آره اینجوری تموم شد . بعضیامون لباسای ضخیم پوشیدن و زخماشونو پوشوندن بعضیام یه راه در رو پیدا کردن ؛ بعضیام یه پول سیاه گذاشتن کف دستشونوازشون پرسیدن : تموم شد ؟ اونام گفتند : آره تموم شد
بعضیا ولی لجبازتر بودن و می گفتند : چی تموم شد ؟ نه تموم نشده. یه پول سیاه دیگه میذاشتن کف دستشون و می گفتند : خب حالا چی تموم شده؟ اونا به یه پول سیا نگاه می کردن و می گفتن : نه تموم نشده . یه پول سیاه دیگه می ذاشتن کف دستشون و می گفتن : خب حالا چی تموم شده ؟ اونام لگن بی صاحابشونو واز می کردن و می گفتن : آره گمونم تموم شده . بعد یه مشت از اون ملخیا می اومدن تو آسمونو تتمه ی هرچی که بود و جارو می کردن و یه جایی تو درک می ریختن . اون روزا دوران رو فت و روب بود و خشتایی که باید رو خشتای دیگه سوار می شدن . گیرم یه مخروبه ای بود که هیکل بی قواره ش باید رقم می خورد به هر حال یه چیزی باید پا می شد و می گفت من هم هستم . دیوارای بی در رو ؛ پنجره های حالا رو به کدوم سمت ؛ خونه های سر درگم ، فقط باید خشتا رو ی خشتا سوار می شدن
خیلی دقیق از اون فاز بیرون نیومده بودیم ولی دنیا تغییر می کنه . گاهی حس می کردیم یه چیزی تو تنمون می سوزه . یه چیزی رو از رو پیشونیمون برداریم بخزیم یه کنجی ولی دوباره دستمون می اومد که گذشته و گذشته بر نمیگرده
روزای اول که اومدن و رفتن تو کارش ، اصلا فکر نمی کردیم این هوا بالا بیاد ، ما یه مشت بچه ی در ب و داغون بودیم. بختمون گفته بود سر بزنگاه رسیده بودیم . اگه هنوز تموم نشده بود خدا می دونست الان از کجاها ویران شده بودیم . یکی شونه هاش ، یکی از سر، یکی که کلن هیچی . ولی حالا نشسته بودیم و زل زده بودیم به دیواری که هروز بالا می اومد و سفید و با کمی قوس تو شکم چارستون بدنش سالم و سالم تر می شد تمومش که کردن یه نگاهی بهش انداختن و رفتن. سینمای روبازی که زده بودن وسط چغا سبز خیلی دیدنی بود . می تونستی ساعتها بری تو بحرش و اصلا نخوای بیای بیرون . از تو شهرم می شد نگاش کرد فقط باید یه رادیو رو روو شونه هات خیلی نزدیک به گوشت کار می ذاشتی ، از اون دو موجا . مردم ساعتها می شستن و چشم می دوختن به این پرده ی گچی و سفید و منتظر بودن که یه کسی بیاد رو پرده ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد . مسئولین امر دل و دماغ فیلم گذاشتن رو نداشتن و می گفتن : حیف نیست ؟ همینجوری خیلی خوشگل تره .
مام می گفتیم : لابد
و باز منتظر می شدیم که اون بیاد رو پرده . مردم اصلا خسته نمی شدند . با چشمای زاغ پرده رو نگاه نگاه نگاه می کردن . چشماشون پر اشک می شد دیدشونو تار می کرد ولی اونا مقاوم تر و بی خبر تر از اون بودن که بخوان خسته شن و از رو برن . حالا گیرم شبا تکیده و خمیری بر میگشتن خونه هاشون و صبح با کلی امید می اومدن و پرده رو نگاه می کردن
سایه های بلند و میشه گفت هتاکی بودن ، اول انگشتاشون با انگشتاشون بازی می کرد . مث این بود که دارن اثر انگشتشونو با اثر انگشتشون قاطی می کنن که یه چیزی تودرتو درتو درتو شکل بگیره . جوری که اگه یه کارآگاهی روزی به سرش زد بدونه کی از کیه و چی از چی ؟ چنان تو دوار بیفته که قید هرچی سر نخ هست و بزنه و بره وردست ننه ش . بعد سایه ها نزدیک شدن . قسمتی از شونه هاشون و نخهایی از موهاشون بعد کلی نزدیک شدن . بعد هنگامه شد . ما سعی می کردیم واقعا اونو از این اینو از اون بدونیم . گمانه زنی ها رواج پیدا کرد . هرکی با یکی بود . بعضیام فرد موندن . اونایی که فرد موندن خودکشی کردن. ولی بعضیا خیلی خوشگل فهمیدن چی به چیه و کی به کی ؟
مسئولین امر اومدن وسط و گفتن: حرومه حرومه
اونا اومدن اونای دیگه رفتن و پرده مث روز اولش تمیز و بی ریا شد . اون سایه ها دیگه تکرار نشدن و خیلیامون تا گردن تو غم فرو رفتن
بعضیا می گفتن : از اونجایی که یاروئه میاد و اسبا رو رم می ده و اون دختره با همون کلاه با مزه ، غروب رو رصد می کنه پیگیر ماجرا شدم. اون یکیه میگفت : پس خیلی عقبی بابا کجایی ؟ اون یکی گفت : زندگی سخته می فهمی که ؟ اون یکیه گفت : اوهوم می فهمم . بعضیا دیگه آخراش بودن دقیقا اونجایی که پسره داشت به دختره می رسید . دهن خیلیا صاف شده بود ولی ما تو فک هفتم بودیم . خیلی دیر نکرده بودیم ولی بعضیا از نون شبشون می زدن و می خواستن تهشو در بیارن بعضیا میخواستن همه رو با هم هماهنگ کنن ولی نمیشد بعضیا پلکاشون خیلی دیر سنگین می شد . بعضیام نا نداشتن یه چند دقیقه ای که میگذشت تو خواب خرابشون می شکستن و دیاری هم جلودارشون نبود
دختره گفت : من چشام خیلی سبزه خیلی و تو اینو می دونی
یاروئه : اوهوم می دونم تو این برو بیابون خودش خیلیه
دختره : اوهوم خیلی
اونا رو اسباشون نشسته بودن یاروئه گفت : من چیکار باید بکنم ؟
دختره به فک مرد اشاره کرد
یاروئه که مرد از آب دراومده بود گفت : خب می دونی خیلی تو فکرش نبودم ممنون که یادم انداختی
دختره فقط خندید یعنی یه لبخند اومد نشست رو لباش موسا دستشو برد تو شلوارش بهش گفتم : گندت بزنن
موسا گفت : خب چیکار کنم دست من نیست که ؟
مرده و دختره رسیدن به یه دره درهه شکل یه ویرگول دربدر داشت یا یه پرانتز که یکی از درهاش نیمه مخروبه بود ولی تا اونجا که دلت بخواد سبز. اونا رفتن تو دره یه کلبه ای دقیق وسط درهه سوسو می زد اونا بی اعتنا از کنار کلبه و دره ی سر سبز عبور کردن و دوباره افتادن تو بیابون . دم دمای غروب بود مرده سیگاری آتیش کرد و گفت : خب غیر از این ؟
دختره : نمی دونم چیزی به ذهنم نمی رسه
تو یه" یو شکل " افتادن بعد دور تا دور یو شکل رو یه آدمایی که بیشتر سایه های کشدار بودن با اسلحه های کشدار و اسبهای کشدار محاصره کردن . دختره چشماشو تنگ کرد و نیگا نیگا نیگا کرد و گفت : یعنی تمومه ؟
مرده گفت : شاید
دختره گفت : تمومه
مرده گفت : شاید
دهنه ی اسبارو کشیدن . اسبا معترض شدن. اونا می خواستن تا آخر دنیا برن یه نفس ، ولی این دوتا نمی خواستن
مرده گفت : وقتشه عاشقم بشی
دختره گفت : واقعا ؟
مرده گفت : مگه نمی بینی ؟
دختره گفت : چرا
مرده گفت : خب بجنب
دختره گفت : ولی این نامردیه
مرده گفت : می فهمم ولی دورتا دورمونو گرفتن
دختره گفت : پس فکت چی ؟
مرده گفت : مگه مهمه ؟
دختره گفت : مگه نیست ؟
مرده گفت : ولی دورتا دورمونو گرفتن
دختره گفت : خیالم راحت باشه ؟
مرده گفت : لابد
پس دختره دو گام اسب به مرده نزدیک شد . سایه های کشدار با همه چی کشدارشون لب از لب واز نمی کردن فقط کشدار بودن
موسا دستاش تو شلوارش مث یه گربه ی وحشی پنجول می نداخت . به همه چی گفتم تا همینجاش بسه وگرنه گند می زنی به همه چی
موسا گفت : یعنی فردا چی میشه ؟
گفتم نمی دونم
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر