۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

پناه ببریم به ابری از آبان . به خیسی که در پوست می خزد .ملایم می آورد و رد انگشتهای خیس تورا بر پوست



تماشاگر نما

ما یه مشت تماشاگر نما بودیم . همه رنگی هم توی ما پیدا می شد . تند آنیشی ؛ لعل آبان ماه؛ هرب یمانی و چه و چه و چه .می ریختیم تو استادیومو دهن می دریدیم و فریاد می کشیدیم و استادیومو از جا می کندیم؛ می بردیم هوا و همونجور تر و تمیز و خوشگل مث اولش بر می گردوندیم سر جاش. تازه تماشاگر نما شده بودیم. قبلا فقط یه مشت "بچه ی شر" بودیم یه مشت " بچه ی شر " همچین مارو ارضا نمی کرد . سرمونو خیلی بالا نمی تونستیم بگیریم؛ فوقش یه دیقه تو چشم طرف مقابلمون می تونستیم خیره بشیم ؛از اون بیشتر در توان ما نبود. اما تماشاگر نما بودن یعنی چند پله رو یه شب و یه نفس پشت سر گذاشتن .حتا میشه پایین و نگاه کنی و سرت گیج بره .البت اگه از بلندی بترسی. می تونی اونقده تو چشم طرف مقابلت خیره بشی که به گریه بیفته . اولین بار بود که تو زندگی برام گفته بود . اولین باری که زندگی گفته بود: خب اینم براتو سگ خور! منم قاپیدمش

خیلی از ما وقتی گلی زده می شد خودشونو به کشتن می دادن؛ طایفه ی تازه تاسیسی بودیم. هنوز راه رو از چاه تشخیص نمی دادیم ؛ نمی دونستیم وقتی گلی زده میشه سه درجه بیشتر نباید خودتو تو زحمت بندازی؛ ولی ما ناشی تر از این حرفا بودیم بی کله و آمپر می چسبوندیم. خودمونو می ریختیم تو بوق و از خودمون دهل می ساختیم. پوستمونو می کشیدیم سر یه دایره ی فکسنی و دهل می ساختیم و پوم پوم پوم صدا می دادیم. ما یه گروهی بودیم که واسه تیمی که هیچ وقت تو زمین نمی اومد ، هیچ بازیکنی نداشت ، هیشکی هم ازش حساب نمی برد و تو بگو یه رعشه ی کوچیک ، حتا یه رعشه ی کوچیک ، تو بگو اینقده، تو تن هیچ تیمی نمینداخت ، هورا می کشیدیم دست می زدیم و ازش می خواستیم گل بزنه واسه تیمی که کلن نبود و به ذهن هیشکیم حتا خطور نکرده بود. ولی ما پاکباز تر و نجیب تر از این بودیم که کوتاه بیایم جونمونو انداخته بودیم توی جوب و یه لاقبا اومده بودیم تو استادیوم تا تیم محبوبمونو تشویق کنیم تیم مااسم ش "البرز "بوداز اون تیمای رویایی . تماشاگرای واقعی یه جوری مارو نیگا می کردن شاید تو دلشون به ما غبطه می خوردن . تماشاگر واقعی بودن چنگی به دل نمی زنه . اونا یه مشت فریب خورده بودن که از تلویزیون رودست خورده بودن کسایی که تا ساعت 3 شب می شینن گوش می کنن به حرفای بو گندوی چند تا آدم درب و داغون که یه چشمشون خوابه یکیش بیدار و مدام می گن: ها ؟ جان ؟ کدوم عدد ؟ یادم نیست . چرا اینجوری شده ؟

جو استادیوم به سود ما بود. کاملا مشخص و حتا می تونم بگم متشخص بودیم . خیلیا آرزو داشتن بیان تو تیم ما اما جونشون براشون عزیز بود و همچین حمالایی نمی تونستن تو گروه ما باشن. خیلی از تیم ها هواخواه ما شده بودن با انگشت صف تازه تاسیس و جوون ما رو به هم نشون می دادن و می گفتن : اینا... اون صف آبیه نه! نه بابا... پایین ترن... همونایی که شاد پوشیدن ... آره همونا.. خودشونن.. کسایی که ما میخوایم

بعد مارو می کشوندن گوشه ای و از ما می خواستن تو گروه اونا باشیم. چن نفری می اومدن که بهشون "مسئولین امر" می گفتن. می گفتن ما سر نترسی داریم با این جوونی بی حد و حصر می تونیم کل استادیومای جهان رو به چنگ بیاریم، گور بابای اوناییم که میگن تماشاگر نماها الن و بلن . مسئولین امر می گفتن هرکی با شما در بیفته نفله س شما جونتو گذاشتین اون ور خیابونو نیگاشم حتا نمی کنین ما میگفتم جونمونو انداختیم تو جوب و نگاشم نمی کنیم این صحیح تره مسئولین حرف ما رو تایید می کردن و می گفتن : ای ول آره جونتونو انداختین تو جوب و نگاشم نمی کنین .باریکلا باباشما دیگه کی هستین؟ و می خواستن تو گروه اونا باشیم ما لبمونو خیس می کردیم یه خورده من و من و می گفتیم: حالا ببینیم چی میشه .

بعدش هیچی نمیشد ما به جدول تیمها نگاه می کردیم و دنبال یه نشونی از تیم محبوبمون بودیم. ساعتا خیره می شدیم به جدول تا تیم ما با تموم بازیکناش با اون لباسای یه دست سفید وارد جدول شن ؛دهن همه ی تیم هارو صاف کنن و برن صدر جدول .

مسئولین امر هرروز وسوسه کننده تر ومهیج تر می اومدن سراغ ما و دنبال یه راهی بودن که به ایمان ما یه "آسیب شیرین" بزنن . ولی ما هنوز امیدی داشتیم اونا جدولو به ما نشون می دادن که تیم خودشون اول بود و می گفتن : خب نشون بدین.. یا الله نشون بدین.. کجاست اون تیم ؟

ما نه به جدول نگاه می کردیم نه به مسئولین امر ما جدول خودمونو داشتیم ولی اونا حتا اینو نمی دونستن

با گردنای شکسته ، با امیدی پر آب چشم، چشم می دوختیم به جدول ، اما تیم ما انگار هواپیماش توی یه گودال هوایی افتاده بود یا سقوط کرده بودن تو یه دره و شده بودن شهیدای گلگون کفن یا چه می دونم رفته بودن و سر از یه گوشه ی دیگه ی دنیا در آورده بودن که کریستف کلمب نرسیده بود کشفش کنه و برای همین هم نه نقشه ای داشت نه زبانی و باید اونا می نشستن و یه تمدن دیگری رو بنا می کردن و تا استقرار تمدن جدید که با خونریزی و قتل بسیار همراهه فوتبالی هم بوجود بیاد و اون زمان دیگه تیم محبوب ما وجود نداشت

تیم محبوب ما عبارت بودن از از سمت راست ایستاده : آها باران . بادیک آخنسیان . ریهو دیشان . باروش . پایار؛ آذر باد .نشسته از چپ : میهایی .لامین دیکار . روانا پیشتو . لیشیا یکتا ( عشق همه ی ما گل زن قهارتیم با زیبایی خیره کننده ش ) آوان بارش و هامیا دستور ( پهلوان اخلاق با سبیل خیره کننده ش ) وقتی لیشیا یکتا و هامیا دستور همو توی میدان پیدا می کردن ما استادیومو از جا می کندیم و خرد و ویران و غبار آلود برش می گردوندیم سر جاش ولی حیف، تیم ما یه جایی گم شده بود و مشغول بنای تمدنی جدید بود .

آسیب شیرین موثر افتاد و ما برای تیمی دهن می دریدیم که جلوی چشم ما بود ، یه مشت خطوط در هم برهم، با ابروهایی اون شکلی ؛ سبیلایی همینطور، لبهایی از یه رنگ دیگه و باباهایی از یه قماش دیگه . هنوز ایمانمونو حفظ کرده بودیم . و ته قلبمون یه شمع کوچیک و مردنی روشن بود ؛ خودشو می کشت چند دقیقه دیر تر بمیره ولی خب ...

یه روز چشم باز کردیم و دیدیم تو یه میتینگیم داریم یه بابایی رو همینطور الکی الکی رییس می کنیم آدمایی نبودیم که کله ی نترسی دارن یه مشت بی مخ بودیم . شبا خسته و پامال بر می گشتیم خونه پوست بی اعتنامون ، بوقهای از نفس افتادمون دهلهای یتیممونو به دوش می کشیدیم تو یه خواب خراب می شکستیم و از چشمها ناپدید می شدیم تا صبح . هنوز یادمون مونده بود گریه کنیم و اینو هیشکدوم از مسئولین امر نمی دونستن

چین و چروکها شروع کردن ، دندونامون یکی پس از دیگری می رفتن پی کارشون، پیر می شدیم و سالهای عمر رو دور تند بودن . منتظر بودیم بمیریم ، بعضیامون سر گذاشتن و صبح خبری ازشون نبود . بعضی ها بعد از کلی من من کردن سر گذاشتن و صبح بیدار نشدن ما می زدیم رو شونه هاشون که بلن شو ولی اونا شونه شونو تکون می دادن و همونجور که یه وری افتاده بودن تا صبح محشر همونجور افتادن و سر از بالش برنداشتن . بعضیا هنوز دس دس می کردن . بعضیامون می رفتیم استادیوم ساعتها زل می زدیم به جدول تیم ها . می گفتیم شاید هواپیماشون تو یه فرودگاه نشسته بنزین بزنه ولی اون کشور ریخته به هم و اونا مجبورن بمونن تا کشور آروم شه تا سر صداها بخوابن سازمان ملل اون کشور رو به رسمیت بشناسه بعد بهشون بنزین بدن ما می نشستیم به تماشای تلویزیون و همه ی کشورهایی که تو آتش حماقت می سوختند رو رصد می کردیم دست به دعا بر می داشتیم این احمق ها دست از خریت بردارند تا هواپیمای تیم ما بنزین بزنه بلن شه بیاد . ولی احمق ها کل دنیا رو گرفته بودن و می گفتن : نه نه نه نه نه . دهنهایی در جواب می گفتن : ببینید ببینید آقا گوش کن باشه فقط یه خورده ولی احمقها می گفتن : نه نه نه نه نه نه از نله ویزیون دل کندیم و رفتیم سرمونو بذاریم اماتوی جدول یه اتفاقی افتاد ؛ بازیکنای ما وارد شدند


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر