۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

دریغ ها در طرح ابر ، یا هوایی که بی تن می آید به میدان ، مارا در خویش غرق و ما دستی برای فریاد یا گرفتن دستی از دوست نداریم ، خویش ما او باد



صبحی

چشم باز کنی و ببینی

پسر یک مارک مشهوری

بر ساخته از زنی

طراح لباس و

پاکشانی های رقص

استاد در رام گام و

در دو موزاییک

سر و ته دنیا را هم آوردن

خودت را بر تختی بیابی

در اتاقی

در آخرین طبقه ی یک غول

نا نداشته باشی

بلند شوی

از پنجره ی آپارتمانت

رهگذری

با روی و مویی چنان

چیزی از تو را با خود ببرد

که تو

آسیمه سر

با لباس خواب

از پی اش

در خیابانی نیست و نابود

و از یادها برود

خواب ترکت کند

و از آن پس چشمی باشی و پایی و ...

چشم می بندی ، باز می کنی

بر یک بیلبوردی

بر ورودی اتوبان همت

او با ماشین آخرین مدل

چشم در چشم می شود با تو

صلوه ظهر

می گوید

این را قبلا

من ؟..

چشم می بندی

باز می کنی

در زندانی در اورشلیمی

به بند

بچه ی مادرت هستی

و این بند انگشت لبخند

بر پوست تیره ی مادر

کاروانی سیلاب جو

شلاق کش

جغرافیارا دیگر کرده

شرق از غرب عالم چه می داند

مگر با گامها

یا مسافر بر نوک انگشتهای پا ؟

دنیا

در سه حرف

ابر می گیرد و

موج می بازد

و کاروان

کژ و مژ

خواب دزدان دریایی

آشفته اش کرده

دوست داری چشم ببندی

باز که می کنی

بر سکه ای باشی

نیم رخ

بسیاری از تو بر سکه ها

در همیان یک تاجر

جرینگ جرینگت

رهزنان را هار

و دنیا به غبار

مبتلا

خون

چون

اشرفی

در طرح کاروان

روان

کسی خون در جیب نمی کند

در زیر دندانها آزموده می شوی

برقی از دندانی نمی جهد

الا از بریده های تن

چشم می بندی

باز که می کنی

رد دندانها بر پوست

از حرامیان به یادگار

چشم می بندی

باز که می کنی

کسی نیستی

چشم می بندی و باز

کسی نیستی

چشم می بندی و باز

کسی نیستی

چشم می بندی و باز

کسی نیستی

چشم می بندی و باز

در زندان اورشلیمی

چشم می بندی و باز

در زندان اورشلیمی

و آهنگ درای کاروان خفته بر پوست

شلاق پی

خنکایی نمی دواند

خودت را به خواب می زنی

به موش مردگی حتا

می خواهی صبحی چشم بازکنی و پسر یک مارک مشهور باشی

یر ساخته از زنی

طراح لباس و

پاکشانی های رقص

این بار تخت را ترک می کنم

و دوان

از پی رهگذر

قسم می خورم

چشم می بندی و

در زندان اورشلیمی

خردک موجها بر پوست همچنان

دوست داری چشم ببندی و

بازکه می کنی ببینی

لااقل

کسی نیستی

چشم می بندی ، باز می کنی

در زندان اورشلیمی

این هوا بچه

با یک بند انگشت لبخند

چشم می......می دری

و خواب را ترک می کنی

نه با خشم

پوست می دهی به غم

با خرسندی

بیرون از حد

و چوب می گردانی در چشم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر