ببرها پیروز شود مرا به دندانش بگیرد و ببرد گوشه ای که مال اوست مرا بلیسد ؛بالا پایین کند .بعد از این که گرد و خاک مبارزه فرو می نشست طرف پیروز برای اینکه چشم رقیب در بیاید و آنجایش بسوزد جلوی چشم دیگری تشتی می آورد لباسهایم را می کند و حمام می داد. تن بی قواره ی من توی تشت وول می خورد و چشمهام از کف می سوخت . دیگری که حالا گاهی نرگس بود گاهی خدیجه گاهی فلان بابای دیگری؛ می سوختند؛ بد می سوختند؛ آی می سوختند و با چشمانشان التماس می کردند بروم پیش آنها گاهی گوشه ای تنها می دیدندم و با وعده و وعید می خواستند خامم کنند. بعضیها بغلم می کردند و حتا کارهای دیگری که مال آنها باشم. ولی من می گفتم: خدیجه؛ نرگس؛ یا فلان بابای دیگری _ بستگی به این داشت که آن ساعت مال کی باشم _ منتظرم است و باید بروم و بعد از کلی عشق و حال از چنگشان در می رفتم. این همه محبت یکجا ندیده بودم .همه می خواستند من مال آنها باشم. اما می دانستم این خوشی روزی تمام می شود و من باید هرچه زودتر قوی زیبایی بشوم که باید. که مجبورم بشوم.
گروهبان گفت : اندازه ی قاطر شدی خجالت نمی کشی هنوز اینجایی؟ .
انگشت کوچیکه اش را نشانم داد و گفت : قد انگشت کوچیکه ی من نیست توجبهه داره می جنگه
بعد نگاهی به مادر فعلیم که نمی دانم خدیجه؛ نرگس ؛یا فلان بابای دیگر بود کرد و گفت : ماه! آدم حظ میکنه نگاش کنه
بعد صدایش را بلند تر کرد و گفت : اسلحه دست گرفته و می جنگه
از آن مادر جنده هایی بود که خوب بلد بود چطور احساسات مادرانه مادر فعلیم را به هیجان بیاورد
_ولی این .... آدم خجالت میکشه یه همچو آدمایی تو مملکتشه . از تو خوشگل تره با فضل و کمالات تره ولی می جنگه چون غیرتش اجازه نمیده
راه افتادم طرف جبهه اصلا حال و حوصله ی جر و بحث نداشتم .پدر سگ فکر می کنه چون طرف خوشگله با فضل و کمالات تره .بذار قو بشم اونوقت نشونت میدم دالگ خیز
چند روزی به آموزش گذشت توی آن لباسهای بدقواره زشت تر و بی ریخت تر شده بودم ولی چاره ای نبود. آموزشها بعدها به دردم خورد. نه تنها در جبهه بلکه بیشتر بعد از جنگ .هنوز از آینده درک درستی نداشتم. خودم را برای کشته شدن آماده کرده بودم . انتظار داشتم همین که پایم برسد جبهه شربت معروف را سر بکشم. خمپاره ای؛ مینی؛ کسی؛ چیزی ببرتم هوا و دیگر به زمین بر نگردم .
بعضیها به گریه می افتادند ولی دیگران زیر بفلشان را می گرفتند و بلندشان می کردند و راهشان می انداختند. من با عصبانیت می دویدم. مشق کشتن می کردم. با عصبانیت نگهبانی میدادم. می خوابیدم. حمام می رفتم.میریدم و عصبانیت مثل کوه پشتم بود و ازم حمایت می کرد.برای همین هیچ وقت گریه نمی کردم که یک بچه خوشگل کونی بیاید و زیر بغلم را بگیرد و راهم بیندازد .بالاخره روزی رسید که باید می رفتیم خط. تازه " خط" را یاد گرفته بودیم و می خواستیم برویم ببینیم این خط چی هست و خون که گرم از آدم می رود چه حسی دارد و مرگ شکل کدام یک از ستاره های سینماست ؟
گاهی توی شهر می جنگیدیم گاهی بیرون از شهر ؛ گاهی ما آنهارا بیرون می کردیم گاهی آنها مارا .شهر دست به دست می شد. بیچاره شهر هم حتا سر سام گرفته بود. خر تو خر عجیبی بود. دیگر کار به جایی رسیده بود که می دانستیم شهر شبها دست ماست؛ روزها دست آنها. دیگر با هم درگیر نمی شدیم. آنها شب مثل بچه ی آدم سرشان را می انداختند پایین و شهر را ترک می کردند و ما صبح علی الطلوع مثل بچه ی آدم سرمان را می انداختیم پایین و می رفتیم بیرون. دم دروازه همدیگر را می دیدیم .لبخند می زدیم. من می گفتم هی ابو جاسم رو تخت من خرابکاری نکنی باز در اون لگن بی صاحاب مونده تو گل بگیر چقدر میرینی تو بشر. ای ...........او می خندید و می گفت : نعم نعم انت روحی
داشتیم کم عقد اخوت می بستیم که سروان مادر بخظایی آمد و شروع کرد به شلیک و کشتن؛ و ما هم وادار شدیم بار دیگر به روی هم اسلحه بکشیم. کشت و کشتار عجیبی راه افتاد. من تک تیر انداز شده بودم و سرتا سر روز کله می ترکاندم کله ها مثل هندوانه پالپ منفجر می شدند.سعی میکردم نوک مگسگم توی بعلاوه ی دوربینم کله ی" آبار" باشد. فکر کنم هزار بار کله اش را پکاندم . وقتی دیگر آدمی گیر نمی آمد برای کشتن می رفتم بیرون از شهر بلوط های چاق و چله را نشان می کردم دوشکارا می آوردم می نشاندم روبروی بلوط بخت برگشته و تتتتتتتتتتت تتتتتتتتتتت تتتتتتتتتت تتتتتتتتت و بلوط هزار تکه می شد. وصال پسرک عرفان مسلک آرام می گریست و موی بلند و ژولیده اش را چنگ می زد و می گفت : قاتل زشت قاتل زشت بعد می رفت تکه تکه های درخت به قول او شهید را می آورد روی هم تلنبار می کرد و به آتش می کشید و می گفت : وادی فنا فی الله
اشتهای کشتن در من بیدار شده بود و من داشتم تبدیل به هیولایی رام ناشدنی و ظالم می شدم. سنگهارا می کشتم . درختهارا؛آدم ها را ؛ به ابرها شلیک می کردم بی هدف شلیک می کردم و امیدوار بودم به کسی بخورد کسی که دارد خوش خوشک از جاده ای عبور می کند گلوله ی من می رود و قلبش را سوراخ می کند دوست داشتم پرده های هوا را هم بزنم. گاهی وقتها یکی تفنگ را از دستم می گرفت و می گفت : یه دیقه ساکت بشین چه خبرته؟
و من می دانستم وقتی که می خوابم چه جانهایی مفت و مسلم از چنگم می گریزند و فردا باید دوبرابر جان بکنم تا تلافی کنم. یک روز که بیکار بودم و نه سنگی بود نه درختی برای کشتن و هرچه هوارا نگاه می کردم پرنده ای پر نمی زد که جگرش را سوراخ کنم به خودم شلیک کردم گلوله از یک میلی متری قلبم گذشته بود و متاسفانه تیرم خطا رفته بود وقتی خون گرم ازم می رفت حس عجیبی نداشتم فقط داشتم به آرامی می مردم و من دوست داشتم که این روند تندتر طی شود و من عاقبتم را ببینم ولی از آنجا که بعضی پزشکان مادرسگند و کارشان را به خوبی و مهارت یک جنده بلدند از مرگ نجاتم دادند و کاری کردند که سریع خوب شوم خودم هم نمی دانستم چرا به این سرعت حالم خوب شد؟ مادر بخطاها اصولا محصول معجزه اند
یکی از سرگرمیهامان این بود که وقتی کسی تیر می خورد و فاتحه اش خوانده بود می رفتیم بالای سرش و ازش می پرسیدیم مرگ شکل کیه ؟ شکل کدام ستاره ی سینماست؟ اینجوری می پرسیدیم لباسش را می گرفتیم و تکانش می دادیم
مرگ شکل کیه جون بکن بگو مرگ شکل کیه ؟
جان وین و کله اش یکبری می شد و می مرد
مریلین مونرو کله اش یکبری می شد و می مرد
سالوادر مارلی
_ این دیگه کدوم مادر سگیه کله اش یکبری می شد و می مرد
میخاییل سالاماکف پطرویچ
این دیگه کدوم خریه؟ کله اش یک بری می شد و می مرد
آقای حشمتی ناظم دبستان اخوت 54 ساله قد یک و نود؛ سبیل چخماقی
ما می گفتیم: اون ستاره ی سینما نیست خره
ولی او حرف خودش را می زد :آقای حشمتی ناظم دبستان اخوت 54 ساله قد یک و نود و کله اش یکبری می شد و می مرد
بعضیها قول می دادند دم مرگ اسم یک ستاره ی خوشگل را بر زبان جاری کنند. حتا اسم یارو را روی بازویشان خالکوبی می کردند. بعضیهاشان به قولشان عمل می کردند و بیشترشان تو زرد ازر آب در می آمدند. بعضیها هم قبل از این که بریزیم سرش و بپرسیم: مرگ شکل کدام یک از ستاره های سینماست ؟دستهارا بالا می برد و میگفت: رفقا من اصلا فیلم نگا نکردم تو عمرم و برای همین فقط خدیجه رو می بینم و کله اش یکبری می شد و می مرد
آوال می گفت فقط مریلین نه هیچکس دیگه و برای اینکه ثابت کند که حرفش همانست که بود تیری به قلبش شلیک کرد و دم آخر گفت فقط مریلین و سرش یکبری شد و مرد
یادم است بعضی از اسمها به کرات تکرار می شدند به گمانم چون مد شده بود یک برهه ای که فقط نام هنر پیشه های زن دم مرگ گفته می شد بعضی ها واقعا اگر جان به جانشان کنی همیشه پیرو مدند و اصلا خلاقیتی از خود نشان نمی دهند مریلین مونرو اسمی بود که هم صاحبش خوشگل بود هم خودش را سر به نیست کرده بود واقعا حال به هم زن بود
روی خاکریز نشسته بودم و داشتم دشت پهناور را نگاه می کردم. کوهها پودر شده بودند ؛ درختها نیست؛ و تا دور دست فقط خاک شخم خورده از گلوله بود. حس کردم می توانم بزنم به قلب اینهمه و زدم. بیست شبانه روز راه رفتم و بیست شبانه روز برگشتم ریشم بلند شده بود و ناخنهام؛ شکمم از گرسنگی چسبیده بود به پشتم و در شمار شهیدان جای گرفته بودم . وقتی آگهی ترحیمم را دیدم بی درنگ برداشتمش و بردمش پیش فرمانده و گفتم چرا ؟
قشنگ نیست؟
نه
چرا ؟
تین چه گهیه ؟
به چی اعتراض داری؟
انگشت گذاشتم روی گلی که در کادر عکس جای مرا گرفته بود و گفتم: من هزار تا عکس داشتم اینجا؛ عکسای پرسنلی! عکسای گروهی؛ عکسای کوفت و زهرمار دیگه ای؛ چرا یه گل ؟
خندید و گفت : واسه اینکه گلی
کوبیدم روی میزش و گفتم : نه گل نیستم
گفت: به هرحال میشه اسمشو گذاشت اهمال
اهمال ؟
یک شهید زشت نیست خیلی خوشگل است. نور از سر و رویش می بارد اما من چه ؟
گفتم: مطمئنم اگر کشته شم برم بهشت بازم رام نمیدن. چون خوشگل نیستم چون یه بی ریخت لعنتی ام . و دفتر فرماندهی را ترک کردم و ازجبهه زدم به چاک .
با آن سر و وضع نظامی با آن زشتی درب و داغان یک باران و دورودخانه را پشت سر گذاشتم و رسیدم به دشتی که نعش سربازانی که مثل من از خط فرار کرده بودند آش و لاش اینجا و آنجا و هر جایش ریخته بود. سالیان درازی بود که مرده بودند هر از گاهی گلوله ی خمپاره ای راهش را گم می کرد و می آمد وبعد از کلی این در و آن در زدن در میان این مردگان هزار ساله فرود می آمد و پهلو به پهلوو شانه به شانه شان می مرد . از مهی گذشتم که بسیار غلیظ بود. مثل چی غلیظ بود. چشم چشم را نمی دید .می پنداشتم برای ابد در این مه خواهم ماند. جهان در رنگی شیری شناور بود . سوسوهای قرمز مرا در پی خود می کشاندند. گاهی مه شکل دریایی به خود می گرفت و سوسوهای قرمز فانوسهای دریایی بودند که نام مرا صدا می زدند و می گفتند :بیا بیا........ و من گام هایم را تند تر می کردم و به طرف صدا یا قرمز می رفتم اما موجهایی سد راهم می شدند؛ دست رد به سینه ام می گذاشتند و با تلخی می گفتند : نه نه ...... سر سخت و غدار بودند اما من خودم را به موش مردگی می زدم و گریه می کردم ؛ موجها دلشان می سوخت و راهم می دادند. ولی هیچ وقت نمی رسیدم . فانوسهای دریایی دروغگوهای کثیفی بودند و مرا دست انداخته بودند و می خواستند برای همیشه گمراه بمانم . گوشه ای نشستم و واقعا و از ته دل گریه کردم اما این هم راه نجات نبود. چشمهایم را بستم و راه کوری را در پیش گرفتم و آنقدر راه آمدم تا از مه بیبرون شدم. پا که از مه بیرون گذاشتم در مزرعه ای بودم و هیاهوی کلاغان به گوش می رسید
روز اول پوتینهایم را گرفت و نانی بهم داد. روز دوم لباسهایم ؛ روز سوم روحیه ام را روز چهارم گفت: باید کار کنی روز پنجم مترسک شدم
مرا برد وسط مزرعه . با لگد زد و مترسک را سرنگون کرد و گفت : هیچ وقت بخاری ازش بلند نشد هیچ وقت
بعد با غیظی که کمی عاطفه هم درش بود چوب را لخت کرد .چوب یک بعلاوه ی مفلوک بود از آن بعلاوه هایی که خیلی سخت می شود باور کرد در زندگی نقش مثبتی داشته اند. یک تناقض آشکار بود. لباسهایش را تنم کرد و گفت : ببینم چه می کنی
بعلاوه را در حالیکه روی خاک می کشید با خود برد. حس کردم الان می شود بروی بالای سر چوب و بگویی: هی هی مرگ شکل کدوم ستاره ی سینماست؟ هی هی مرگ شکل کدوم ستاره ی سینماست و او بگوید: آ ئوکی و تو یک دختر ژاپنی ببینی که..............................
تا غروب باید یک لنگه پا سرجایم می ایستادم همانطور که یک لنگه پا می ایستادم به صدای جبهه هم گوش می دادم. صدای جبهه این شکلی بود: رم رم گم گم رم رم گم گم
سعی می کردم صداهای دیگری هم از جبهه بشنوم. گوشهایم را تیز می کردم. حتا خاطره هایم را مرور می کردم و لبخندی می آوردم می نشاندم کنج لبهام؛ ولی جبهه هرچه ازش دورتر می شوی لج باز تر می شود و حرف خودش را می زند جبهه به هیچ وجه حاضر نبود صدایش را حتا اندکی تغییر دهد مثلا بشود: تق تق یا تتتتتتتتت که به نظرم ریتمیک تر و هیجان انگیزتر است .حتا این صدا می تواند جوان های بیشتری جذب کند یا کسانی را وسوسه کند که گوشهای تیزتری دارند ولی جبهه عمیق و عاقل تر از این حرفها بود و می گفت : رم رم گم گم رم رم گم گم و اصلا خسته نمی شد رم رم گم گم رم رم گم گم
شبها خواب می دیدم دهانم پر از گنجشک شده؛ صدای گنجشک کله ام را برداشته بعد دو تا پرنده می آیند روی شانه هایم تخم می گذارند و من مجبور می شوم تا بهار آینده راست بایستم تا تخم ها از روی شانه هایم نلغزند پایین و پخش نشوند روی خاک. پرنده ها با تن گرمشان می آیند می نشینند روی تخم ها. مثل همسایه های مهربان و دلسوز به هم زل می زنند و هر از گاهی بلند می شوند بال در بال هم پرواز می کنند و بعد از چند دقیقه بر می گردند و دوباره می نشینند روی تخم هایشان .سعی می کنم بفهمم کجا می روند؟ چه می کنند ؟ شاید می روند از نهری که من نامش را نمی دانم آب می خورند. شاید مسیر پرواز که وقتی جوجه ها دنیا آمدند و پرواز کردند را چک می کنند. مین های هوایی را شاید دارند پاکسازی می کنند تا جوجه های بالشان نگیرد به تله ای انفجاری و این همه دقیقه و ساعت و روز و ماه تباه نشود و در یک چشم به هم زدن دود نشود نرود توی هوا . من کمرم خسته می شود. پاهایم نزدیک است بیهوش شوند. اما خودم را نگه می دارم و به خودم می گویم: تا بهار خیلی نمانده! باید مرد باشم و مقاومت کنم. آن وقت شاهد رویدادی خجسته خواهم بود. می توانم برای یکبار هم که شده صدای ترک خوردن تخم ها را بشنوم و ببینم که جوجه ها با چه پشتکاری به دنیا می آیند. نوکهای ضعیفشان خیلی درس دارد که به من بدهد و من نباید خر شوم و تکانی به کمرم بدهم. باید خودم را فراموش کنم و بهار به خودم برگردم و فکر کنم زمین هنوز روی شاخ گاویست و گالیله غلط کرده با بابایش و من اندازه ی یک گاو لااقل شعور دارم که بعد از این همه سال که زمین روی شاخ او گشته خریت نمی کند و آن قدر فهم دارد که بداند کمرش خسته نشود که پرتمان نکند که تا ابد سرگردان شویم و ..... اندازه یک گاو حالیم که می شود
زندگی مترسکها هیچ فرقی با زندگی آدمها ندارد. زندگیشان همانقدر گند مزخرف و تکراریست . باید مثل آدمها کلاهشان را سفت بگیرند باد نبرد. یک لنگه پا می ایستم و کلاغها و گنجشکها و دیگر پرندگان را می بینم که می آیند می نشینند روی خاک شخم خورده و دانه دانه ذرتها را از زیر خاک که خودشان را زده اند به موش مردگی و قایم شده اند بیرون می کشند و می ریزند در چینه دان بی صاحب مانده شان. هیچ وقت هم سیر نمی شوند. یارو می آید نگاه تلخی به من می اندازد و دوباره خاک را شخم می زند و دانه می پاشد و کلاغها؛ گنجشکها و دیگر پرندگان می آیند و دانه هارا می خورند مرا به آنجایشان هم نمی گیرند. شاید هم می دانند من دوستشان دارم و مثل مترسک قبلی اصلا اخمو نیستم. حس می کنم صد سال از دیروز گذشته و من خسته شده ام و مثل سابق جوان نیستم. می نشینم روی زمین و سنگریزه ای به چند قدم آنسوتر پرت می کنم یک سنگریزه ؛دو سنگریزه ؛سه سنگریزه؛ چهار سنگریزه . هر سنگریزه ای که می اندازم یکسال جوان تر می شوم .دارم گرم می شوم. حس می کنم پیری کلن از تنم رخت بر بسته. به طرف کلاغها و گنجشکها و پرندگان دیگر به نرمی سنگ پرت می کنم. خودشان را کنار می کشند. با عصبانیت نگاهی بهم می اندازند و اصلا راضی به نظر نمی رسند. سنگریزه ها کمی خشن تر پرتاب می شوند .بعد سر پرنده ها منفجر می شود . پرهاشان فرو می ریزد. یک پرنده؛دو پرنده غ سه پرنده ؛ چهار پرنده . کلاغها و گنجشکهارا می زنم و خوب می زنم و دانه ها که قایم شده اند زیر پوست خاک راضی به نظر می آیند. یارو که می آید گنجشکها و کلاغها را دفن می کند و کاری به پرندگان دیگر ندارد
چاله ای کند و مرا تا زانو توی آن کاشت. گفت: بیشتر باید مترسک باشی. کمرت را رام می کنی یا بکنم ؟دستهایت را آرام می کنی یا بکنم ؟ بگو گنجشک گشنه ست گنجشک گشنه ست
کلاغ هم
کلاغ هم
و رفت و با غروب ریخت توی کلبه اش. خانه اش در یکی از نقاشیهای ونگوگ بود. گوش بریده ی مادر سگ با همان رنگهای اغراق شده. پنجره های اغراق شده. از بوی چرب و چیلی رنگ ها گیج و ویج می روم .زانویی ندارم تا بشود بریزم روی خاکی که از زور دانه دانه دانه های ذرت شکمش باد کرده و کلاغی نمی آید رودهایش را به هم بریزد شکمش سبک شود راحت آخی بکشد از سر آسودگی. یارو الان یک مشت خط در هم برهم و قرو قاطیست. از ظرفهای نقاشی غذا می خورد و پنجره اش رو به افقی باز می شود که یک مادر بخطا توی چشمهاش کشیده. آدم دور نمی تواند برود چند قدم حتا آن سوتر و من مترسک اینجا تا زانو
گاهی از هوش می روم. بعد که برمی گردم چشم باز می کنم می بینم صبح شده و خورشید دارد خودش را گرم می کند برای ظهر . ظهر که من کلاهم را می کشم روی چشمهام و خورشید از لای درزهای کلاهم می آید تو و پره پره می شود پوستم سوزن سوزن سوزن می شود پشت گردنم را قلقلک می دهد و در همین حین از هوش می روم . یارو نمی آید ظرف نقاشیش را بیاورد چیزی در دهانم بگذارد شکمم چسبیده به پشتم نمی توام حتا بگویم هی گنجیشک کیشت و از هوش می روم چشم که باز می کنم گنجشکی کله ی منفجر شده اش را به هم می چسباند پرهایش را از روی خاک بر می چیند. دانه ی ذرتی از زیر خاک می کشد بیرون پر می زند می آید جلوی صورت من می گوید: دهن دهن باز باز
دهانم را باز می کنم دانه در دهانم می گذارد. می رود و دانه ای دیگر می کشد بیرون از دل خاک می آید جلوی صورت من می گوید: دهن دهن باز باز
دهانم را باز می کنم و او دانه را در دهانم می گذارد شاید هزار دانه کمتر یا بیشتر چه می دانم. می رود از نهری نقاشی یا هرچی آب می ریزد در دهانم می آید جلوی صورتم می گوید : دهن دهن باز باز و آب را در دهانم می ریزد میگویم سزاور این همه مهربانیم می گوید : دهن دهن باز باز
شبها گلوله های خمپاره راهشان را گم می کنند و فوج فوج می آیند اینجا آدرس دقیق سنگرهای خودی را می پرسند. من روی خاک یک مشت خط غریبه می کشم که بعضیهاشان نوک پیکانی شکل دارند ؛ نیم قوسی خورده اند. و لی آنقدر سردر گم نیستند که خمپاره ها از این گمراه تر که هستند گمراه تر شوند. من به آنها با صدایی با نور پایین می گوید: ساعت 3 همه خوابند؛ خواب خواب خواب. خمپاره ها می روند صدای جبهه همچنان گرم و پرحوصله به گوش می رسد .گم گم رم رم .اینجا گاهی گلوله هایی می آیند ولی بعد از اینکه آدرس را بهشان گفتم همینطور خیره خیره نگاهم می کنند می گویم: فکر می کنید دروغ گفتم؟
ولی آنها همینطور زل می زنند توی چشمهام می گویم : فکر می کنید دروغگوام ؟
همینطور زل می زنند توی چشمهام. من می گویم : دروغ گو میمیره
همینطور زل می زنند توی چشمهام و می گویند: می تونیم بشینیم رو شونهات ؟
سرم را با عصبانیت تکان می دهم: نه نه نه نه دقیقا چهاربار نه و دوتا پرنده با تن گرم یادم می آید و می دانم تا بهار راهی نیست و این شانه ها ویرانشان اصلا خوب نیست.
یک روز بیدار می شوم و می بینم بهار آمده، رفته، پرنده ها جوجه هایشان را پرداده اند. مین هارا از آسمان روفته اند؛ نشانی غلط داده اند به خمپاره ها . صدای جبهه به سختی شنیده می شود . سینه اش خس خس می کند. شنیدنی دیگر نیست من تا گردن در ساقه های بالابلند ذرت غرقم و بوی چیزی مستم می کند چیزی که نمی دانم چیست و از یک بی همه چیز دیگرست که نمی دانم کیست؟ شاید خودم شاید او.... او ؟ سعی می کنم به مغزم فشار بیاورم ببینم او کی بوده؟ چکار می کرده ؟ ولی هرچه بیشتر یادم می آید می بینم اویی در کار نبوده که بخواهد کاره ای بوده باشد؛ که می بینم ساقه های بالا بلند ذرت از جا بلندم می کنند و روی دوش خود سوار و دست به دستم می دهند و گنجشکها و کلاغها و پرندگان دیگر.
یارو از کلبه اش، کلبه ی نقاشی ش . با سایه اش بلند می آید می رسد بی سلام گلویش را می جوم و خون عزیزش می ریزد روی خاک و می گویم: من می روم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر