۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

تن از هایکوها گرم. از صدایی دور یا محو که نمی دانی از پرنده ایست یا انسانی فقط صدایی که می گوید هستی که میگوید هست




با این بدن داغ

این خون بی مهار

با این پوست فراری چه کنم ؟

با این آه

این تپش کور

از قرنها پیش

از تاریخی دور جاری چه کنم

کم بودی

در پوستم هم

تن سپردم به سوزنی های حرف

به نقشی از نشتری ریخته

راهی

با یهودیها سرگردان

دنبال لاشه ی درختی

پوستی این کف دست


آرامگاهی


حالا اینجا

مرده


با این یادگاری چه کنم ؟

نه تن روبی از خطهای آواره

نه آرواره برداشتن از پوست

نه از برهنه ی خویش چشم فرو پوشیدن

نه حتا تو دیگر

هیچ

نمی تواند این لحظه را

جوری برساند به لحظه ی بعد

که من این لیوان را

بی محابا

به لب می برم






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر