۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

در من دندان بدوان .برق دندانهات در پوستم ستاره ایست ،ماهی مهجور؛ هر کدام رشک جهانی و چشمان گرگی پیر ،سفید شده به آنها،عاشق پیشه ای الان هزاران سال است



مثلث

اون مثلث عجیب غریبش جذابترین چیزش بود .من یکی که کف مثلثه بودم البته بعد از خواهرش؛ سرش پر بود از ناقوس کلیسا و متبرک باد نام تو و مثلث گرانقدرش .

یا خود خدا پسره مسیحی بود. باباش به عمرش رنگ سجاده رو ندیده بود، یه بار تو عمرش تو بگو حتا یه بار ، سر رو مهر نذاشته بود . باورتون نمیشه از اون سر دنیا پاشده بودند اینهمه راه رو کوبیده بود ن اومده بودن این سر دنیا با چن تا چمدون فقط. اما صدای خش خش کلیسا و آن پدر روحانی دنبالشون کاملا شنیده می شد. شدن همسایه ی دیوار به دیوار موسا ؛ موسا صبح زود می اومد رو بوم و گلو می درید : اشهد ان لااله الا الله هه هه ها ها ها آ آ و اشهد ان محمد ا رسول الله هه هه ها ها آ، و صداش خشک ترین چیز عالم بود. وظیفه ش شده بود کله سحر پاشه با اون ریتغ گوشه ی چشماش و اشهد ان علی ولی الله هه هه ها ها آورو بفرسته هوا .اونام لابد اول یه چشمشونو واز می کردن و باورشون می شد تو بلاد غریبن و دلتنگ اون خیابونای خلوت کله ی سحر می شدن. شایدم می دونستن این بازیا رو چند روزی باید تحمل کنن و دوباره می رفتند به خواب

مارکار می گفت باباش محققه اونا یه خونواده ی سیارن

_ سیار؟

_ آره مث خونه بدوشا خیلی جاهارو دیدیم ازخیلی جاها گذشتیم من بیشتر ازسنم از دنیا می دونم

- این خیلی خوبه

_ نه خیلی غم انگیزه

بعد می رفت تو فکر. حس می کردم رفته تو رویایی که رنگش قهوه ایه از اون قهوه ای چوبها

- قبل از این جا صحرای عرب بودیم

_ صحرای عرب ؟

_ آره تو جاوان شرقیه

من هم که نمی دونستم جاوان شرقی کجاست می گفتم: آها؛ جاوان شرقی

یه جوری گفتم آها جاوان شرقی که اگه لاف اومده باشه فکر کنه دارم مسخره ش می کنم اگه راست گفته باشه فکر کنه من یه چیزی از اونجا می دونم

گفتم : من یه دوست عرب دارم یعنی عشقمه

_ کی ؟

_ عایشه

_ عایشه ؟

_ آره

_ کی باهاش آشنا شدی

_ داستانش مفصله بعد برات تعریف می کنم

می دونستم با این مارکار روزگار سختی دارم ؛ من فکم گرم بشه هزارجور دروغ ازم ساخته ست .

از اون بچه خوشگلا بود؛ اصلا بهش نمی اومد از صحرای عرب گذشته باشه با اون توفان شن که اونجا هست . نه این بچه خوشگل فکر نکنم دو قدم با باباش تو صحرا راه رفته باشن اونم تو اون گرمای کشنده ی جاوان شرقی.

مارکار می گفت : اصالتا اسپانیایی هستند . لابد با همون کشتی معروف کریستف کلمب رفتن آمریکا و همونجا موندگار شدن

مارکار گفت : اولین باره جنگ رو از نزدیک می بینم . گفت: فقط یه بار دست داده که جنگ رو ببینه اونم تو سینما پراگ لهستان حدودا سه سال پیش تو فیلم "وقتی که دم فرو باید بست" داستان یه دختر جهود بود که عاشق دشمن خودش میشه؛ کسی که میخواد ببرتش داخاو یا یه همچو جایی؛ شایدم آشوویتس گفت: دشمنش هم عاشقش شده بوده، یه پسره ی موطلایی لاغر مردنی که می گفتی الانه که از ضعف بیفته بمیره؛ پسره عاشقش بود ولی ماموریت عشق و این جور چیزا سرش نمیشه و اون دختر جهوده با کمال میل تبدیل شده بود به 15 صابون مرغوب که عاشقش هررز خودشو با اونا می شسته مارکار گفت : ساراه با این فیلم های های گریسته اون لحظه فکر می کردم چشای قرمز شده ی ساراه لابد خوشگل تر شده؛ ساراه خواهر مارکار عین عایشه خوشگل بود

_ داستان عایشه چیه ؟

_ مفصله بعد برات تعریف ی کنم

_ این اشهد ان اله یعنی چی ؟

_ یه جمله ی عربیه؛ موسا اذیتتون می کنه ؟

_ آره ؛ دیووونه ست ؟

_ از وقتی شما اومدین دیوونه شده.

_ چرا ؟

_ گاهی اینجوری میشه

مژه های بلندی داشت . نمی دونم چرا فکر می کردم باید یهودی باشه تا مسیحی. به نظرم اصلا مشکلی نبود که خونواده شون مسیحی باشن این یکی یهودی . پوست نیم تیره ش هم اینو تایید می کرد. بخصوص نحوه ی پلک زدنش و سینی که ثین تلفظ می کرد؛ اینا همه نظر منو تایید می کردن. ولی مارکار می خندید و می گفت : تو بیش از حد رویا پردازی حتا بیشتر از من .

ممکنه ساراه بگه: نه من مسیحیم ؛ خب پوست که چیز مهمی نیست

آقای ایوانسیان گفت : لیشیا......... ؟ یعنی چی ؟

انتظار نداشتم معناشو ازم بپرسه؛ من هیچوقت معنای اسمشونو نپرسیدم اما باید جواب می دادم

_ یعنی رودخونه ای که از وسط تابستون می گذره؛ به معنای آبی که تو تشنگی هلاک کننده نوشیده میشه هم میگن .

از بیخ دروغ بود داشتم چرند می گفتم با خودم فکر می کردم مگه همون حسین چش بود که زد به سرم بگم تو خونه بهم لیشیا می گن

_ یعنی هر کدومتون دو اسم دارین یه شناسنامه ای یه اسمی که با اون صداتون می زنن ؟

_ آره

_ چرا ؟ این دو اسمی چه معنایی داره

یه غلطی کردم حالا باید تا تهشو برم

_ خب نیست این اسما ممنوع هستن ؛ حکومت باهاشون مخالفه؛ از اسامی عربی خوششون میاد می فهمین که ؟ ولی ما رسم و رسوم خودمونو داریم

_ بابات ..؟اون یکی اسمش چیه ؟

_ رایال

_ رایال.... چه جالب

_ خواهرمم آیساش ؛ مادرمم هیوار

چارنفری چشم دوخته بودن به دهن من ؛ من که سعی می کردم به همه به طور مساوی نگاه کنم غرق می شدم تو چشمای جهود ساراه و هربار با سرفه ای چیزی از ته اون دریا لشمو بیرون می کشیدم

مارکار تا اینجا تو رودخونه فرو رفته بود هواپیماها اینور و اونور می رفتن و گرد و غبار بود که بلند می کردن . می دونستم الان کسایی هستند که سقف اومده رو سینه شون هرکاری می کنن نمی تونن جنازه ی سقف رو از رو سینه شون بردارند؛ کبود میشن و غیب می شن و میرن بهشت ؛ کسایی هم دنبال یه نشونی از خودشون می گردن؛ ولی اونام راشون افتاده به بهشت و گریزی نیست. مارکار عین بید می لرزید؛ ساراه هم؛ بابا و مامانش هم

مامان مارکار گفت : لعنت . فکر نمی کردم چیزی که تو فیلم دیدیم واقعی باشه

ساراه خیس خیس بود دوست داشتم لمس کنم اون پوست نیم تیره آبخورده رو؛ موهاش چسبیده بود به پیشونیش

آقای ایوانسیان گفت : لیشیا چقد طول میکشه ؟

سعی می کرد نلرزه ولی مگه میشد؟ آب هم اون قد سرد بود که به ترسمون دامن بزنه . من دیگه یاد گرفته بودم راحت بترسم و خجالت نکشم؛ دیگه پرده ای برای برافتادن نمی دیدم

گفتم : الانه که برن حسابی کیفشو نو کردن. خوب چریدن

مادر ساراه جوری نگام کرد که: این چه حرفیه؟ چه جور دلت میاد ؟

گفتم : گمونم اشتباهی سر از اینجا در آوردین؛ فکر نمی کنم خواسته باشین بیاین آخر دنیا

آوانسیان گفت : نه؛ قطعا نه !

هواپیماها بد عادت شده بودن. وقت و بی وقت سر و کله شون پیدا میشد و دورو برما مدام خالی میشد؛ توی کانال ، من عمدا از ترس سارا را بغل می کردم. نمی دونستم اون سنگر منه یا من سنگره اونم؟. مارکار نمی دونست چیکار کنه .میومد و خودشو می چسبوند به ما. ما یه سنگر گوشتی یا یه لقمه ی چرب و نرم بودیم برای هواپیماها . آقای ایوانسیان می گفت : نه اینجا جای موندن نیست ! نه اینجا جاش نیست

و من مو می دادم به روی و موی خیس ساراه

گفت: من جهودم ، ولی بابا مامانم حتا مارکار، خبر نداره. گفت : بالاخره از من صابون می سازن

گفت : برای همین اومدیم اینجا .... اینجا جنگه مگه نه ؟

این حرفو مث احمقها نزد فقط خواست مطمئن تر شه . آخه آدم تو همچین مواقعی واقعا نمی دونه داره کابوس می بینه یا اینکه وقتی داره راست راست تو خیابون راه می ره با صدای بوووومبببب میره هوا. آدم دست راستشو از چپش هم نمی تونه بدونه

گفتم : آره جنگه

گفت : می دونستم می دونستم

گفتم : من می تونم نجاتت بدم

گفت : مثل فریتز

_ فریتز کیه ؟

_ همون سرباز آلمانیه که از تن معشوقه ش صابون ساخت

گفتم : من که فریتز نیستم ؛ حسینم؛ لیشیا؛ یادت مونده ؟

خیره خیره نگام کرد

گفت : فریتز؛ حسین؛ لیشیا چه فرقی می کنه ؟

دستاشو گرفتم تو دستام گفتم : من نازی نیستم .

صورتمو لمس کرد و انگشتامو و گفت : آره تو نازی نیستی چون دستات یه خورده سرده. چون حس می کنم آسیب پذیری

گفتم : پس با من میای ؟

_ آره ولی کجا امنه ؟

گفتم : می ریم جاوان ؛ جاوان شرقی

جاوان شرقی حتا یه هواپیما نداره و صدایی که میاد صدای باده که با شنها و رملها حرف میزنه ؛ با من و ساراه هم. و فکر می کنیم بچه هامون همین روزا روی زمینو پر خواهند کرد


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر