۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

دست و دهان بسته ، با مشت های هیچ ، بی گلی در بر و آشنایی که به جایمان بیاورد اشکی شور روانه در دهان و پوستی خالی از یار


خمیرهای دستمالی شده

از گوش ، فراموش

دریغا پسند

از فک نیفتاده اما

بی خاموش

خالی شده

اما پسند

از طفلی بر پاهای سست

دو کلمه

از آس و پاس نزاری

این مشت

از شعله ی نی سواری

هیچ

در پوست

در تیره ی پریشان پشت

حتا در مشت

_باز یا بسته _

حتا با

دعاهای آمین خورده

سکه های ضرب خدا

جبریلی وام گیر این چنین

جبریلی دو پله یکی کرده

زمین خورده

غارپناه

و سایه گریز

تن با خوف آمیز

دندان به دندان تیز

در ستیز

با غمی که باید

با تنهایی

حالا

رسول

یا گنگی راه

به بیراه دوانده

گفته شود

با گنگی

با ابرهای تشر خورده

در سر تشرهای بیشتر

خود را کسی دیگر

اینجا رسانده

سر از خود در نمی آورد گنگ بی راه

به قبل از خویش بر می گردد

سر در نمی آورد

بر می گردد

از سر

کفشهای کتانی

پاره

جاده سپار و

غبار یاب

از سر

سر به کوه می گذارد

در غار ، سر در پوست

دانه دانه بارانهایش را می شمارد

مبادا کم

از سر

می شمارد

و از سر

می شمارد

و از سر

از سر می شمارد

خدا در پوستش نمی رود

تن می زند از اصرار

و خدا

معطل

مانده

بی کار

مشعلی هم نیست گرم ریخته های بر غار

انگار

در نمایشگاهی

از هنرمندی

راه به بادیه برده

گشت بزنی جبریل!

غم دود

در پیچ و تابها و رنگهایی یاوه

قرمز

تندپا

سایه

کبود

زنی بیابی

از یکی از خوابهات فراری

رویایی

که با هیچ رسولی

در میانه نگذاشته ای

خدا حتا بی خبر

رویایی

یکه

دیگر

حک بر تن غار نه

اینجاست

در جمجه ات

تاریک پستو در بر

در خمره ای پر

از انگوری

از باغی دروغ

چیده

در این خم آب اما می توانی

زبانی بزنی

جگری از خون پدید آوری

گنگ را و رسول را فراموش کن

در این سوز

سگ

حتا

سر از دم خویش بر نمی دارد

به نگاهی حتا

رسول جای خود دارد و

خدا نیز

خدای بی خبر

در پوست گنگ را

و کفش را از پا

بپیرا

زن را

زن را

بیا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر