۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

خنده ات را که خیلی وقت است . هوارا هم از من گرفته اند .کیست از گور تن کشیده بیرون خودش را می تکاند ؟

نه بحری مکتوب

نه رمانی از مارگاریت دوراس

آنجا که مارگاریت

با کوزه های آب سرد

عاشق چینی اش را می شوید

نگاهم بر سطرها دو دو می زد

چند سطر یکی می کردم

تا برسم

به عاشقی چینی

و کوزه هایی

یکی پس از دیگری

نگونسار بر پوست ، یخ

زبان بر دندانهای ردیف پیشین ساییده می شد

و رود نازک آب

بر تیره ی پشتم

مثل انگشتی بود

با این ذره ناخن

نازک شتاب می گرفت

و خارشی که می دوید

کتاب را می بست

و پلکهارا می بست

و آدم را می برد

آنجا

نه نام از آنجا به یادم مانده

نه بر گوی جغرافی می توانم انگشت بگذارم و بگویم :

اینجا

اینجا

تا لبخندی گیرم از محو حتا

بر لبهام قدری بماند

کوزه های آب سرد

و عاشقی که می تواست حتا چینی نباشد

آن سالها هم نیستم

حالا با ریشی سفید بر چانه

در انباری تاریکی دنبال کتابی هستم

با ترجمه ای دو نفره

بی بر پیشخان هیچ کتابسرایی

چیزی از آن دونفر

نیست از دوراس

گلو خشک می شود

و طلب آب معدنی می کنی

با مارک عقیق گوارا

تاریکی را با دست

با نوک انگشت پس میزنی

دست می بری که

زنگ می زنند

با تاسف باید چشمهایم را باز کنم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر