۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

بگذارم بجنبی در من .شلاق خور_ سنگی که تویی شلاق کش _رودی که منم .موم در کف من .داغ در خون و مغموم درچشم



زغال های گل انداخته را در دهان می گذاری

چیزی روشن می شود

چراغ هواپیمایی

در مهی بالاتر از ابرها

یا چراغ آشپزخانه ای

سایه ای

در قوسی ترین شکل خودش

برق کاردها و

تشنگی

خنکای یخچال پوست را صبح اول فروردین می کند

زنی در هایکویی

از مردی با کلاهی پهن

گریه در آستین می ریزد

در باری

قرمز دو خط

دهن دهن شدگی پوست

دهن دهنی که میریزد در سر

موهایی پریشان

با دهانی صامت

از جمجمه پا بیرون نمی گذارند

سیگار فقط تلخ میکند

و الکل

در سیمان نفوذ می کند تا خوابی بیاورد

پلکی سنگین بر زخمی

و صبح را در پوستی دیریاب روشن کند

هواپیما راهش را گم کرده

چراغ نیز

کارد _سایه ای

فروردین جو در یخچال

و خالی

چنگ خورده

با چروکهایی

و گریه گوشه ای از بالش را خیس کرده .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر