"میعاد در سپیده دم" رومن گاری رو خوندم ؛ هنوز تو سطراش دارم دست و پا می زنم ؛ قبلا؛ ازاین جهود چن کتابی خونده بودم " خداحافظ گاری کوپر" زندگی در پیش رو " لیدی ال" و چند داستان کوتاه ؛ کاراشو دوست داشتم . تعقیب می کردم . باهم خویشاوندی ای به هم رسونده بودیم. همو می شناختیم. از هم یه چیزایی می دونستیم؛مثلا می دونستیم دهنمون چه مزه ای می ده . و از کدوم ابر چه شکلهایی می کشیم بیرون؛ از فیل گرفته تا یه گور خر تو صحاری آفریقای باشکوه. اما فکر نمی کردم اینقدر آشنا باشه. اینقدر نزدیک . اینقدر همدیگه باشیم . جوری که من اشک بیاد تو چشام؛ که خودمو تو اون بچه ای ببینم که خودشو می کشه تا یه چیزی شه؛ یه کسی ؛ ولی خب می دونی تو همچین مواقعی درای دنیا چارقفله بسته ست و توی طفلکی راهی به هیچ کجا نداری به هیچ کجا . وقتی می گم هیچ کجا یه چیزی می گم یه چیزی می شنفی .
از روسیه پاشی اینهمه راهو بکوبی تا سر از فرانسه درآری. یه مادر تورو به دندون بگیره. مدام تو گوشت بخونه فرانسه فرانسه فرانسه فرانسه و فرانسه اونجاییه که باید باشه که باید باشی ؛ همونجایی که تو درها رو مث چی باز می کنی. اصلا خودشون به روت باز میشن و تو پا می ذاری تو یه فضایی که قبلا رو هیچ نقشه ای نشونی ازش ندیدی هیچ جا .
از روسیه ی این همه برف و بلشویک پاشی؛ بخزی تو یه پالتو پوست؛ از پوست یه حیوون پوست کلفت و دنده پهن. این متر برف رو پاره کنی. راهی باز کنی به فرانسه ی محبوب . "ر" های کل جهانو به نابودی بکشونی .یه زبون نرم و لطیف بچپونی تو دهنت و یه آواز بخونی که از ناکجای زمین جوشیده؛ از دهن زیبای یه گل پر گرفته / پروانه / اومده نشسته رو لبای تو .
الان دوست دارم مادرم دستمو بگیره ببرتم فرانسه . یه مدتی تو لهستان باشیم . تو اون برفایی که تا کمر میان تا من اون پالتو پوست مزخرفو بپوشم با چند تا بچه لهستانیه یخ؛ دوستی به هم برسونم. برم رو اون پشت بوم و اون شیرینی فروشه رو دید بزنم که چطوری برای اولین بار اولین شیرینی خامه ای جهان رو لخت می کنه جوری که مجبور باشم بیرق باشکوه کشور لهستان رو به اهتزاز در بیارم که جهان از این خبر غافل نباشن و جهان؛ یعنی من و چن تا بچه ی موبور چش سبز .بکوبیم و بریم فرانسه؛ سر از جنگ جهانی دوم درآریم . من بشم خلبان یه هاریکین کوفتی ؛ دوستام دونه دونه دونه نفله شن .من اما مث چی زنده بمونم .بدونم یه عشق بزرگ یه عشق عظیم ازم محافظت می کنه . ایمان خدشه ناپذیری داشته باشم که برادرم اقیانوس و چند صحرای مثل کف دست پر بوته های خار و بسیار عربی ؛ نمی تونن فاصله ای این سر سوزن حتا؛ بین من و عشقم بندازن ؛ بدونم عشقم ؛ مادرم؛ با سیگاری گوشه ی لب و دیابت کمرشکنش منو زیر نظر داره . نمی ذاره دست از پا خطا کنم . نمی ذاره ایمانمو از دست بدم . یعنی حق ندارم ؛
صفحه صفحه صفحه صفحه سیاه کنم. تو خون و چرک و جراحت دست و پا بزنم و تسلیم نشم . بهم خیانت شه . زخمها بخورم از اون از این از تو و ادامه بدم . بدونم هنوز یه قلب تو یه سینه خیلی دورتر از من اونور برادرم اقیانوس و این صحراهای تا آخر دنیا به یاد من به عشق من می تپه .صفحه صفحه صفحه سیاه کنم و امید داشته باشم بالاخره یه گلوله راشو از بین این همه تن باز می کنه این در و اون در می زنه و بالاخره منو پیدا می کنه تا من مثل مرد ؛ همونجور که ازم خواستن به استقبالش برم . یا جایی تو ابرا جایی برای خودم دست و پا کنم . بخوام یه بلیط بگیرم و برم آلمان چشم تو چشم شم با اون کسی که این خط آتیشو دوونده تو تن این همه نقشه که فکر نابودی فرانسه ی محبوبمو تو کله ی پوکش ریخته که با یه گلوله یا اگر نه با همین دستام اونقده گلوشو فشار بدم تا این خط آتیش با یه سطل آب خاموش شه . اینو عشقم ازم خواسته .
می خوام یه چند صباحی تو اون خرت و پرتها زندگی کنم ؛ تو اون زندگی گریز پا. نو پا و شکننده . تو قصری که رو آبه . با کلی قرض ؛ آدمای بو گندو ؛ سرد .با خالی عظیمی تو چشمها و سینه ها . می خوام هرچی فحش آب نکشیده ست رو نثارشون کنم . دستامو تو هوا تکون بدم و مث یه روس اصیل با لهجه ی غلیظ با کلمات درشت؛ ناموس زندگی رو به گا بدم
می خوام ببرتم فرانسه .. کشوری که رو هیچ نقشه ای نیست .هیچ جایی نیست حتا تو خود فرانسه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر