۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

لمسا لمس از پوست می ریزد . رودخانه ای در پوست بال بال زن ، یا خار خار حرکت رودماری ، باری بر ماسه های تن .زبر از من ، گرم از دوست



زنگوله تکانی جیر جیرکها

ناقوس فرسایی های عیسای مسیح

حی علی ا لصلاتی نا به هنگام

کتف و شانه می سوزد

و خون بند آمده

با تحکم

با تشری از دوست

سر به راه می گذارد

لنگان لنگان

کشتی بادبان فروشی

کژ و راست

بر آبهایی هنوز قوام نیامده

چیزی از تو لای کتاب

به هوای تکه کاغذی

نشانی تا اینجا آمده ام یادم باشد

و سری در غاری

بزاق شیرین ماری

در پستوی پوست

غاری

مسجدی

با مکبری دهان بند

جیغ فرما

و گیمی

تاشو

با دورفتار

از پله

پله

پله ها

بالا

نمازخانه ای در تو ست

در سراشیبی هات

مهر از در بر گرفته

پر از سجده خواهان

جبینهای پینه بسته

با حشر فرمایان

دریچه های سنگین باز

بلوای کبرا

پوست از راز گرفته

سیزیفهای هنوز از ستیغ کوه پایین غلت

حبس آبها

ظریف گویی ها در گوش

خرابه های کمر

قران شمس و قمر

تقلای رشته رودی

محبس زاد

از لابلای دنده ها

از صافی قلب

راهی

از محبسی

به محبسی دیگر

کوزه ای به کوزه ای دیگر

راه جو

تشنگی

در حوالی ظهر

رفتار گریخته ای از یک آهو

ژنده پوشانی

از جامی به جامی دیگر

عکسی از سالهای جوانی را گردان

دست به دست

هست

نیست

نیست

هست

و جامی دیگر

نگونسار

لای کتاب کاغذی بگذار

سر از غار در آر

صفحه دویست و بیست و چهار

ماهی ها از سبد

در تنگ شراب

و سرور ما عیسای مسح

به جیر جیرکها

تبسم می کند

در پوست اما پاسی از شب است

در پوست خسته است


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر