۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۶, دوشنبه

وقتی بر خطی نه نازک که انگار تار عنکبوت که کله پا حتما ، لابد وقتی بر خطی محو می دوی بی چوب بلند یا کوتاهی برای تسلی خاطر وقتی آن پایین



جناب آقای سهراب رحیمی از شاعران و منتقدان و مترجمان خوب کشورمان نقدی بر مجموعه شعر " از تاریکی و اوراد دیگر " نگاشته اند که با سپاس از ایشان در معرض دید شما قرار می گیرد





نگاهی به از تاریکی و اوراد دیگر نوشته ی حسین شکربیگی

- چه الحانی می آوری چه الحانی از کجا ؟

چه کلماتی در دهان ام می گذاری چه کلماتی از کی ؟

دستی ببر در من بگیر از من

شنا تا بخواهی ریخته دراین رودخانه

تا چشم کار می کند

گرم می روم

بیایی تا

ببینی که

از دست داده ای

این پوست

هر جور که بخواهی

شطحیاتش را دوست دارم.فکر می کنم زبانش صمیمی است. حسین است. و زبانش شیرین است و علی رغم زبان بازی اش ؛ زبان را تخریب نمی کند. به آن لطافتی خاص می بخشد؛ یک جور ظرافتی که هم به عنوان خواننده از مرورش خوشت می آید و هم وسوسه می شوی دوباره بخوانی. انگار چند کلمه جا گذاشته باشد برای تفکر برای تامل و تعمق. شکر بیگی شاعر است یا جادوگر اوراد؟ نمی دانم. شکر بیگی می تواند ادعا کند فارسی شکر است. او همچنین در پنهان کردن معنا دست توانایی دارد. من خواننده را با خودش می گیرد می کشاند می برد پرتاب می کند رها می کند دیوانه می کند حیران می کند در معنای کلمه های گفته شده حرفهای نانوشته و کلمه های رازانگیز و قصه های دل انگیز و حکایت همان همیشه نرسیدن ها و جستن ها و نیافتن هایی که سهم ما بوده همیشه از آنچه می توانسته ایم باشیم و نشدیم.آنچه می جستیم و یافتیم و گم کردیم و نیافتیم و دوباره ادامه دادیم بازی را به امید یافتنی دوباره. شکر بیگی؛ داستان پرداز خوبی ست. به اوج و فرود آشناست. به بالا و پایین پریدن و سرگرم کردن خواننده وارد است. خودش را لو نمی دهد. داستان شعر است یا شعر داستان یا هردو یا هیچکدام. آنچه واضح است؛ تسلط او بر ذهن کنجکاو خواننده است.

در پوست دیر بلوط

نه سم اسبی ست

نه حتا رپ رپه ای

که بگویم لااقل هنوز نیم نفسی هست

در این چار تیکه استخوان مردی می خواهد موج بیاورد

ابر جای گوشت بچسباند

مه جای نفس

و لخته های این هوای مرده را به هم ببافد

میخواهد این خون را دوباره راه بیندازد

غروبهای مربایی را به یاد بیاورد

و حتا نترسد که به روزهای بعد فکر کند

نمی دانم چرا مرا به یاد مایاکوفسکی می اندازد. شکربیگی اما از بازی های زبانی و تشخص های او فرتر رفته و به خود شاعر از بیرون نگاه می کند. نوشتن برایش نوعی مکاشفه است. دیالوگی که در مونولوگهای پاره پاره ی شاعر؛ تبدیل به ستون هایی برای اقامت می شود؛ آنجا که حتی مرگ هم دیگر آرامبخش نیست:

مرگ دیگر از ما گذشته

زاغه هایی متروکه

برجای مانده

ازما

یک لنگه پا ایستاده شاید از هزار سال پیش

مثل دندانی لق

در دهان بی صاحاب مانده ی دنیا

چار میخ و

شاید امروز

شاید فردا

این عدم امنیت در این جهان و عدم تعلق به آن جهان و فرار از دام رمانتیسم مرگ که می تواند وسوسه ی هرشاعری باشد برای پریدن و رسیدن, نمی تواند شکربیگی را در آن محدوده ی کوچک زندگان؛ ارامش دهد. از بهشت خیالی ی مرگ هم می گریزد. خودش را به لحظه وصل می کند؛ تمتع از همین آخرین ثانیه ها. شاعر عشقی جز واژه ندارد؛ آنجا که می گوید:

شاید

بنویسم بر کف دستی آهو

آهو نویس شوم در نبشت اول

گل از دهان بر گیرم

مهر از دستهام

راه بیفتم بر خطوطی از شکلی دیگر

به راهی دیگر

شیوه نو کنم.

به نظر من, شکربیگی شاعر ناب لحظه است که خوب می داندچگونه واژه ها را به اختیار زبان دربیاوردو از آنها خانه ای بسازد برای رویاها و خیالپردازی های شاعرانه اش.

سهراب رحیمی

به تاریخ بیست و پنج اردیبهشت هزار و سیصد و نود

سوئد ؛ بلادمالمو

تمام


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر