۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

ابولهولی بافته بر ساخته از مینیاتور و رویایی آمده از غروبی مربایی با چشم اندازی از شن شن شن شن شن دو کوه و یک درخت و دو گنجشک که منقار بر منقار هم د

هیکل

هیکل رو بالا می رفتم .داخلش پله می خورد . تو هر پاگردی هم یه پنجره دوخته شده بود به شهر ؛ هرچی از هیکل بالاتر می رفتی شهر کامل تر می شد . خالی از سکنه بود . البته اگه دوتا گنجشک و چن تا کفتر رو نادیده می گرفتی؛ چارستون هیکل کاملا سالم بود .مث یه نقشی که پاک نمیشه حتا به روزگاران . حالا گیرم رنگ و رو رفته بود یه دست خطی تو هر طبقه ای دقیقا وسط سقف نوشته شده بود . خیلی ریز نوشته شده بود و شاید طلاکوب بود. هنوز فرق طلا و مس رو نمی فهمیدم چیه؟ سنی هم نداشتم . اون روزا برای خیلی چیزا کوچیک بودم . دوست داشتم هرچه زودتر بزرگ شم. اون روزا برای "شیرین" کوچیک بودم ؛ برای اینکه مث "کل" از تپه ی "جیلان" بالا برم کوچیک بودم؛ برای لب گرفتن از مهدیه خیلی خیلی کوچیک بودم ؛ دیده بودم پسر خاله م تو سردابشون چطوری مهدیه رو می چسبونه به خودش و صدای ملچ ملچ و نکن نکن مهدیه چطور با احتیاط و تورو خدا آمیخته می شه. برا خیلی چیزا کوچیک ؛این بند انگشت بودم .به سر هیکل که می رسیدم شهر دیگه هیچ نقصی نداشت ؛کامل کامل بود. شبها یه گردن بند ازالماس می شد که چن تا از الماساش افتاده یا خاموش شده ؛ ولی خدایی خیلی خوشگل بود . نمی دونم وقتی این هیکل رو اینجا زدن شهر وجود داشته یا نه ؟ اینو برای چی زدن شاید یه بوالهوسی بوده ؛بابام همیشه می گفت : این کارایی که داری می کنه بوالهوسیه آدم باید پولشو خرج یه چیزی بکنه که ارزششو داشته باشه اما این یه کارایی می کنه که به لعنت خدام نمی ارزه یه خونه ساختن که این دنگ و فنگا رو نداره ؛ بری کله ی چند تا بدبخت رو بزنی گل دیوار که چی ؟ قرمزهای بیچاره و... آهی هم پشت بند این حرفاش می کشید.مخاطب این حرفاش " داری " بود. ولی مطمئنا کار "داری" نبود تا اونجا که من می دونستم "داری" دیگه خیلی سن داشته باشه پنجاه سالشه ؛اونم با التماس و خواهش ؛ ولی این هیکل کم کم مال دویست سال پیشه ؛ دلیلش هم این خط نوشته های طلا کوب سقفه ؛ تو این دور و زمونه همچین خطی تو هیچ کتابی پیدا نمیشه. یه بار که ریختمش رو کاغذ و دادمش "میهام" گفت : نمی دونم چیه؟

حالا کی اینو گفت میهام . از اون تخم سگاست .بهت قول می دم هیچ خطی از زیر دستش در نرفته ولی این خط در رفته بود جاخوش کرده بود روی سقف؛ خیلی هم طلا. تازه کی این دورو زمونه چیزی رو طلاکوب می کنه ؟هیشکی . همه برای دو ریال .....

اسمش هیکل نبود .این اسمو من براش انتخاب کرده بودم مث ورزشکارا می مونست ؛ از اون کسایی که دست به هر جاشون بزنی یه ماهیچه ی کت و کلفت و زنده لمس می کنی یه جورایی معشوقم شده بود یه مدتی بود مدرسه هم نمی رفتم اگه می خواستم چیزی بخونم همون خطای روی سقف و می خوندم. می خواستم ازشون سر در بیارم . هنوز چیزی دستم نیومده بود از اون کلافای سر در گم. شایدم یارویی که اینو ساخته می خواسته سر به سر من بذاره. ولی یه نقطه هایی داشت که آدمو اسیر خودشون می کردن نمی شد بیخیالشون شی . گاهی وقتا که ترس برم می داشت با خودم فکر می کردم نکنه خیالاتی شدم این هیکل اینجا رو این قله چیکار می کنه ؟ چرا فقط من می دونم اون اینجاست ؟ چرا من با این سن خیلی کم که به هیچی قد نمی ده می تونم تا اینجا بیام خودمو بالا بکشم اما موسا که اینهمه کوهنورده و پوز همه ی قله ها رو زده هیچ وقت نتونسته بیاد اینجا؟ مامان میگه: بعضیا سهم یه چیزی رو دارن . بعضیا براشون میاد چه می دونم هرکی یه چیزی تو زندگیش هست که تو زندگی دیگرون نیست . اما بعد می گفتم : خب راست میگه حتما فقط مال منه اما باز هم ترس برم می داشت اینجا بود که شال و کلاه می کردم و بر می گشتم خونه و تصمیم می گرفتم دیگه هیچ وقت بر نگردم پیش هیکل و باید دست از خیالبافیهام بر دارم؛ اما نمی شد. پام خیلی سست تر از این حرفا بود . هر وقت از دور قله رو می دیدم عقل و هوشم از کفم می رفت و چند ساعت بعد اونجا می دیدیم که دارم از چشم هیکل شهر و نگاه می کنم و دنبال راهیم که کلاف این خط ها رو باز کنم

یه روز میهام گفت : یه روز یه چیزی رو نشونم دادی می تونی بیاریش ؟

گفتم : چی ؟

_ یه خط ؟

_ خط ؟

_آره یه چه جوری بودن خیلی قوس داشتن انگار از کمر تاب خورده بودن یه ابرایی .....؟

_ آهااون نقاشیه

_ نقاشی نبود خط بود

گفتم : اون شوخی بود خودم یه چیزایی رو سر هم بندی کردم

_اشکالی نداره همون شوخیه رو وردار بیار دوباره

_پاره ش کردم

_ می تونی بازم بکشیش

_ فکر نکنم

_ فکر کنم بازم می تونی سعی کن یادت بیاد .ها؟ باشه؟

_گفتم که فقط برا شوخی این کارو

_اشکالی نداره دوست دارم برام بیاریش

از اون روز به بعد حس می کردم یه سایه ای دنبالمه یه سایه های که تا دهن تو پالتو غرقه و برای این تو پالتو تا دهن غرقه که من نفهمم؛که خرشم و برم و هیکل رو دو دستی تقدیمش کنم. اما کور خونده بود. تا یه مدتی دو رو بر هیکل آفتابی نشدم

دو تا دایره ی لرزان ؛ یه حباب رو به مرگ ؛ یه کمی از بید ؛ دو کف دست ابر ؛ یه لعل یمانی ؛ به چه معنا بود؟ دوتا دایره ی لرزان؛ یه حباب رو به مرگ ؟ یه کمی از بید ؟ دو کف دست ابر ؟ یه لعل یمانی ؟ به چه معنا ؟ دیگه شک نداشتم دیوونه شدم اینو به هر آدم عاقلی بگو کلی بهت می خنده بعد دیگه از دستش روزگار نداری چون همیشه می بینتت تو خیابون جایی میگن: هی چطور لعل یمانی

چه می کنی حباب رو به مرگ؟ و ملت به ریشت می خندن شایدم میهام می خواست دستم بندازه؛ ولی اون چیزی تو نگاهش بود که نشون می داد واقعا داره له له می زنه که این خطوط رو ببینه اما برای چی ؟

تو یه "جرخه" همه جمع شده بودن میهام یه کنجی خزیده بود یه چشمش به من بود یه چشمش به " پیر " پیر می گفت : یه چیزی هست که ما ازش خبر نداریم؛ یه چیزی که نباید باشه؛ یه چیزی که من هرقت دستامو رو به آسمون میگیرم دیگه خبری از کلید نیست ؛ می دونین چند وقته شال و کلاه کردم برم و نمیشه ؟

کسی هیچی نمی گفت یه چشم میهام به من بود یه چشمش به پیر

پیر گفت : از فردا باید بگردیم وجب به وجب رو باید بگردیم تا پیداش کنیم؛، یه چشم میهام به من بود یه چشمش به دهن پیر

گفتم : بابا دنبال چی می گردی ؟ بابام تمام صندوقها؛ سوراخ سمبه ها؛ حتا مادر رو زیرو رو کرد؛ خواهر رو منو ؛ خودشو شخم زد گفت : نکنه اینجا باشه؟ نکنه تو خونه ی من

من گفتم : چی ؟

اونی که باعث شده که کلید دیگه نمیاد تو دست پیر

شهر در یه چشم به هم زدن رازی براش باقی نموند خیلیا رسوا شدن ؛خیلی از گمشده ها پیدا شدن ؛ لایه های سوم خودی نشون دادن

پیر گفت : باید پیداش کنیم گفت: خیلی بزرگه خیلی

اطراف شهر شخم زده شد ملت از زندگی افتادن و رفتن پی اون چیزی که باید پیدا می شد

پیر گفت : تک تک بیاین پیش من تو خاموش خونه.

یکی یکی همه رفتن و از مخفیهایی که داشتن حرف زدن یکی که فلانی رو کشته بود و فلان جا دفن کرده بود کشیدنش بیرون سپردنش دوباره به خاک حلالیت طلبیدن ولی افاقه ای نشد

کسی رفت تو و از آن گناهی حرف زد که بچه ای را آواره کرده بود برگرداندنش خوشبختش کردن افاقه ای نشد. هرکسی رفت و برگشت کسی رازی نداشت نه مخفی نه هیچ یکی مونده بود من هنوز یه راز مونده بود اونم راز من بود ؛ هیکل

از چشم سوم هیکل داشتم شهر رو نگاه می کردم که اومد کنارم نشست. خط بود؛ گفتم :دیگه مطمئن شدم دیوون شده م خط خندید و گفت : باهات همعقیدم فقط اونایی که دیوونه ن یه همچو چیزایی می بینن

گفتم : یه خط وقتی بیاد بشینه کنار آدم یعنی یه جای کار می لنگه گفت : هومممم راست میگی یه جای کار می لنگه

گفتم : خب ؟

گفت : به هر حال پیدامون می کنن چاره ای نیست گفتم: خب برین. این هیکل یه تکونی به خودش بده

خط یه قدری سکوت کرد و گفت : خب اینم یه راهیه ولی بیش از حد سنگینه بیش از حد؛ تا اینجا تو این خاک فرو رفته ؛ وقتی گفت : خاک ؛ یه جوری شد ؛ یه گرما یا یه چیز عجیب شد.

گفتم: فقط من موندم ولی خب من یه بچه م زود پیدا میشم . برم هرجا پیدام می کنن

خط گفت : می فهمم می فهمم

گفتم : خیلی دلم براتون تنگ میشه

گفت : میخوام از من سر دربیاری

گفتم : می تونم؟

گفت : اوهوم چرا که نه

خط مث یه روز کامل بود ؛از همون سپیده نخستین تا وقتی خورشید غروب می کنه .ولی یه روزی که اصلا از این روزای معمولی نیست از اونروزایی که وقتی به یادش میاری می فهمی نه بیهوده زندگی نکردی یه همچو روزی بود . آدم اونوقت فکر می کنه عضلاتش پولادین تر و هر نفسی که تو می ده قراره یه ماه ازش بشکفه؛ حس می کنی وقتی یه گلی دهان باز می کنه توو کورترین نقطه ی دنیا تو می فهمی ؛ وقتی یه گریه می پیچه تو یه خونه تو مثلا بی جا ترین مکان دنیا و یه بچه با پوست رقیق و گریه ی گهربار ش چشم باز میکنه می فهمی ؛ وقتی یه جوونه میگه جیغ ؛ یا یه نهال سرشو بالا میاره از زیر خاک و میگه: اوه اصلا انتظارشو نداشتم خدای من ! تو می فهمی؛ وووووو ؛ صدای مردم نزدیک و نزدیک می شد : خط گفت :دارن میان تو باید بری

گفتم: دارن میان شما باید برین

گفت : خب به هر تقدیر اینجاییم

گفتم :اونا این چیزا سرشون نمیشه

_می دونم

گفتم : اونا یه چیزهایی از جنگ براشون مونده مین دینامیت چه می دونم خیلی چیزا

_می دونم

_تو تنتون می کارنشون و بعد..... خواهش می کنم

خواست چیزی بگه گفتم : من میرم یه جوری اونارو به تاخیر میندازم شما دل بکنین برین

و خودمو در چشم به هم زدنی رسوندم به مردمی که از نای جان فریاد می کشیدن

بابام گفت : پس اینجاس

گفتم : اونجاس من دیدمش

_کجا؟

راهشونو انداختم به چند قدم دور تر گفتم باید آروم تر بریم برف خیلی باریده

از کوه اومدم پایین با اولین اتوبوس شهرو ترک کردم از اون روز به بعد تا مدتها روزنامه نخوندم تلویزیون ندیدم ارتباطمو قطع کردم نمی دونم دل کند و رفت یا..........

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

از خاک می آییم ؛بی هیچ از ریشه ؛ بی هیچ از ریشه از خاک می آییم و بر باد رفتگانیم ؛ نامده بر باد رفتگانیم

سقف خونه مون از کاغذ سیگار بود؛ دیوارهاش هم ؛ کف ش از همین خاکی که فت و فراوون همه جا ریخته . خودمون یه سیگار برگایی بودیم که پوست رو پوست رو پوست رو پوست پیچیده شده بودیم.از خونه هامون مقاوم تر بودیم؛ ولی این به معنای اون نیست که آسیب ناپذیرتر بودیم. اون روزا دشمنای ما قطره های درشت بارون و گهگداری هم باد کونیی بود که از اونجا میگذشت . اون روزا سالای اول و دوم بود و می دونین اون سالها هنوز چیزی اونجوری که باید قوام نیومده بود. همه چی خام بود . ما دست راست و چپمونو هنوز نمی دونستیم . هنوز نمی دونستیم کی با کیه چی باچیه ؟ (فکر کنم خیلی عقب رفتین اینقدام اون سالها دور نیست ولی شما سر از سپیده ی نخستین گمونم در آورده باشین باید بهتون بگم سر خر و کج کنین بیاین عقب تر خیلی منزل پیش ازش گذشتین بابا شما کی هستین دیگه ؟ وقتی رسیدین به رنگایی که سایه و تب بودن بدونین اون سالاست . دقیقا اول همون کاروانسرای مخروبه که خورشید از کجکیش می ریزه رو خاک و هیچ تنابنده ای نیست بخواد این همه اشرفی رو جمع کنه از رو خاک همه چی خدا هدر می رفت )

شبا وقتی ماهتاب بود _نیست دیوارام از کاغذ سیگار بود _ سایه های بلند و تبدار ما می افتاد رو تنه ی کاغذ سیگار و کارای ممنوع لو می رفت؛ اما ما بلد شده بودیم چطور بازی ای در بیاریم که اگه ماه در عمودی ترین حالت خودشم باشه پرده از راز ما برنداره. آدم هرچی جلوتر میره کله ش بهتر بکار می افته .اون روزا من و تو نداشتیم جون من و جون تو نداشتیم. خرای همو سوار می شدیم و سر از هم در می آوردیم؛ زنا هنوز گل و شل بودن چالاپ چالاپ صدا می دادن ؛این قشنگ ترین صدایی بود که دوست داشتیم همیشه بشنویم . چالا چالاپ چالاپش وقتی پ می زد خیلی دیوانه کننده بود و هر کی یه زن گل و شل تری داشت کلی داشت برا خودش . به هرحال آدما اون روزا تا اینجا تو گل و شل بودن و کثافت از همه جاشون می بارید ؛ بعد همونجور گلی و کثیف بر می گشتیم کاغذ سیگارامون و سایه های دراز به دراز به دراز می افتادیم رو تنه ی ماهزده ی دیوارها و تا صبح از هوش می رفتیم؛ تا فردا با قدرت بیشتری به کار گل بریم .

وقتی ابرا یه تیکه از اینجا ؛ یه نموره ا از اونجا؛ یه نمه از اون سمت ؛ یه خورده از این سمت ؛می رسیدن به هم و دست می دادن کار ما ساخته بود. ما یه جایی کز می کردیم و مرگ خونه هامونو با چشم می دیدیم و دم نمی زدیم ؛ بعضیامون می گفتیم پس اون هفت سال خشکسالی کجاست؟ پیش کیه؟ کی گمش کرده؟

همه جیبای لایه بر لایه مونو می گشتیم و می گفتیم: نه اون هفت سال مال خیلی بعده شاید خیلی وقت پیش ازش گذشتیم . به هر حال ما از این شانسا نداریم و ای تف به این شانس

بعضیامون هم فقط منتظر بودن ابرا برن و خستگی ناپذیر کاغذ سیگارایی که از عرق جبین و کد یمین و یه آهوی نازدار ساخته می شد و علم کنن و بگن : آهوها که هنوز هستند و قسمت خوشگل جهان رو نشون می دادن و می گفتن نمیشه از این کثافت رها شد و چالاپ چالاپ چالاپ دلایل بسیار متقن و مجاب کننده ای داشتن قوم و خویشان خوشگل ما همیشه در حسرت بار ترین قسمت زندگی حرفایی می زدند که آدم نمی توست نشنیده شون بگیره ؛ ما خیلی هیز به خویشامون زل می زدیم و می گفتیم : نه راس میگین

و دیگه به این فکر نمی کردیم وقتی قطره های درشت بارون میاد رو سرمون از گردن شکسته میشیم یا اینکه باد مثل پرتک شر گوله مون می کنه قشنگ می ذارتمون رو یه شاخه ی نوک تیز که سالها بعد باد با تکوناش بیارتمون رو خاک و بگیم: اوه چه سخت گذشت اینهمه سال؛ خیلی حال به هم زنه

قسمت خوشگل جهان همیشه باعث امیدواری و ایضا مصیبت ما بوده؛ واسه همین بعضی از مردان و زنان غیور و پاکباز ما در صدد براومدند که این قسمت و از میان بردارن . شبای زیادی می نشستیم دور هم و نقشه می کشیدیم ولی مشکل اینجا بود که بعضیهامون هنوز ترفند مغلوبه کردن خواب دستشون نیومده و بود وزود از پا در می اومدن ؛این یه خورده وقت مارو می گرفت. ما باید زیر بغل این قربانیان خواب رو می گرفتیم تا از زانو تا نشن و نقشه ی ما سر از یه جاهایی در نیاره که بگه :اینجا کجاست این خره کیه ؟ بعد بر می گشتیم سر نقطه ی اول. اما با پایمردیهای بسیار عاقبت نقشه مونو ریختیم و هرکی یه گوشه از نقشه رو گرفت و عزممون رو جزم کردیم که قسمت خوشگل جهانو نابود کنیم ؛ تا بشر روی سعادت رو در مرگ ببینه و قوم و خویشای خوشگل ما هم به خیل عزیز ما ملحق شن.

"پوست پیازی" ها کم کم داشتن سر از خاک در می آوردن هنوز خام و بی خبر بودن ؛اول از همه عدل چشمشون می افتاد به قسمت خوشگل جهانو با هر تقلایی بود خودشونو از خاک می کشیدن بالا و به ما سلام می گفتن این قدر غرق در قسمت خوشگل جهان بودن که مدام می افتادن تو جوبها و تنه می زدن به ما برای همین مدام مجبور بودن بگن : ببخشید معذرت می خوام جای دیگه ای بودم . مام می گفتیم: می فهمیم ؛ کم کم دستتون میاد بوی خوبی می دادن . یه جورایی انگار از دل قسمت خوشگل جهان اومده بودن بیرون. راستش دوست داشتیم از اوناوهم سن اونا می بودیم؛ ولی خب ما یه خورده عجله کرده بودیم و مث سگی که اون سالها اثری ازش نبود پشیمون بودیم ولی با تقدیر نمیشه جنگید. حتا عده ای از ما خر شدن و رفتن تا اینجا توی خاک و نگاهی به قسمت خوشگل جهان کردن و مث پوست پیازیا خودشونو از خاک کشیدن بیرونو و گفتن مام با اینا دنیا اومدیم و پوست پیازی هستیم. ولی زندگی خیلی بی رحمه . وقتی پوست پیازی ها اومدن ما لبه ی خشن زندگی رم فهمیدیم و همین جری ترمون کرد که کلک قسمت خوشگل جهان رو بکنیم

قسمت خوشگل جهان از سه آوای نورانی و دو بازدم از شما ل و یه تند عرقریزان از جنوب با کمی از آهو و بی دریغ آفتاب تشکیل شده بود.این اجزاش باسازشکاری ای که با هم داشتن یه شکلایی رو ترتیب می دادن که تو نفوس ما تصرف می کردن ؛ خیلی خوشگل می رفتن تو مغز استخون ما یه کارایی می کردن که ما حس می کردیم رنگین کمون و یه چیزایی از دریا و پرده ی سوم بارونیم . گروه ما یه مدت ریاضت کشید تا این چیزا تخمشم نباشه ؛اما به این معنا نبود که بهش پشت کنه چون قسمت خوشگل جهان خیلی نامرده و تا دسته فرو می کنه تو کمرت و تو باید خیلی حواست باشه بفهمی از کجا میاد و می خواد چیکار کنه؟ . یه شب با نیزه های خیلی بلندمون راه افتادیم؛ نقشه هم با ما بود و کلی به ما دلگرمی می داد. می گفت از این راه و از اون راه می رفتیم می گفتم : همینو باید بگیریم و بریم میگرفتیم و می رفتیم تو راه یه تعدادی تلفات دادیم یکی بین راه گفت : کاش یه پوست پیازی بودم بعضیامون کله شونو تکون دادن؛ بعضیامون زیر لب یه چیزایی گفتن که ناموسی بودن ؛ یه چند تایی هم به گریه افتادن ؛ وضعیت افتضاحی بود اما همیشه یه آدمای معتقد پیدا میشن که مث کوه سر جاشونن و تکون نمی خورن ؛ آدم رو خجالت زده می کنن و مجبوری بگی به هر حال راهیه که باید رفت ؛ من یکی از اون کوهها بودم و می دونستم قطع و یقین پیروزی با ماست. دوستام که برق امید رو تو چشمای من می دیدن سر شوق می اومدن و می گفتن : ای دهنشو ما می زنیم.

پرشورتر و مومن تر قدم بر می داشتن و می دونستن افتضاح چیزی نیست که آدم بخواد ازش بترسه برای همین نیزه های بلند رو محکم تر و عرق کرده تر تو دستامون فشردیم و به استوار تر و غیورتر پیش تاختیم

به هر حال ما شکست خوردیم .

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

قاطی خونم شو ؛ از گوشت من بخور؛ از نفسهام تغذیه کن ؛ در من پنجره بزن باز کن به آنسوی جهان خیلی آن سو تر خیلی خیلی خیلی آن سوتر آنجا که فقط دور

"میعاد در سپیده دم" رومن گاری رو خوندم ؛ هنوز تو سطراش دارم دست و پا می زنم ؛ قبلا؛ ازاین جهود چن کتابی خونده بودم " خداحافظ گاری کوپر" زندگی در پیش رو " لیدی ال" و چند داستان کوتاه ؛ کاراشو دوست داشتم . تعقیب می کردم . باهم خویشاوندی ای به هم رسونده بودیم. همو می شناختیم. از هم یه چیزایی می دونستیم؛مثلا می دونستیم دهنمون چه مزه ای می ده . و از کدوم ابر چه شکلهایی می کشیم بیرون؛ از فیل گرفته تا یه گور خر تو صحاری آفریقای باشکوه. اما فکر نمی کردم اینقدر آشنا باشه. اینقدر نزدیک . اینقدر همدیگه باشیم . جوری که من اشک بیاد تو چشام؛ که خودمو تو اون بچه ای ببینم که خودشو می کشه تا یه چیزی شه؛ یه کسی ؛ ولی خب می دونی تو همچین مواقعی درای دنیا چارقفله بسته ست و توی طفلکی راهی به هیچ کجا نداری به هیچ کجا . وقتی می گم هیچ کجا یه چیزی می گم یه چیزی می شنفی .
از روسیه پاشی اینهمه راهو بکوبی تا سر از فرانسه درآری. یه مادر تورو به دندون بگیره. مدام تو گوشت بخونه فرانسه فرانسه فرانسه فرانسه و فرانسه اونجاییه که باید باشه که باید باشی ؛ همونجایی که تو درها رو مث چی باز می کنی. اصلا خودشون به روت باز میشن و تو پا می ذاری تو یه فضایی که قبلا رو هیچ نقشه ای نشونی ازش ندیدی هیچ جا .
از روسیه ی این همه برف و بلشویک پاشی؛ بخزی تو یه پالتو پوست؛ از پوست یه حیوون پوست کلفت و دنده پهن. این متر برف رو پاره کنی. راهی باز کنی به فرانسه ی محبوب . "ر" های کل جهانو به نابودی بکشونی .یه زبون نرم و لطیف بچپونی تو دهنت و یه آواز بخونی که از ناکجای زمین جوشیده؛ از دهن زیبای یه گل پر گرفته / پروانه / اومده نشسته رو لبای تو .
الان دوست دارم مادرم دستمو بگیره ببرتم فرانسه . یه مدتی تو لهستان باشیم . تو اون برفایی که تا کمر میان تا من اون پالتو پوست مزخرفو بپوشم با چند تا بچه لهستانیه یخ؛ دوستی به هم برسونم. برم رو اون پشت بوم و اون شیرینی فروشه رو دید بزنم که چطوری برای اولین بار اولین شیرینی خامه ای جهان رو لخت می کنه جوری که مجبور باشم بیرق باشکوه کشور لهستان رو به اهتزاز در بیارم که جهان از این خبر غافل نباشن و جهان؛ یعنی من و چن تا بچه ی موبور چش سبز .بکوبیم و بریم فرانسه؛ سر از جنگ جهانی دوم درآریم . من بشم خلبان یه هاریکین کوفتی ؛ دوستام دونه دونه دونه نفله شن .من اما مث چی زنده بمونم .بدونم یه عشق بزرگ یه عشق عظیم ازم محافظت می کنه . ایمان خدشه ناپذیری داشته باشم که برادرم اقیانوس و چند صحرای مثل کف دست پر بوته های خار و بسیار عربی ؛ نمی تونن فاصله ای این سر سوزن حتا؛ بین من و عشقم بندازن ؛ بدونم عشقم ؛ مادرم؛ با سیگاری گوشه ی لب و دیابت کمرشکنش منو زیر نظر داره . نمی ذاره دست از پا خطا کنم . نمی ذاره ایمانمو از دست بدم . یعنی حق ندارم ؛
صفحه صفحه صفحه صفحه سیاه کنم. تو خون و چرک و جراحت دست و پا بزنم و تسلیم نشم . بهم خیانت شه . زخمها بخورم از اون از این از تو و ادامه بدم . بدونم هنوز یه قلب تو یه سینه خیلی دورتر از من اونور برادرم اقیانوس و این صحراهای تا آخر دنیا به یاد من به عشق من می تپه .صفحه صفحه صفحه سیاه کنم و امید داشته باشم بالاخره یه گلوله راشو از بین این همه تن باز می کنه این در و اون در می زنه و بالاخره منو پیدا می کنه تا من مثل مرد ؛ همونجور که ازم خواستن به استقبالش برم . یا جایی تو ابرا جایی برای خودم دست و پا کنم . بخوام یه بلیط بگیرم و برم آلمان چشم تو چشم شم با اون کسی که این خط آتیشو دوونده تو تن این همه نقشه که فکر نابودی فرانسه ی محبوبمو تو کله ی پوکش ریخته که با یه گلوله یا اگر نه با همین دستام اونقده گلوشو فشار بدم تا این خط آتیش با یه سطل آب خاموش شه . اینو عشقم ازم خواسته .
می خوام یه چند صباحی تو اون خرت و پرتها زندگی کنم ؛ تو اون زندگی گریز پا. نو پا و شکننده . تو قصری که رو آبه . با کلی قرض ؛ آدمای بو گندو ؛ سرد .با خالی عظیمی تو چشمها و سینه ها . می خوام هرچی فحش آب نکشیده ست رو نثارشون کنم . دستامو تو هوا تکون بدم و مث یه روس اصیل با لهجه ی غلیظ با کلمات درشت؛ ناموس زندگی رو به گا بدم
می خوام ببرتم فرانسه .. کشوری که رو هیچ نقشه ای نیست .هیچ جایی نیست حتا تو خود فرانسه

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

با قوافل شتر راه افتادن بی غروب و بی سایه سر از آن سوی دنیا در آوردن که آسمانی آبی و پاک دارد

شاید باید می گفتم که ما تو کله ی تباه شده ی یه گاو زندگی می کنیم . تو حفره ی رنگ و رو رفته ی یه سیاه چال که از اقبال خوبش فرود اومده تو یه نقطه ای که هم آفتاب گل درشت داره هم بارونایی چقدر انگور و درشت ؛ اونجا یه غار هست که افلاطون رو برد به سمت اون نظریه مثل اش . و اون نقش و نگاری که رو تن اون غار هست کارهاییه از "ویران" کسی که بعدها کوبیستها راهشو پی گرفتند.

باید می گفتم هرکی از اهالی شهر ما که میخواد عاشق شه میره تو اون غار ؛ تو اون همه هزار چهره ای که حک شده بر سینه ی غمین غار؛ یکیشونو انتخاب می کنه و بهش دل میسپره ؛.بعد از غار میاد بیرون و در کوبان درکوبان دنبال اون چهره . تا درو باز بکنه اونی که باید در رو باز کنه . از خیلی چهرها باید بگذره ؛ عقش بگیره حتا شادمان بشه بی تفاوت شه و چه و چه و چه تا پیدا کنه اونی رو که باید. چهره ای که فقط یه چهره ی حک شده رو تن سرد غار نیست بلکه یه آدمیه که از ازل پرداخت شده واسه همچو روزی که یکی واله ش بشه در خونه شونوبزنه و اون باهاش جفت بشه . مثلا پدر و مادر من . پدر و مادر اون. پدر و مادر این. حتا پدر و مادر اونا . همه همین شکلی همو پیدا کردن؛ رو تن سرد غار ؛ تو اون همه هزار چهره ای که منتظرن که آب و خونی بدوه زیر پوستی برکشیده بر استخوانی و این مسیر دشوار و زیر پا بذارن تا بفهمن که زندگی زندگی که میگن تهش چیه ؟ ولی من بهش گفتم که ما تو "لایا" زندگی می کنیم یه روستاواره ای تو مرز ایران و عراق. شبها میریم رو یه تپه ای و بصره رو نیگا نیگا می کنیم و چشامون از اشک پر میشه. نه واسه این که بریم اونجا و مثلا دلبرکی عربی داشته باشیم. یا اونجا جاییه که آرزوی ماها باشه. نه. ما داریم به بصره ی خودمون فکر می کنیم. اون یکی بصره. اون بصره ای که یه دریا با چه چشمایی بهش تکیه داده و آدم خارش کف پاهاش.و با ماسه های ساحل کنار اومده با دریاش شفا میده . منظورم اون بصره ی رطب شمایل آواز در دهانه. نه این بصره ی کوفتی که انگلیسیا ناموسشو به باد دادن. نه این بصره ای که آدمای بوگندو با لباسای تا مچ پاها اومده شون لک و پیسش کردن . اما اون گفت برو بابا خودتو سر کار بذار . اون شبی که من این حرفا رو بهش گفتم یه آی دی در بدر بودم نمی دونم اونو قبلا کجا ؟ چرا ؟ و از رو چه هوسی ؟ اد کرده بودم . مشکلش این بود که می خواست خیلی باهوش نشون بده و این که آدمی نیست که با دو کلمه از راه به در شه. دربدر اون بصره ی کذایی شه و از این حرفا . این مشکل همه مونه مشکل من؛ تو ؛اون همه می خوایم اونقدر باهوش باشیم که کسی نتونه سرمون کلاه بذاره برا همین عمدتا سرمون بی کلاه میمونه. می خوایم تا یارو گفت ف ما سر از فرح آباد علیا در بیاریم و برگردیم و اونجا چند نخود سیاه کاشته باشیم که چند نفرو دنبالشون بفرستیم و غش غش بهشون بخندیم و از هوش قهارمون سر مست شیم . اونم اون شب دقیقا همین شکلی شده بود. گارد بسته ش راه نفوذی نذاشته بود برا من . من میگفتم اینقدر بسته نباش ولی اون می گفت نه نه. من بهش دروغ نگفتم ولی اون باهوش تر از این بود که بخواد حرف منو باور کنه اون شب غصه شو خوردم در بدبینانه ترین حالت؛ می تونست شنونده یه داستان زیبا باشه ولی خب ما با هوش بیکرانه مون در حفاظ سنگ و سیمان امنمون با دست خودمون خودمونو به باد میدیم .

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

تو و خاکریزم را از دست داده ام کهنه سربازی که من باشم با زخمهای گل درشت؛ افقی از دست رفته

مثل یک گروهبان زهوار در رفته

کلمات را به خط کردن

به صف کردن

به چپ چپ چپ چپ

چپ کردن

چپاندنشان توی یک یونیفورم کمی از سبز و بیشتر از خاک

هزار بار این میدان را دور زدن

کسی نشدن

و این پوتین های قزمیت .

این گروهبان را دوباره باید برق انداخت

به دندانهاش برگرداند

از سوی چشمها که ناپدید

قشنگ توی چشم هاش خیره شد

با لبخندی که بال بال زنان می آید

گنجشک

می نشیند کنج لب

تا نیازی به کشیدن کبریت نباشد

برای روشنایی

چهره ای که شاید

روزی

روزگاری

ماه.

کمی از ماه و

بیشتر هیچ

مثل یک گروهبان از شکم گنده

از سر هیچ

کلمات را به سر دواندن

از اشاره ؛

خبر هیچ

از دندانها افتاده

از سوی چشمها ناپدید

دیگر هیچ

کله ی سحر پا شدن

تا بوق سگ

توی این میدان

تا مگر کسی شدن

تا مگر هیچ

مثل یگ گروهبان قدیمی

غر غرو

از این کلمه

آن کلمه

و حتا آن کلمه

یک نخ ارتش آزادی بخش خواستن

ساختن

نتوانستن

اینهمه دویدم

چپ چپ چپ چپ

تا جایم را با یک بلوط عوض نکنم

با یک کف دست زبری

زغالی در اندرون

و غباری که دیگر رفته تا مغز استخوان

می خواهم باران

بیاید

سری به خانه ی من بزند

با نام کوچک دوست دخترم

همه ی فصلها را ارث باباش کند

و بزند

فقط بزند

فقط بزند

مثل یک سرباز جنون زده

انگشت بر ماشه

بچکاند و

این غبار را زمینگیر کند

برگرداند به صاحبش یا

و این گروهبان ؛ هفت و هشت را بگذارد و

حشری خیره نشود در سر بازانش

سربازانی از جو هر رقیق

دهان گرگی ها

پروانه رفته ها

تن رفته ها به ویرانی

قوس و قزح زده هایی

کی بود کی بود من نبودم

بارانی که می بارد

همه را می رماند

می رمباند

کسی در خطش نیست

در صفش

یکی این چپ

یکی آن راست

یکی اصلا رفته

سوی چشمها کیست ؟

انگشت بر ماشه قبل از چی ؟

اینجا قرار نبود

من با کی ام ؟

بیشتر سبز و کمی از خاک

گروهبان بند نمی شود

و این میدان می گردد

و پوتین های قزمیت

تا مگر

مگر

هیچ