۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

گفتم باران را به خانه ی من بیاور یا باران به خانه ی من بیا؟گفتم بگذار نه از اشک رود رود رود بر خاک راه بیفتد به دریا هم نرسید نرسید ؟




دنیا

تنها

در دوردستها زیبا نیست

در این کف دست آدم

چاهی

برای آهی

اشکی که آستین و

یقه را خیس کند هست

دریچه ای برای پنجره زدن

به دو بند انگشت آن سوتر

فراری

دری برای بر هم کوبیدن

و تراسی

برای دود کردن سیگاری

هست

دنیا

تنها

در دوردستها

زیبا نیست

در این کف دست آدم

گلی برای لگد کردن

خاکی که با عرق خیس

در دستها خمیر

ورز

خمیر

ورز

در کوره ی تن سفال

دست

دهان

خط یکسر پیشانی گل

غم پامال

هست

انگشتی

خطوط را به هم می بافد

لبان خنده و

ابروی به هم را

در هم

تفسیدگی آهن

از استخوان گم می شود

در تاریکی های در زیر زمین

عکس فرسوده ی خانوادگی

پریدگی لب عمه

نگاه فراری شده پدر بزرگ

و مادربزرگی نیست

گم

انگورهای در هم دویده

خون جگر ما

در خم

سرخ می دود بر لبها

از ما

سر در پوستم فرو ببر

ابرها را هی کن

اینجا

از دریا

کتابها

نوشته اند

در قطع جیبی

پالتویی

باران هم خانه ی منست

جین می پوشد

زاییده از برق دندانی

زن

آیینه دانی

زیر ناخنهایم هم هستی

زیر دندانهام هم

با شتاب پوستم را ترک نکن

گام های بلند بلند

از این بلند تر

نشانت نمی دهد

از سینه ام پایین نیا

چیزی دیگری نیست

دنیا

در دوردستها

زیبا

نیستی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر