شاید باید می گفتم که ما تو کله ی تباه شده ی یه گاو زندگی می کنیم . تو حفره ی رنگ و رو رفته ی یه سیاه چال که از اقبال خوبش فرود اومده تو یه نقطه ای که هم آفتاب گل درشت داره هم بارونایی چقدر انگور و درشت ؛ اونجا یه غار هست که افلاطون رو برد به سمت اون نظریه مثل اش . و اون نقش و نگاری که رو تن اون غار هست کارهاییه از "ویران" کسی که بعدها کوبیستها راهشو پی گرفتند.
باید می گفتم هرکی از اهالی شهر ما که میخواد عاشق شه میره تو اون غار ؛ تو اون همه هزار چهره ای که حک شده بر سینه ی غمین غار؛ یکیشونو انتخاب می کنه و بهش دل میسپره ؛.بعد از غار میاد بیرون و در کوبان درکوبان دنبال اون چهره . تا درو باز بکنه اونی که باید در رو باز کنه . از خیلی چهرها باید بگذره ؛ عقش بگیره حتا شادمان بشه بی تفاوت شه و چه و چه و چه تا پیدا کنه اونی رو که باید. چهره ای که فقط یه چهره ی حک شده رو تن سرد غار نیست بلکه یه آدمیه که از ازل پرداخت شده واسه همچو روزی که یکی واله ش بشه در خونه شونوبزنه و اون باهاش جفت بشه . مثلا پدر و مادر من . پدر و مادر اون. پدر و مادر این. حتا پدر و مادر اونا . همه همین شکلی همو پیدا کردن؛ رو تن سرد غار ؛ تو اون همه هزار چهره ای که منتظرن که آب و خونی بدوه زیر پوستی برکشیده بر استخوانی و این مسیر دشوار و زیر پا بذارن تا بفهمن که زندگی زندگی که میگن تهش چیه ؟ ولی من بهش گفتم که ما تو "لایا" زندگی می کنیم یه روستاواره ای تو مرز ایران و عراق. شبها میریم رو یه تپه ای و بصره رو نیگا نیگا می کنیم و چشامون از اشک پر میشه. نه واسه این که بریم اونجا و مثلا دلبرکی عربی داشته باشیم. یا اونجا جاییه که آرزوی ماها باشه. نه. ما داریم به بصره ی خودمون فکر می کنیم. اون یکی بصره. اون بصره ای که یه دریا با چه چشمایی بهش تکیه داده و آدم خارش کف پاهاش.و با ماسه های ساحل کنار اومده با دریاش شفا میده . منظورم اون بصره ی رطب شمایل آواز در دهانه. نه این بصره ی کوفتی که انگلیسیا ناموسشو به باد دادن. نه این بصره ای که آدمای بوگندو با لباسای تا مچ پاها اومده شون لک و پیسش کردن . اما اون گفت برو بابا خودتو سر کار بذار . اون شبی که من این حرفا رو بهش گفتم یه آی دی در بدر بودم نمی دونم اونو قبلا کجا ؟ چرا ؟ و از رو چه هوسی ؟ اد کرده بودم . مشکلش این بود که می خواست خیلی باهوش نشون بده و این که آدمی نیست که با دو کلمه از راه به در شه. دربدر اون بصره ی کذایی شه و از این حرفا . این مشکل همه مونه مشکل من؛ تو ؛اون همه می خوایم اونقدر باهوش باشیم که کسی نتونه سرمون کلاه بذاره برا همین عمدتا سرمون بی کلاه میمونه. می خوایم تا یارو گفت ف ما سر از فرح آباد علیا در بیاریم و برگردیم و اونجا چند نخود سیاه کاشته باشیم که چند نفرو دنبالشون بفرستیم و غش غش بهشون بخندیم و از هوش قهارمون سر مست شیم . اونم اون شب دقیقا همین شکلی شده بود. گارد بسته ش راه نفوذی نذاشته بود برا من . من میگفتم اینقدر بسته نباش ولی اون می گفت نه نه. من بهش دروغ نگفتم ولی اون باهوش تر از این بود که بخواد حرف منو باور کنه اون شب غصه شو خوردم در بدبینانه ترین حالت؛ می تونست شنونده یه داستان زیبا باشه ولی خب ما با هوش بیکرانه مون در حفاظ سنگ و سیمان امنمون با دست خودمون خودمونو به باد میدیم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر