۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

لبی رطب فرما کو ؟ یا نخی آواز از دهان دوست از خونش سودا گرفته باشد در ما دوان شود دوست دور است دوست

میزی چوبی

باژگون

بی بازی

بی برگی برای رو کردن

و غم روبی

از ریخته ی دنده های نهنگی

کلبه ای فراهم نیست

چراغی از یکی از استخوانها آویزان

پدر و پسری

یکی گوشت و پوست و استخوان

دیگری

از چوب

هیزمی

برای زمستان

زمستانی قوی بنیه و

گرد آشوب

کلبه ای

کنار این جاده

نه کاراوانی

نه کاروانی

مثل پمپ بنزینی متروک

تا خرخره از می پر

خیال روانه می کنیم شتر

خیال کوب

با شکمی بر آمده

و موهایی

غریبه هایی به آن وارد می شوند

تا دیروز

از صدای پا محروم

از سلام

لادهان و

گم پیدا

با گرمایی مسموم ।



از غرب وحشی

سواری نمی گریزد

سر از اینجا در بیاورد

غباری برانگیزد

ما از اتاقهای هتل

یا از خانه ای

دو پنجره و

یک در

غریبه ای

با کلاهی نیم هلال پایین کشیده

را رصد کنیم

خود را ببینیم

بر اسب

با کلاهی بر سر

از غرب وحشی رم کرده

سر از این گوشه ی دنیا در آورده

قهرمانی در آینه نمی بینیم

صبح ها

که چهره ی خود را می جوریم

دور چشمهایمان را

و چروکها

بر لباس و چهره

تنها

دوستان این سالها هستند

نه

کسی

از آن گوشه ی دنیا نمی گریزیم

اینجاییم

مثل پمپ بنزینی

در سال 1935

در یک عکس سیاه و سفید / الان غبار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر