۱۳۹۰ فروردین ۱۴, یکشنبه

مرهم ریز و باقی ابرها دیگر شکلهای قدیم را زنده نمی کنند ،حالا فقط غبار است و سیم خاردارها و زمینهای مین خیز آبا و اجدادی همین



هر وقت راجع به اون حرف می زدیم بابا با تشرمی گفت : راجع به " اون " آروم حرف بزنین.

اوائل راجع به اون بلن بلن حرف می زدیم که بابا یه کاره در میومد و می گفت " راجع به اون آروم حرف بزنین " اون وخت دیگه مجبور می شدیم راجع به اون آروم حرف بزنیم اما بابا دست بردار نبود که : آروم تر آروم تر

آ

روم

تر

اینجا بلن می شدیم می رفتیم کافه قفقاز. کافه قفقاز با یه تیغه چاقو دو قسمت شده بود یه نصفه سیب اینو ر یه نصفه سیب اونور ما می شستیم تو نصفه سیبی که اونور بود اینجا اینقدر دود و هوای سرد و بخار بود که چش چشمو نمی دید میگفتن این ابرو دود و بخار و بوی گس ودکا از کوههای قفقاز اومده ، میگفتن قفقاز خیلی سرده و کلاهای قفقازی معروفه . میگفتن کلاه های قفقازی عدل میاد و رو گوشاتو میپوشونه و تو گرم میشی گرم گرم یه ودکا هم میزنی دیگه باکیت نیست

کافه قفقاز ، برف تا اینجات میومد و همین هم زیباش کرده بود. بهترین جایی بود که میتونستیم بی دردسر راجع به اون حرف بزنیم . کافه قفقاز کلن کافه ی دنجی بود صاحبش از اون سبیل کلفتای " خط مخوان " بود این اصطلاح ما بود که برای آدمایی که یغور ، سبیل کلفت و دم دمی مزاج بودن به کار می بردیم . صاحب کافه هم دقیقا همون چیزی بود که وادارمون میکرد بهش بگیم خط مخوان . کافه چی میگفت : جد ما از کوههای قفقاز پایین اومدن یه مدتی تو هوای سرد موندن از مه گذشتن و اومدن اینجا و دقیقا جایی رو نشون میداد که خودش وایساده بود سعی میکرد کلماتی که استفاده میکنه رو یه جورایی درشت تلفظ کنه وقتی بهش می گفتیم لهجه ت روسیه و مث روسایی میگفت : نه نه ما از اونا جداشدیم نه نه و دستاشو تو هوا تکون می داد بعد قهوه ی ما رو میذاشت جلومون و می رفت اون ور تیغه ی چاقو تا به یه بابای دیگه ای برسه که یه ساعت بود که داد می زد : پس کو این کوفت ما پس کو ؟

ما رو چند تا صندلی نشسته بودیم که پایه هاش از چاقو بود . نوک چاقو فرو رفته بود تو تن چوبی کف کافه؛ فنجونایی که قهوه ی داغ توشون بود و بخار ازشون بلن می شد و به لب می بردیم نیست لبه ی فنجونا تیز بود همراه با هورت کشیدن قهوه ، لبامون زخمی می شد و چند قطره خون می ریخت تو قهوه و لب فنجون یه خورده قرمز می شد . لبامونو می لیسیدیم؛ کمی به زخمامون فکر می کردیم بعد بی خیالش می شدیم و راجع به اون حرف می زدیم ولی بابا دست بردار نبود ، خودشو یه جوری به ما می رسوند و می گفت " راجع به اون آرومتر حرف بزنین بعد ادامه می داد :آرومتر آرومتر میگم آرومتر یه جوری شد که دیگه راجع به اون خفه حرف می زدیم صداهایی از گلومون بیرون میومد که بیشتر شبیه ناله بود تا: آرومتر آرومتر میگم آرومتر راجع به اون حرف بزنیم . بعضیا خیلی خوب نمی تونستن راجع به اون خفه حرف بزنن برای همین از بابا شاکی می شدن دیگه داشت راجع به اون حرف زدن سخت می شد و بعضیا میخواستن بیخیا لش بشن ولی اونایی که هنوز روحیه شو داشتن بقیه رو تشویق می کردن که راجع به اون حرف بزنن. بعد از کافه بیرون می زدیم ما عشقمون این بود وقتی تو خیابون بودیم و هوا هم کاملا عالی بود راجع به اون حرف بزنیم تو هوای آزاد حرف زدن از اون با صدای خفه زیاد مشکل نبود اول یه خورده عکس خودمونو تو جاده تماشا می کردیم نیست جاده های ما از فلز سختی ساخته شده بود که حسابی صیقل خورده بود ما بی پروای گذر تانکها و زره پوشا که مسافرینو جابجا می کردن عکسای تار و شکست خورده مونو تماشا می کردیم .عادت داشتیم از رو سنگچین کنار جاده که از تیغ بود بریم به طرف میدان اصلی شهر . روی لبه ی تیغ راه میرفتیم و راجع به اون با شور و هیجان مخصوص خودمون حرف میزدیم وقتی راجع به اون حرف میزدیم دستامونو تو هوان تکون میدادیم و خیلی از این بابت خوشحال بودیم ولی بابا با تانکش از راه میرسید لوله ی تانکشو میگرفت طرف ما و میگفت: آرومتر آرو متر میگم آرومتر ما فقط لبامونو تکون میدادیم و راجع به اون حرف میزدیم باید زل میزدیم تو چشم هم تا از حرفای هم سر دربیاریم بعضیامون لبخوانی بلد نبودن و روحیه شونو از دست میدادن ولی بعضیامون که لب خوانی بلد بودن سعی میکردن به بقیه روحیه بدن و کاری کنن که اونام راجع به اون حرف بزنن

برمیگشتیم خونه و میخزیدیم تو تخت خوابامون که دیواره هاش مث دیوارهای اتاق از چاقوی لب نخورده بود سر و شونه هامون زخم میشد یه زخمه شیرین و همیشگی اونایی که تو خواب ورجه وورجه میکردن بیشتر زخم داشتن بعضیام مث آینه پاکه پاکه پاک بودن تو تاریکیشب به سرمون زد راجع به اون حرف بزنیم یکیمون گفت: ما بخاطر اینکه راجع به اون..... که یکی ازمون حرفشو قطع کرد و گفت: هیس آروم

همه یه جوری نگاش کردیم که اون سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت . یکیمون دوباره گفت: ما بخاطر اینکه راجع به اون حرف بزنیم قید کارو بارو همه چی رو زدیم نمیشه که.... بعد ادامه داد که : من میخوام بلن بلن راجع به اون حرف بزنم یعنی چی ؟ تصمیم گرفتیم راجع به اون بلن بلن حرف بزنیم ولی بابا دراومد و گفت :هیس هیس هیس آروم آرومتر واز دستای بابا خون میچکید ما با دستامون راجع به اون حرف میزدیم بابام میگفت : هیس هیس هیس با چشمامون راجع به اون حرف می زدیم بابام میگفت : هیس هیس هیس فکر میکردیم که راجع به اون حرف میزنیم بابام میگفت: هیس هیس هیس خواب می دیدیم که راجع به اون حرف میزنیم بابام میگفت : هیس هیس هیس

ما نمیخواستیم واقعا قصدشو نداشتیم ولی بابا دیگه شورشو در آورده بود مجبور شدیم ما فقط میخواستیم از اون حرف بزنیم ولی اون........


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر