۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

پاره می شود پوست به آهنگی از دهانی فلزی یا یورش فلزی آهنگی یا



تیغ

نه مث اون تیغهای خام و ماده ؛ از اون تیغ های پخته و نر ؛ تیغه شم رو به آفتاب بگیری اونقده تیز میشه که هوارم زخم می زنه؛ از اون اصلاش بود؛ از اوناییکه کل بازارای دنیارو بگردی لنگه شو پیدا نمی کنی چسبیده بود سینه ی دیوار اتاق پدربزرگ؛ پدربزرگ با اون سبیلای چخماقی دوره قاجار؛ یه کپی برابر با اصل از ناصرالدین شاه قاجاربود؛ فکر نکنم تخم و ترکه ی ما حتا یه نخش ؛یه نخ نازک حتا؛ به دودمان قاجار برسه ولی خب می بینی که تو دنیا یه کسایی مث همن کار خداست دیگه ؛ تو یه حواس پرتی چن تا رو یه الگو زده و تو حق نداری ملامتش کنی. گاهی کفگیر به ته دیگ می خوره ؛ یه وقتایی آدم خسته ست یه چیزایی رو سر هم بندی می کنه می ده بیرون. البته فکر نکنم پدربزرگم به همین راحتی از زیر دستای خدا اومده باشه بیرون ؛ چون تراش بینیش ؛یا لباش ؛کار یکی دو ساعت نبوده کلی وقت می برده ؛ مث لبا و بینی دختر خاله. اونم خیلی وقت خدارو گرفته . گاهی فکر می کنم وسواس میگیرتش می ره تو نخ یه بابایی تا خداش نکنه دست بردار نیست بعد می بینی یکی از مادر زاییده که دیگه هیشکی مث اون از مادر نزاییده ؛ کار خدا این شکلیاس دیگه ؛ باید شانس بیاری که اون دقیقه ی خوشحالش بری زیر دستش وگرنه مث همه ی این مور و ملخ زهوار دررفته و سرهم بندی شده میای بیرون ؛ به هر حال بابابزرگ صاحاب اون تیغ بود می گفت از اون ور تاریخ راه افتاده تا رسیده به ما. بعد اسم تموم دریاهایی رو که زیر پاگذاشته ؛تموم شهرها و دهکده ها و ساعتها و ثانیه هایی رو که کوبیده بود رو واو به واو می گفت؛ جوری که حوصله آدم سر می رفت می گفت : خداییش کاریه

بعد یاد اون قصه ای می افتاد که انگار چسبیده بود به تن تیغ ؛ وقتی پوست "ریماس" رو پاره کرده بود تو یه حرکت حماسی ؛از پهلوش زده بود بیرون خون چکان. یارو دیده بود تیغه چه جوری از پشتش تو رفته از دنده هاش گذشته و این ور دنیا سر در آورده . یه باریکه ی خون یه رشته ی نفله ی رود مانند از گوشه ی لباش زده بود بیرون و ریق رحمتو سر کشیده بود . آخر نفساش گفته بود: تیغ جرار بی پدر مادر . البته این جمله رو تیکه تیکه و با درد گفته بوده ولی نه پدربزرگ تیکه تیکه و درد آلود گفتش نه من همچین تو ش و توانی دارم که اون یاروئه باشم دم آخر؛ که شما دقیق همون حسو با پوستتون درک کنین . وقتی یه تیغ از پشت میره تو ؛ ظن نامردی تقویت میشه . اما خب همیشه اینجوری نیست. بابابزرگ میگفت اگه تیغه اون کارو نمی کرد الان تخم ترکه ی ما رو زمین حتا یه دونه ش هم نمی پلکید؛ اگه بابام نامردی نمی کرد الان تخم و ترکه ی اون بود که رو زمین جولون می دادن و اثری از ما نبود ( وقتی میگفت بابام باید شال و کلاه می کردی هزار نسل رو زیر پا می ذاشتی تا می رسیدی به اون اولین نفر که اون تیغ رو فرو کرده تو تن اون یارو بعد اون کارو با اون زنه کرده بود که بخاطرش تیغه تن یکی دیگه رو دریده بود خون ریخته شده بود کف زمین ) بعد رو به ما می کرد و میگفت : به نظرم ارزششو داشت مام میگفتیم : آره ارزششو داشت بابابزرگ میگفت : به نظرم این تیغه ارزششو داره قبله باشه مام میگفتیم : آره ارزششو داره

گاهی وقتا یاد یاروئه می افتادم با اون رشته ی نفله رود سان گوشه ی لبهاش ؛ دلم براش می سوخت و دوست داشتم تخم و ترکه ی اونم رو زمین بودن ولی این تیغ یه جورایی بهم اخم می کرد و یه هیس می اومد رو لبام؛ حالا هر چقدر که شر بودم و خودم یه پا تیغ بابابزرگ گاهی میومد اتاق من می خوابید میگفت که : برقش امشب خیلی زیاده منم پیرم می فهمی که؟

بعد پوست چروک خورده ش همه چی رو میگفت . یاروئه هنوز از ما پابیرون نذاشته بود ؛چرا بذاره؟ قصه شو داره و مام که مدام کلمه به کلمه شو میگیم؛ کجا بهتر از اینجا؟ با نسل ما همراه شده

گاهی بابابزرگ می خواست بیارتش تو شجر نامه مون ولی دستاش می لرزید میگفت : نه نه نمیشه

بعد پشیمون میشد مرکبش میریخت و گند می زد به همه چیز . اون یاروئه پاشو می ذاشت رو کاغذ ولی پاش قلم میشد ؛ بابابزرگ می گفت : اینو باید راه بدیم چاره ای نیست بعد به تیغ چسبیده رو سینه ی اتاق با التماس نگاه می کرد .


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر