۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

نایابی نایاب آنقدر که اشک چشمهایم را روشن و منظره روبرو را در مه فرو می برد جوری که آه نام کوچک من می شود چقدر نیستی لعنتی



نسیمی اسکیت باز

ورز خمیر تن

بر پاهای فرار

غنچه ی شاید سه روزه ای

شکل می ریزد

و پوست ، کوزه ای

آب _جو رفتار

_آب جویی بر پاهای فرار _

دم دم زنی های ماهیان و

دم دم کوبی ها و

دریا

تن بهمان و

تن بیسار

ما

بر نیمکتهای پیر نشین ماه

پارک ، با خوشه های گنجشک

تخته کوب قناریان و

کلافه های گم گم در سر

با کله ای

تنگ ماهیان

بی در

پیری پوست

چشم های از سو افتاده

و از دورها

حتا یک نخ خبر

حتا یک نخ نیست


تنی با طرز اسلیمی ها

یا یک خط از آسیای دور

با قلم مویی

آغشته به دواتی چرب

گام زن

بر کاغذی

ممهور

خانه ها بر می آیند

دشت بر یک کف دست کاغذ

گسترده

روی گردان از غبار

سیم خاردار

و هوا

پاک

خاص ریه های خدا


تنی به طرز

در پیاده رو های پارک

و دنیا

به سه پیاده رو

شصت درخت

دو پیر

دهانی از اذان برگشت

ساعت 7 عصر

و هفت نیمکت

خلاصه می شود

یک کاسه می شود


پیرها

هلاک مرگی بی خوف

هلاک خط نفیسی

آینده

رونده

از کاتبی دیوانی

کار کشته

شاید از عهد قاجار

_خطی بر پاهای فرار

اسکیت سوار_


چیزی در سینه

پرنده

نه مثل سالیان پیش

انگار سر لهیده ی سیگار ی

در زیر سیگاری

با اصراری

کشنده

خاموش

بل

یک مشت خون

بی هراس از پرپشتی زمستان

با مرگ

گرم می شود

در پوست چروکشان پیرها اما

خواهان خویشاوندی تیغ و پوست

خط ریخته های پیشانی را فانی

و ریه های جوانی را خواستار

پادر کفشهای کتانی

تا از هر چه خم دور

تن دهند به کش و قوس هایی

خاص خمیر تن

با طرز اسلیمی ها یکی

با خطی از کاتبی دیوانی

بر کاغذی گرانبها و همایونی

یکی شوند

تا با جویی دریا جو

نه یکی

اما

هم گام

مرگ را فراموش

در بافتهایشان گنجشک

درسینه آهو

و قوت پلنگان را از جوانی ها

از آن سو

رام گامهای از نیرو

کنند

رام تندبادی های بازو

پیران از نیمکت کنده

آینده

رونده


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر