۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

بر پوست خاک، با انگشت، با انگشتی کریم از ابر وام گرفته ، رسمی ، طرزی ، شیوه ای از دوست بیار در چشمها سرمه ریز



پوستی

گذرگاه گرگان و حرامیان

تیغ گردانهایی در کاسه ی سر

دوار

رنگ آشوب و

خیمه گریز

دهانهایی گم در غبار

ابروهایی گره

چشم هایی ریز

درشت

هر چیز

افق را پی گیر

شاید سرمه در چشم بریزد سواد کاروانی

غباری از پافرسایی

تاجرانی با بار بلور بارفتن و

جام های طلایی

و زنانی

با پوست تیره

مشعل گردان

در خزان پوست

برف روب و

فصلها را

از یخ تکان

بهار دوست .

حرامیانی دود و دم و بخار

عزراییل در پی

تشر خورده

هار

پوستی

ریش

از پیکار عبت

خنجر با خاک .

به غاری نمی خوریم

لااقل

در خنکای سایه انبار غار

چراغ بگردانیم

در ریخته هایی بر این پوست دیر سال

دود گرفته

از مشعل هایی که خوف را بیشتر دامن زن

هیولا ساز

از سایه های محقر

از کشتی سودایی تن .

شاید یکی از نیاکان

در این گم ریخته ها

پا بر گرده ی گاوی گردنکش

پدر بزرگ باشد

شاید قدیم تر حتا

آن اولین کس

شاید لبخندی سراسیمه بیاید

بدود بر لبهامان

شاید حرامیان و

دندان بر دندان سایی گرگان را

فراموش

شاید کاروانی آمد

شاید قدمگاه حرامیان

با کاروان

سر از بی جای دیگری در آوردند

شاید ابر رحمت

از دریایی گم در خاطرات

از متنی قدیمی بر خاست

آبان کرد

آبادان کرد

من نیایم را باز یافتم

و زمانی

دیر زمانی غرق شدم

در چشمها

یا پوستی تیره

شاید شیرین را باز یافتم

شاید او بر من قلمی دواند

شاید خوابی ندیده

آمد

و چانه ام را گرم گرم گرم گرم گرم گرفت


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر