۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

رگهای آبی ، رگهای آبی با تیغ ها رفیق ، دوستهای خونی . دوستهای جانی ، دوست در مچ قرار می یابد

جوهر افشانی های تاک

گم در پی

انگور در سر

همسایه ی زیبا

دنیا

بر پاشنه ای دیگر می چرخید

دنیا دست کسی دیگر بود

کسی که شاید

یک سر و گردن

از این

بهتر بود

کی بود کی بود ؟ من بودم

من بودم جوابی بی خطر بود

آن روزها دیگر بود

ابرها تا دهان

قدت از سقف حتا می گذشت

و دندانه دندانه خیسی تو بر تیغ رفتگی گردن

گردنی از مو باریک تر

مثل کمری که ساسون می خورد هزار تا

که کمر بند نگهش حتا نمی داشت

روزهای نی بودن

درشتی کردن

من بچه بودم این بند انگشت

خودم را سپرده بودم به سوزن سوزن سوزن سوزن ها

نام تورا بر پوست داشتم

کنده شده بودی

رفته تا مغز استخوان

دیوار پوست من بود

عایشه اسم تو بود

گاهی با خون رقیقم

گاهی با زغال

پرت می دادم

نام تورا بر خاک

خاک هم پوست من بود

آن وقت ها از نظامی هیچ نخوانده بودم

عایشه بودی

شیرین هم بودی

حتا آن دختره چش دریده ی موبور با پوست تیره که یک روز با باد رفت

یا با نیسانی که تکه های اتاق و گاز و رختخواب را نیز با خود برد

که برد

که کوچه مثل شب اول قبر

تاریک

سوت و کور

که من بخواهم

تمام چراغها را روشن کنم

و او نه

حتا در یک کشیدگی کبریت

لااقل توهم

حتا او بودی

آن وقتها نمی دانستم نظامی کیست

بعدها بر پوستم چه رفت

کهنه گی تو

چین و چروکی که می آمدند

و جای تو تنگ

به تیغ رفتن

به یغما

من می خواستم به روز قبل برگردم

روز قبل یکشنبه

سوم بود

کلی راه تا فردا

هنوز

نه باد

نه نیسان

هنوز امیدی بود

هنوز می شد از دنیا انتظار دیگری داشت

اما باد

یا نیسان

یا کسی دیگر

نگذاشت

کسی که ...........

عایشه بودی

شیرین

حتا آن دختره ی موبور

نیمکتم معلوم بود

بس که اسم تو راه می رفت بر همه چیزم

بسکه جوهرش ته می کشید خودکار

ته می کشید مداد

بسکه در دهانم بودی

بسکه گوشها پر بود

و کر شد

روزها نی بودن

نی درشتی می شد

درشتی خون می خواست

نام تو راه می رفت

من گریه ام می گرفت

و حشیشی نبود تا به آن چنگ بزنم

و موجها کافر بودند

من لامصب بودم

قرآنی پرنده نمی شد

من عربی بلد نبودم

و چرت می گفتم

و دنیا دست کسی دیگر بود

یادم آمد نیسان زامیاد بود

تقدیر بود

یا باد بود

نمی دانم

نیسان بود و زامیاد بود

بعد دیگر

غروبهای مربایی

در کارت پستالها بودن

تمام روز

تمام این سالها

در یک دو خط

کهنگی نام تو

بر پوستی دیرسال

در پی گم شدن

دنبال جوهر فشانی های تاک

و دنیایی با لولایی تازه

روغن خورده

بی جیر و ویر

گم شدن در خطوط کم بینای متون قدیمی

متون پیر

عصا قورت داده

خاک نشین شده

کلماتی که در زیر نور شمع دیگر به چشم نمی آیند

ستاره گانی بسیار دورتر از کهکشان ما

از یاد رفتگانی بی مقبره

بی زوار

شراب آن قدر نمی ماند که کهنه شود

جانش را ندارد

خمره ها عصبی اند

آدمها زیر زمینها را مثل کف دست بلدند

خمره ها تاریک تری ندارند به آن بخزند

گوشت شراب تر داست

اما نام تو

نام آن دختره ی موبور چش دریده ی با نیسان رفته

نیسان زامیاد

چقدر تاریک دارد

چقدر خمره ی آقا

یا خانم

شکلیل

بی خسته

کوچه هیکلی از اسم تو

با زغال

با خون رقیقم

دیوار پوست من بود

دیوار قدیمیست

کوچه ی شاید تو برگردی

شاید

کوچه ی هنوز باور نکرده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر