۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

تپه ای نه همچون فیلهای سفید نه همچون هیچ چیز دیگری هیچ چیز هیچ هیچ چیز دیگری






یک مثلث با دو بال آویزان شاید بهتر است بگویم یک مثلث راحت شاید تعبیر درستش همین باشد وقتی به آن خیره می شوی یک قافله یا یک کاروان می بینی که از سمت چپ مثلث حرکت می کنند به سمت نوک مثلث و از آنجا سرازیر می شوند روی بال چپ تا بریزند روی جاده ای که برای من یکی اصلا مهم نیست می خواهد برسد به کجا برای کاروان هم مهم نیست من بیشتر این قسمت از کاروان را دوست دارم یک دلیجان که یک اسب یا قاطر ـ از این فاصله خیلی نمی توان مطمین بود یا تشخیص داد که اسب یا قاطر است ـ را به دنبال می کشد تو صیه می کنم صبح خیلی زود یا وقتی که آفتاب دارد می نشیند از نگاه کردن یااگراین کار از دستتان بر نمی آید دست کم خیلی خیره خیره نگاهش نکنید چون سیل اشک است که پهنای صورت و یقه و آستینتان را خیس می کنند از روبرو شیارهایی که روی این مثلث افتاده ـ بهتر است بگوییم چین هایی ـ آن را شبیه یک خرطوم کرده است خرطومی باز مانده از یک فیل فقید یا مثل همه دستکارهای قادر متعال یک خرطوم زنده ی بی صاحبش حالا شباهت خرطوم و خارطوم است که من را می برد آفریقا یا کشور خود ساخته ی جاوان شرقی نمی دانم جاوان شرقی با طرح هایی از نقاشی که دوست داشتی آن سالها که زنده بود داستان های مصوری را که می خواندی او تصویرگری کرده بود اتفاقی که نیفتاد شاید همان خرطوم می بردت جایی دور سیاه با یک مشت طرح چیز با چشمان بزرگ و لبهای بزرگ و دستان بزرگ و پوست سیاه آن قدر سیاه که ممکنست نفس ات بند بیاید با کلی قهوه ای شکلاتی فکر کنم گفتم صبح خیلی زود یا عصر از تماشایش بپرهیزید ؟ حالا ابرها که می آیند بالای مثلث چه بازیهایی در می آورند بنفش هایی که با ته رنگی از چیزی دور. گرم یا چیزی می آمیزند یادت می رود که ساعتهاست به روبرو خیره بوده ای بی بودایی که شده باشی گاهی می ترسی نکند توی این همه دقیقه فراموش کرده باشی نفس بکشی می دانی یک روز این کار فراموشت می شود می دانی بهتر است لیوان چایی داغ جلوی دستت نباشد چون انگشت کوچکت تا غافل می شوی دوست دارد این مایع گرم و لغزنده را به هم بزند می دانی نباید گاه و بیگاه پرده را کنار بزنی و این تپه ای که دو سه سالیست برایت چیز دیگری شده همین مثلث راحت را نگاه کنی. گاهی باید این مثلث را پشت گوش انداخت . ترس گم کردن این مثلث یا اینکه صبحی چشم باز کنی و ببینی ترکت کرده بوده با تو اما خودت را قانع می کردی تا مثلا ده سال دیگر این تپه( همان مثلث راحت ) هست می ترسیدی از سیل جمعیت از ساخت و سازهای توفانی اما کو تا ده سال دیگر اما شبی به روال شبهای دیگر می خواهی بنشینی توی این تاریکی غلیظ و حدس بزنی که ممکنست الان که کسی توی نخش نیست تکانی به خودش داده باشد کمی این طرف یا آن طرف رفته باشد حالا که کسی نمی بیندش ؟ می دانی به سمت چپ متمایل می شود اما پرده را که کنار می زنی می بینی که چراغی روی تپه ی محبوبت روشن است دقیق می شوی کاشف به عمل می آید صبح آمده اند و چند پاره استخوان را چال کرده اند با عنوان موثر شهید گمنام و می دانی ده سال در چشم به هم زدنی دود شده و تپه ات از چنگت رفته. لبخندی می آید می نشیند کنج لبت با خودت می گویی باز از دستت در رفت و خواستی چیزی بخواهی نمی توانی از کسی که آورده اند و آنجا دفن کرده اند کینه ای به دل بگیری حتا آرزو می کنی کاش خواهری داشته باشد یا مادری یا همسری که دلش برای او تنگ شود و وقتی نامش را به زبان می آورد پشت بندش آهی باشد که جگر را خود حضرت زلیخا می کند اما می دانی که این تپه دیگر برای تو آن تپه ی سابق آن مثلث راحت نمی شود . می دانی یک مسیول یک آدمی که در اداره ای از پشت میز نشینی به ستوه آمده و جاه طلبی اش دمار از روزگارش در آورده بدو رفته به ارگان مربوطه و چنین طرحی داده و انگشت کرده توی چشم همه شاید هم رییسی همین که داشته از ابروی خانوم اش ایراد می گرفته این فکر بکر به ذهنش خطور کرده او چه می داند جاوان شرقی کجاست و اصولاخرطوم از اسافل اعضای فیل است یا شهرستانیست از همان جاوان شرقی ؟ از دور انگشتی دراز می کنی لبی می جنبانی و پرده را می کشی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر