۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

تو و خاکریزم را از دست داده ام کهنه سربازی که من باشم با زخمهای گل درشت؛ افقی از دست رفته

مثل یک گروهبان زهوار در رفته

کلمات را به خط کردن

به صف کردن

به چپ چپ چپ چپ

چپ کردن

چپاندنشان توی یک یونیفورم کمی از سبز و بیشتر از خاک

هزار بار این میدان را دور زدن

کسی نشدن

و این پوتین های قزمیت .

این گروهبان را دوباره باید برق انداخت

به دندانهاش برگرداند

از سوی چشمها که ناپدید

قشنگ توی چشم هاش خیره شد

با لبخندی که بال بال زنان می آید

گنجشک

می نشیند کنج لب

تا نیازی به کشیدن کبریت نباشد

برای روشنایی

چهره ای که شاید

روزی

روزگاری

ماه.

کمی از ماه و

بیشتر هیچ

مثل یک گروهبان از شکم گنده

از سر هیچ

کلمات را به سر دواندن

از اشاره ؛

خبر هیچ

از دندانها افتاده

از سوی چشمها ناپدید

دیگر هیچ

کله ی سحر پا شدن

تا بوق سگ

توی این میدان

تا مگر کسی شدن

تا مگر هیچ

مثل یگ گروهبان قدیمی

غر غرو

از این کلمه

آن کلمه

و حتا آن کلمه

یک نخ ارتش آزادی بخش خواستن

ساختن

نتوانستن

اینهمه دویدم

چپ چپ چپ چپ

تا جایم را با یک بلوط عوض نکنم

با یک کف دست زبری

زغالی در اندرون

و غباری که دیگر رفته تا مغز استخوان

می خواهم باران

بیاید

سری به خانه ی من بزند

با نام کوچک دوست دخترم

همه ی فصلها را ارث باباش کند

و بزند

فقط بزند

فقط بزند

مثل یک سرباز جنون زده

انگشت بر ماشه

بچکاند و

این غبار را زمینگیر کند

برگرداند به صاحبش یا

و این گروهبان ؛ هفت و هشت را بگذارد و

حشری خیره نشود در سر بازانش

سربازانی از جو هر رقیق

دهان گرگی ها

پروانه رفته ها

تن رفته ها به ویرانی

قوس و قزح زده هایی

کی بود کی بود من نبودم

بارانی که می بارد

همه را می رماند

می رمباند

کسی در خطش نیست

در صفش

یکی این چپ

یکی آن راست

یکی اصلا رفته

سوی چشمها کیست ؟

انگشت بر ماشه قبل از چی ؟

اینجا قرار نبود

من با کی ام ؟

بیشتر سبز و کمی از خاک

گروهبان بند نمی شود

و این میدان می گردد

و پوتین های قزمیت

تا مگر

مگر

هیچ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر