۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

در آن نقش های ریخته بودی ، در استخوان ، در مغز استخوان بودی و پرندگان گمنام و آهویی به رام بر تن سرد غارها گرم



می گذاشتمت زیر زبان

ودرغاری از یاد می رفتم

چشم بر هم می گذاشتم

و در پوستم غرق می شدم

در یک کله شراب

و ماهیان گم

از میان دنده ها و

دندانهای یکی در میان

دم کوبان و

بحر یار

و پوست چرم شده

بر هارها و

یاغیان

دیوار


نه گوش با جبریل

نه با خطوط رفتنی

نه انگشتی که بخواهد بر پوستی

یا بوم_ کسی

رفتار سالکان در پیش بگیرد

شاخ گاوان و

ریختگان قدیم را منکر

استخوان می تکاندم

جارو بر بحر می زدم

در یک گریوه از هوش می رفتم

و باز که می آمدم

در سفید چشم باز می کردم

در دایره های هوا

که مثل

اشک سه شنبه های خدا

پاک

هلاک

از استخوانم تکان نخور

نجنب

لب به هیچ کلیدی باز نه

در من

به نفت برس

تمدنی بنا کن

بچه کن

من

صم بکم

پا به هیچ سیاحی نمی دهم

و جنگلها را پر پشت تر می خواهم

آمین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر