۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

دورگویی ها و دور جویی ها و جویی دور _ باز و افسانه هایی که در کویر بی مرز و بی شبان بی نی حتا تن می گیرند و قافله ای نیم روشن نیم تاریک می رود

پدر

قافله راه بیندازم ؟

در منزلی پدر باشم

در منزلی

پدربزرگ

در منزلی دیگر

جد

در منزلی دیگر

او ؟

جوری که

پسر پسر پسر پسرم

چین بیندازد در ابرو

در آینه چهره اش را بجورد

تا شاید

خطی

خالی

سبیلی تابدار حتا

یا حالت لخت آموزی از مو

کاروانی و مسافر

تا اکنون

پای فشرده و آمده

در چهره ی او نشسته

در خنده ی گرمش

مردی

از گم ها بدر آمده

در خالی

خانه کرده

یا برق دندانی

معصوم


پسر پسر پسر پسرم

شاد

یا مغموم

قافله اما می رود

قافله ای

سرگردانیانی

از تو

و غبارتر تو

در منزلهایی دورتر

آن اولین کسی

تا کاروان بداند

از کجا

و از چه رو ؟

همین

در منزلی گم تر

مومیایی شده ای

غباری

در طرح ابولهولی

با سیلابی در کمر

قافله راه انداخت


پدرم ؟

قدش از سقف میگذشت

پدری

دلپذیر تر از خاک

در برگیرنده ی زنان و

آهو رمان و

غارپردازی

در کوهستانی

غایب

آن اولینی که کتابت نشد

چهره به پوستی از آهو ربوده

یا درختی

خلاصه شده در چند برگ

نبخشید

گاو مردی شاید

چسبیده به تن غاری

غاری

دهان فرو بسته

در خاک چشم گشوده

تن به هیچ سیاحی نداده


پدرم ؟

عصا کش رودها

استاد در رام ابرها

بانی و بنای نخستین

ماه را پر می خواست

چشمه ها را در بطن سنگ می پرورد

آسمان را

از تاراج کده ای نیم سوز

چشم شکوفانده در خنده ی هزار هزار هزار ستاره

کرد

پدرم ؟



آه کاروانی زاده ی دربدر

پسر پسر پسر پسر پسر پسر پسر پسرم

طیرانی از پوست بود و

غرق شدن در گم گویی ها و گم جویی ها بود

قافله ای در کار نبود

قراری نبود

قرار نبودی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر