هیکل
هیکل رو بالا می رفتم .داخلش پله می خورد . تو هر پاگردی هم یه پنجره دوخته شده بود به شهر ؛ هرچی از هیکل بالاتر می رفتی شهر کامل تر می شد . خالی از سکنه بود . البته اگه دوتا گنجشک و چن تا کفتر رو نادیده می گرفتی؛ چارستون هیکل کاملا سالم بود .مث یه نقشی که پاک نمیشه حتا به روزگاران . حالا گیرم رنگ و رو رفته بود یه دست خطی تو هر طبقه ای دقیقا وسط سقف نوشته شده بود . خیلی ریز نوشته شده بود و شاید طلاکوب بود. هنوز فرق طلا و مس رو نمی فهمیدم چیه؟ سنی هم نداشتم . اون روزا برای خیلی چیزا کوچیک بودم . دوست داشتم هرچه زودتر بزرگ شم. اون روزا برای "شیرین" کوچیک بودم ؛ برای اینکه مث "کل" از تپه ی "جیلان" بالا برم کوچیک بودم؛ برای لب گرفتن از مهدیه خیلی خیلی کوچیک بودم ؛ دیده بودم پسر خاله م تو سردابشون چطوری مهدیه رو می چسبونه به خودش و صدای ملچ ملچ و نکن نکن مهدیه چطور با احتیاط و تورو خدا آمیخته می شه. برا خیلی چیزا کوچیک ؛این بند انگشت بودم .به سر هیکل که می رسیدم شهر دیگه هیچ نقصی نداشت ؛کامل کامل بود. شبها یه گردن بند ازالماس می شد که چن تا از الماساش افتاده یا خاموش شده ؛ ولی خدایی خیلی خوشگل بود . نمی دونم وقتی این هیکل رو اینجا زدن شهر وجود داشته یا نه ؟ اینو برای چی زدن شاید یه بوالهوسی بوده ؛بابام همیشه می گفت : این کارایی که داری می کنه بوالهوسیه آدم باید پولشو خرج یه چیزی بکنه که ارزششو داشته باشه اما این یه کارایی می کنه که به لعنت خدام نمی ارزه یه خونه ساختن که این دنگ و فنگا رو نداره ؛ بری کله ی چند تا بدبخت رو بزنی گل دیوار که چی ؟ قرمزهای بیچاره و... آهی هم پشت بند این حرفاش می کشید.مخاطب این حرفاش " داری " بود. ولی مطمئنا کار "داری" نبود تا اونجا که من می دونستم "داری" دیگه خیلی سن داشته باشه پنجاه سالشه ؛اونم با التماس و خواهش ؛ ولی این هیکل کم کم مال دویست سال پیشه ؛ دلیلش هم این خط نوشته های طلا کوب سقفه ؛ تو این دور و زمونه همچین خطی تو هیچ کتابی پیدا نمیشه. یه بار که ریختمش رو کاغذ و دادمش "میهام" گفت : نمی دونم چیه؟
حالا کی اینو گفت میهام . از اون تخم سگاست .بهت قول می دم هیچ خطی از زیر دستش در نرفته ولی این خط در رفته بود جاخوش کرده بود روی سقف؛ خیلی هم طلا. تازه کی این دورو زمونه چیزی رو طلاکوب می کنه ؟هیشکی . همه برای دو ریال .....
اسمش هیکل نبود .این اسمو من براش انتخاب کرده بودم مث ورزشکارا می مونست ؛ از اون کسایی که دست به هر جاشون بزنی یه ماهیچه ی کت و کلفت و زنده لمس می کنی یه جورایی معشوقم شده بود یه مدتی بود مدرسه هم نمی رفتم اگه می خواستم چیزی بخونم همون خطای روی سقف و می خوندم. می خواستم ازشون سر در بیارم . هنوز چیزی دستم نیومده بود از اون کلافای سر در گم. شایدم یارویی که اینو ساخته می خواسته سر به سر من بذاره. ولی یه نقطه هایی داشت که آدمو اسیر خودشون می کردن نمی شد بیخیالشون شی . گاهی وقتا که ترس برم می داشت با خودم فکر می کردم نکنه خیالاتی شدم این هیکل اینجا رو این قله چیکار می کنه ؟ چرا فقط من می دونم اون اینجاست ؟ چرا من با این سن خیلی کم که به هیچی قد نمی ده می تونم تا اینجا بیام خودمو بالا بکشم اما موسا که اینهمه کوهنورده و پوز همه ی قله ها رو زده هیچ وقت نتونسته بیاد اینجا؟ مامان میگه: بعضیا سهم یه چیزی رو دارن . بعضیا براشون میاد چه می دونم هرکی یه چیزی تو زندگیش هست که تو زندگی دیگرون نیست . اما بعد می گفتم : خب راست میگه حتما فقط مال منه اما باز هم ترس برم می داشت اینجا بود که شال و کلاه می کردم و بر می گشتم خونه و تصمیم می گرفتم دیگه هیچ وقت بر نگردم پیش هیکل و باید دست از خیالبافیهام بر دارم؛ اما نمی شد. پام خیلی سست تر از این حرفا بود . هر وقت از دور قله رو می دیدم عقل و هوشم از کفم می رفت و چند ساعت بعد اونجا می دیدیم که دارم از چشم هیکل شهر و نگاه می کنم و دنبال راهیم که کلاف این خط ها رو باز کنم
یه روز میهام گفت : یه روز یه چیزی رو نشونم دادی می تونی بیاریش ؟
گفتم : چی ؟
_ یه خط ؟
_ خط ؟
_آره یه چه جوری بودن خیلی قوس داشتن انگار از کمر تاب خورده بودن یه ابرایی .....؟
_ آهااون نقاشیه
_ نقاشی نبود خط بود
گفتم : اون شوخی بود خودم یه چیزایی رو سر هم بندی کردم
_اشکالی نداره همون شوخیه رو وردار بیار دوباره
_پاره ش کردم
_ می تونی بازم بکشیش
_ فکر نکنم
_ فکر کنم بازم می تونی سعی کن یادت بیاد .ها؟ باشه؟
_گفتم که فقط برا شوخی این کارو
_اشکالی نداره دوست دارم برام بیاریش
از اون روز به بعد حس می کردم یه سایه ای دنبالمه یه سایه های که تا دهن تو پالتو غرقه و برای این تو پالتو تا دهن غرقه که من نفهمم؛که خرشم و برم و هیکل رو دو دستی تقدیمش کنم. اما کور خونده بود. تا یه مدتی دو رو بر هیکل آفتابی نشدم
دو تا دایره ی لرزان ؛ یه حباب رو به مرگ ؛ یه کمی از بید ؛ دو کف دست ابر ؛ یه لعل یمانی ؛ به چه معنا بود؟ دوتا دایره ی لرزان؛ یه حباب رو به مرگ ؟ یه کمی از بید ؟ دو کف دست ابر ؟ یه لعل یمانی ؟ به چه معنا ؟ دیگه شک نداشتم دیوونه شدم اینو به هر آدم عاقلی بگو کلی بهت می خنده بعد دیگه از دستش روزگار نداری چون همیشه می بینتت تو خیابون جایی میگن: هی چطور لعل یمانی
چه می کنی حباب رو به مرگ؟ و ملت به ریشت می خندن شایدم میهام می خواست دستم بندازه؛ ولی اون چیزی تو نگاهش بود که نشون می داد واقعا داره له له می زنه که این خطوط رو ببینه اما برای چی ؟
تو یه "جرخه" همه جمع شده بودن میهام یه کنجی خزیده بود یه چشمش به من بود یه چشمش به " پیر " پیر می گفت : یه چیزی هست که ما ازش خبر نداریم؛ یه چیزی که نباید باشه؛ یه چیزی که من هرقت دستامو رو به آسمون میگیرم دیگه خبری از کلید نیست ؛ می دونین چند وقته شال و کلاه کردم برم و نمیشه ؟
کسی هیچی نمی گفت یه چشم میهام به من بود یه چشمش به پیر
پیر گفت : از فردا باید بگردیم وجب به وجب رو باید بگردیم تا پیداش کنیم؛، یه چشم میهام به من بود یه چشمش به دهن پیر
گفتم : بابا دنبال چی می گردی ؟ بابام تمام صندوقها؛ سوراخ سمبه ها؛ حتا مادر رو زیرو رو کرد؛ خواهر رو منو ؛ خودشو شخم زد گفت : نکنه اینجا باشه؟ نکنه تو خونه ی من
من گفتم : چی ؟
اونی که باعث شده که کلید دیگه نمیاد تو دست پیر
شهر در یه چشم به هم زدن رازی براش باقی نموند خیلیا رسوا شدن ؛خیلی از گمشده ها پیدا شدن ؛ لایه های سوم خودی نشون دادن
پیر گفت : باید پیداش کنیم گفت: خیلی بزرگه خیلی
اطراف شهر شخم زده شد ملت از زندگی افتادن و رفتن پی اون چیزی که باید پیدا می شد
پیر گفت : تک تک بیاین پیش من تو خاموش خونه.
یکی یکی همه رفتن و از مخفیهایی که داشتن حرف زدن یکی که فلانی رو کشته بود و فلان جا دفن کرده بود کشیدنش بیرون سپردنش دوباره به خاک حلالیت طلبیدن ولی افاقه ای نشد
کسی رفت تو و از آن گناهی حرف زد که بچه ای را آواره کرده بود برگرداندنش خوشبختش کردن افاقه ای نشد. هرکسی رفت و برگشت کسی رازی نداشت نه مخفی نه هیچ یکی مونده بود من هنوز یه راز مونده بود اونم راز من بود ؛ هیکل
از چشم سوم هیکل داشتم شهر رو نگاه می کردم که اومد کنارم نشست. خط بود؛ گفتم :دیگه مطمئن شدم دیوون شده م خط خندید و گفت : باهات همعقیدم فقط اونایی که دیوونه ن یه همچو چیزایی می بینن
گفتم : یه خط وقتی بیاد بشینه کنار آدم یعنی یه جای کار می لنگه گفت : هومممم راست میگی یه جای کار می لنگه
گفتم : خب ؟
گفت : به هر حال پیدامون می کنن چاره ای نیست گفتم: خب برین. این هیکل یه تکونی به خودش بده
خط یه قدری سکوت کرد و گفت : خب اینم یه راهیه ولی بیش از حد سنگینه بیش از حد؛ تا اینجا تو این خاک فرو رفته ؛ وقتی گفت : خاک ؛ یه جوری شد ؛ یه گرما یا یه چیز عجیب شد.
گفتم: فقط من موندم ولی خب من یه بچه م زود پیدا میشم . برم هرجا پیدام می کنن
خط گفت : می فهمم می فهمم
گفتم : خیلی دلم براتون تنگ میشه
گفت : میخوام از من سر دربیاری
گفتم : می تونم؟
گفت : اوهوم چرا که نه
خط مث یه روز کامل بود ؛از همون سپیده نخستین تا وقتی خورشید غروب می کنه .ولی یه روزی که اصلا از این روزای معمولی نیست از اونروزایی که وقتی به یادش میاری می فهمی نه بیهوده زندگی نکردی یه همچو روزی بود . آدم اونوقت فکر می کنه عضلاتش پولادین تر و هر نفسی که تو می ده قراره یه ماه ازش بشکفه؛ حس می کنی وقتی یه گلی دهان باز می کنه توو کورترین نقطه ی دنیا تو می فهمی ؛ وقتی یه گریه می پیچه تو یه خونه تو مثلا بی جا ترین مکان دنیا و یه بچه با پوست رقیق و گریه ی گهربار ش چشم باز میکنه می فهمی ؛ وقتی یه جوونه میگه جیغ ؛ یا یه نهال سرشو بالا میاره از زیر خاک و میگه: اوه اصلا انتظارشو نداشتم خدای من ! تو می فهمی؛ وووووو ؛ صدای مردم نزدیک و نزدیک می شد : خط گفت :دارن میان تو باید بری
گفتم: دارن میان شما باید برین
گفت : خب به هر تقدیر اینجاییم
گفتم :اونا این چیزا سرشون نمیشه
_می دونم
گفتم : اونا یه چیزهایی از جنگ براشون مونده مین دینامیت چه می دونم خیلی چیزا
_می دونم
_تو تنتون می کارنشون و بعد..... خواهش می کنم
خواست چیزی بگه گفتم : من میرم یه جوری اونارو به تاخیر میندازم شما دل بکنین برین
و خودمو در چشم به هم زدنی رسوندم به مردمی که از نای جان فریاد می کشیدن
بابام گفت : پس اینجاس
گفتم : اونجاس من دیدمش
_کجا؟
راهشونو انداختم به چند قدم دور تر گفتم باید آروم تر بریم برف خیلی باریده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر