۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

پوستی کشیده بر استخوانی ، نه مشت بر سندان کوبی قهار ، نه ابری که باران کنی در پوستی یا از یار یا غریبه ای راه به گم ها برده .ماهی شبیه کو ؟ و آوایی

سگها

سگها دو روز پیش راه افتاده بودند

مهی تیره و در هم پیچان به پیش می تاخت با غباری پروازکنان و کوبان از پی ، آفتاب روز دوم هم پادر گریزتر وسبکبار تر می رفت در زمین فرو رود و از چشم ها آوا گردد ، تا شب بتواند با آن مه تیره در هم بتند و بیامیزد. شماره ی 555 در دوردستها غرق بود. دوردستهایی که باید برگردی دستهایت را سایه بان چشمهایت کنی و آنقدر خیره خیره نگاهش کنی تا قسمتی از یک شب در دوران کودکی ، یا کوچه ای باریک و گرم را به خاطر بیاوری که رو در غروبی خنک و پر از هیاهوی کودکان دارد. 555 می دانست باید از این رویا بکند و چند گام دیگر جلوتر برود. اما این سماجتی که به خرج می داد تا آن تکه هارا جز به جز و واو به واو به خاطر بیاورد خودش را هم متعجب میکرد . سینه اش به خس خس افتاده بود و نفسهایش خاک را دو بند انگشت آنسوتر پر می داد و در بازدم ، خاکی تنک و کم مایه را ناچار به ریه هاش فرو می داد. شماره 438 اما دنبال راه فراری از این وضعیت بود . این کلمات به ذهنش باریدند "ظالمانه" " وحشیانه" " غیر قابل تحمل" و " لعنت به گردن که وبال پای من شده "

زیر لب زمزمه کرد : اگه می تونستم یه سیگاری آتیش بزنم شاید یه راهی به ذهنم ...

و جیبهایش را نومیدانه به دنبال سیگار و آتش کاوید و چیزی نیافت. دور روز بود که مواظب بود پایش دچار آن تیکهای وحشیانه نشود. مواظب بود جوری گام بردارد که کمترین آزردگی ایجاد کند. نگاهی به آسمان کرد و چشمهایش را بست پلک تا روی هم آمد دوباره خودش را در سردابی نمور و طولانی و تاریک یافت. تقلا کرد تا از سرداب بیرون بیاید ولی نتوانست. به زنجیری طولانی و پرهیاهو بسته شده بود. تا آن نوری که ظلمت را می شکافت و خودی نشان می داد و می نمایاند پنجره است و راه نجات خودش را می کشید. حتا به آن نزدیک می شد ولی زنجیر به نوری که از روزنی پنجره گون می تابید ، قد نمی داد و از حرکت سر می تافت و به پاهای او می پیچید و سرنگونش می کرد تنها راه باز کردن پلکهاش بود تا بیرون بیاید پلکها اما قفل شده بودند . دستهای خاکی و گل آلودش را وحشیانه به جان پلکهایش انداخت تا بازشان کند، ولی نتوانست با ناخنهایش ابرو و پلکهایش را خراش می داد، به این فکر افتاد که که پلکهایش را پاره کند_تنها راهی که می توانست از این سرداب لعنتی و نمور بیرون بیاید اما نه با خراش دادن و پاره گی پلکها ، بلکه باصدای 555 که گفت : لعنتی داری چیکار می کنی؟ گردنمو خورد کردی

از سرداب آمد بیرون

555 نمی توانست اورا ببیند اگر صورتش را می دید وحشتش هزار برابر می شد 438 گیج و منگ گفت : ممنون

555گفت : چی ؟

438 ادامه نداد و با آستینش روی زخمهای ابرو و پلکهایش فشار آورد شاید خون بند بیاید اما خون جلوی چشمهایش را گرفته بود و دنیا در رنگی قرمز و ناممکن غرق شده بود

_ چند بند انگشت جلو اومدیم ؟

_ نمی دونم حسابش از دستم در رفته

و لبخند تلخی مثل جذام صورتش را آلود و چینی انداخت گوشه ی چشمهاش

_ فکر می کنی الان گروهبان داره مارو تماشا می کنه؟

_ لابد

یکی از آنها پرسید: کدوممون اون سوالو کرد؟

دیگری گفت چه فرقی می کنه؟ و دوباره تاکید کرد : مگه فرقی هم می کنه؟ و دیگری سرش را تکان داد و حرف آن یکی را اینگونه تایید کرد

من 555 بودم یا تو؟

_ چه فرقی می کنه ؟

_ هیچ. هیچ فرقی نمی کنه . هیچ فرقی

_ می تونی شماره ی منو برداری و خندید

برای لحظاتی خاموش شدند و دوباره هر کدام به خیالشان غلطیدند

بچه ها کوچه را روی سرشان گذاشته بودند روی دیوار پر از نوشته های جورواجور بود. سعی کرد یکی از آنها را بخواند. از یک جمله ی بلند و طولانی فقط توانست" سازش نمی پذیرد" را بخواند و شماره تلفن تخلیه ی چاه بعد اسمی شنید " سعید سعید " منتظر ماند تا یکی از بچه ها به طرف " سعید سعید" بر گردد ولی هیچکس برنگشت، برگشت .صدایی از مادر می گفت او سعید سعید است .. چشمهایش پر اشک شد و فریاد زد " سعید سعید

438 گفت : ممنون ممنون

555 گفت : چی ؟

438 بازهم خاموش شد 555 زیر لب چند بار گفت: سعید سعید و سعی کرد روی خاک بنویسد سعید و نوشت و دوید طرف در خانه ای که ایمان داشت خانه آنهاست. محکم به در زد و دختری با موهای بافته در را باز کرد . حس کرد گردنش دارد کشیده می شود 555 گفت : لعنتی این گردنه گردن آدم گردن قاطر که نیست پای بی صاحابتو آروم تر بردار

_ باید جلوتر بریم گروهبان الان داره بهمون می خنده

555 روی چاردست و پا مانند حیوان خسته و کم رمقی سوار شد و به دنبال پا بوکشان و نومید حرکت کرد . دلخور بود از رویای کودکیش کنده

_ کاش می موندیم

438 جواب نداد و پایش را روی خاک کشید. از این حیوانی که چاردست و پا خرخر می کرد و همپای او می آمد بدش می آمد فکر کرد" لعنت ! همیشه یه زنجیری دست و بال منو می بنده تف به شرفت و سه بند انگشت جلوتر رفتند

_ دیدی چطور می خندید؟ سیگارشو آتیش زد و گفت: بهتون قول میدم شرافتمندانه باشه. اگه جستین جستین .حالا به هر شکلی و اگه که نه.... دیگه خودتون میدونین . این گروهبانه یه مادر خطای درست حسابیه

438 گفت: دور روزه داریم فحش میدیم ولی هنوز هیچ غلطی نکردیم "

_ قرار هم نبود بتونیم غلطی بکنیم ، اینجوری که ما به هم بسته شدیم مگه میشه ؟ گردن من به پای تو ......

_ پس چرا قبول کردی ؟

_ عاقبتمون آخرش همین بود لااقل اینجوری یه امیدی .....چه می دونم... و غلطید به سالها پیش، به خیلی سالهای پیش ، دخترک هنوز دم در بود با موهای بافته و آن کفتری که بالهاش قیچی شده بود و او سر کبوتر را نوازش می کرد

438 گفت : چاره ای نداشتم باید می کشتمش و نگاهی به دستهاش انداخت بعد مردد شد و از دیگری پرسید: تو کشتیش یا من ؟

دیگری گفت : چه فرقی می کنه ؟ و دوباره تاکید کرد و گفت: مگه فرقی هم داره؟ من یا تو ؟

دیگری سرش را تکان داد و حرف دیگری را تایید کرد

_ بچه تو انداختی هوا بهش بگی : آی قربونت تفالوت؟ بهش گفتی؟

چشمهای 555 بود نمی دانم یا 438 چه فرقی می کند پر از اشک شد در بازدم غبار ی از خاکی تنک و کم مایه بلند شد و رفت توی ریه های 555 و اورا به سرفه انداخت .

_ باید مطمئن باشی بچه ی خودته . از خون و پوست و گوشتت می فهمی ؟ زنیکه ی هرزه ی ....

555: آره باید از تو باشه نه یه حرومزاده ی دیگه

سگها دو رودخانه را پشت سر گذاشته بودند و یک دشت . مهی تیره و درهم پیچان می آمد و می آمد و می آمد و می آمد .مسیری که مه در آن به تاخت می آمد حصار کشی نبود اما مه چنان در خطی مشخص می تاخت که انگار با نواری محصور و حفاظت شده به پیش می آید.

گروهبان کلید انداخت در قفل سلول 15 و به زندانی اشاره کرد که بیرون بیاید زندانی بیرون آمد و راست ایستاد.

گروهبان گفت: از یک تا بیست یه عدد رو بی آنکه فکر کنی بگو

438 گفت: 20

گروهبان کلید انداخت در قفل در سلول 20 و 555 را بیرون کشید

555 گفت : تقصیر تو شد اگه تو نمی گفتی بیست من الان اینجور به پای تو نمی افتادم

_ نذاشت فکر کنم تصمیمی برای بیست نداشتم باید یه چیزی می گفتم تو که این حیونو خوب می شناسی؟

555 زیر لب گفت : آره می شناسم

گروهبان گفت: بشین 555 نشست

_ ببندشون

و سرباز گردن 555 را بست به پای 438

_ آزادین می تونین برین

438 و 555 دوباره راه افتادند و پنج بند انگشت جلو تر آمدند 555 گفت : اگه پیشنهادمو قبول می کردی .......

438 گفت : اینقده خون ازم میره تا بمیرم. نع عملی نیست

_ من گردنمه ولی تو پاته

_ نع عملی نیست وسعی کرد خون لخته شده بر پلک و ابرویش را با آستینش پاک کند گفت: باید بشینم

سه بند انگشت تا تخته سنگی مانده بود. کشان کشان خودشان را رساندند به تخته سنگ.

_ داره عشق می کنه نه ؟

_ گور باباش اصلا برام مهم نیست و دستی کشید بر سنگ و آرام روی آن نشست

_ اگه پیشنهادمو قبول می کردی الان فرسنگها از اینجا دور شده بودیم و ادامه داد : کاش یه چیز تیز بهمون می داد

_ چه فایده ای داشت ؟

و برای بار هزارم خاموش شدند، تا چند ثانیه ی بعد گفتگویشان را از سر بگیرند 438 آهی کشید و بچه را دوباره انداخت هوا وگفت: آی قربونت آی تفالوت و خندید و دوباره بچه را انداخت هوا . بچه در پوستش نمی گنجید هوارا چنگ می زد و در آغوش او فرود می آمد زنش می گفت: مواظب باش حامد نندازیش

و حامد می گفت: نترس مواظبم و بچه را بالاتر می انداخت و بچه شیرین می گفت : بابایی هواتر هواتر

438گفت : نمی دونم چطور شد؟ دست خودم نبود. می دونی آدم وقتی خون جلو چشمشو می گیره دیگه اون آدم سابق نیست می فهمی که ؟

و 555 سرش را تکان داد .

_ کاش چشمامو می بستم

و جرات نکرد چشمهایش را ببندد و زل زد به افقی که خیلی از آنها دور بود

_ این گروهبانه دیوونه ست جدی جدی یعنی راس می گفت یعنی واقعا مارو؟ ...... و جرات نکرد حرفش را پی بگیرد و ترجیح داد تا ابد در آستانه در خانه شان رو در روی این دختر با موهای بافته بایستد

_ زخم شده داره پدرمو در میاره

438 مهربانانه انگشت کشید بر زخم گردن 555 و با ملاطفت گفت : بدجوری زخم شده و 555 سرش را تکان داد

_ اینقدر سرتو تکون نده زخمش عمیق تر میشه و 555 سرش را تکان داد

سگها دور روز پیش راه افتاده بودند . مهی تیره ساخته بودند و هیجان خیز و ملتهب پیش می تاختند . رودخانه هایی را که پشت سر گذاشته بودند از یاد برده بودند . حصارهای نامریی با آنها به پیش می تا خت .شبها و روزها سر در پیش گذاشته بودند و یک بند می دویدند. باد، سنگها و درختها ؛ رودخانه ی در پیش؛ آواز پرندگان؛ ابرهای آسمان؛ کنار می رفتند تا این مه تاریک و پیچان و کوبان به پیش بتازد 438 چاقو را فرو کرد درقلب زنش و دوبار دیگر این کار را تکرار کرد، زنش با چشمهای ناباور زل زده بود در چشمهای مرد و آتش ریخته در قلبش را چاره ای نمی توانست بکند. سرش را تکان تکان داد و گفت: نع نع ودر خون خویش غلطید

_ بچه تو از بازی سیر نمیشی ؟ و چاقو را دواند بر سبزی هندوانه و آن را شکافت و قاچی از آن را به طرف دخترک گرفت .555 آمد و کنار پدر نشست و قاچی از هندوانه را گاز زد . مرد کله ی طاسش را پایین گرفته بود و هندوانه را پاره می کرد. بعد قاچی از هندوانه را برداشت و با آن سبیل کلفت و غدارش گازی جانانه به هندوانه زد.438 بلند شد و گفت: پاشو بسه دیگه و 555 را مجبور کرد چند بند انگشت دیگر جلو تر بروند

" اگه پیشنهادمو قبول می کردی الان.....

_ دیگه نمی خوام بشنوم ...

سگها دو روز پیش راه افتاده بودند 438 لحظه ای ایستاد. سگها دور روز پیش راه افتاده بودند. خم شد و سنگ بزرگی برداشت. سگها دوروز پیش راه افتاده بودند . در دست سبک سنگینش کرد. سگها دوروز پیش راه افتاده بودند .باید بر دو دلیش غلبه می کرد. سگها دو روز پیش راه افتاده بودند . یک نفر بهتر از هیچیه. سگها دوروز پیش راه افتاده بودند. نامردیه می دونم ولی ... سگها دو روز پیش راه افتاده بودند. الان دیگه می رسند. سگها دو روز پیش راه افتاده بودند. فقط کافیه چشماتو ببندی یه دیقیه طول نمی کشه. سگها دو روز پیش راه افتاده بودند. قسم می خورم تا ابد ممنونش باشم. سگها دوروز پیش راه افتاده بودند . زن و بچه ش ؟ سگها دو روز پیش راه افتاده بودند. زن و بچه خودمند شاید عاشقانه تر. سگها دو روز پیش راه افتاده بودند. نگاش کن عین حیوون رو چار دست و پا. سگها دو روز پیش راه افتاده بودند. سنگ را محکم فرود آورد. سگها دوروز پیش راه افتاده بودند .یکبار دیگر محکم زد. سگها دوروز پیش راه افتاده بودند. با این صدا پاشید: پررریشت. سگها دو روز پیش راه افتاده بودند . گریه می کرد و جمجمه را خورد می کرد. سگها دوروز پیش راه افتاده بودند. به چه بدبختی گردن را واکرد. سگها دوروز پیش راه افتاده بودند. دستها با خون و پوست و مو قاطی شده بود .سگها دوروز پیش راه افتاده بودند. با دستبندی بر پا تنها ماند بی 555 . سگها دوروز پیش راه افتاده بودند. افق نزدیک بود. سگها دو روز پیش راه افتاده بودند. یک بند انگشت دور شد. سگها دوروز پیش راه افتاده بودند. به پشت سرش نگاه کرد .سگها

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر