۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

بروی با اسلیمیهای تاک ،بخزی روی دیوار همسایه با چشمهای بی شمار انگورت .بپیچی دور او



زیر پوستت قایمم کن

فکر کن یک ابر پدر از دست داده ام

یک ابر

با شکل ماهی

یا فیلی ویران

یا یک خط فراموش شده

مانده از دوران دبستان

در یک دفتر کاهی


فکر کن یک جنگ زده ام

خانه ام گم شده

و شانه ام توان حمل بمبهایی این تنی را ندارد

باشو غریبه ای کوچکم

پوستی تیره دارم

و آن قدر کودکم

که نمی شود نادیده ام بگیری


فکر کن آشیانه ی یک فاخته ام

یک مرغ عشق

یا پرنده ای بی نام

با منقار و پرهایی آن چنانی

در معرض مارها و

ویرانی


اصلا

فکر کن آن پسر بچه ی خوشگل فقیرم

از یک تابلو

فرار کرده ام

از یک نقاشی قرن هجدهمی

کار دست یک نقاش مالیخولیایی

اسیر رنگ و گرم

ریخته ی لرزانی انگشت همویم

شاه نشین چشمها

آن قدر ماه

که نفست بند می آید

از مه و بخار لندن زده ام به چاک

از بیابانها گذشته ام

و حالا

اینجا


بگذار

بالا آمدن سینه ات باشم

وقتی طاقباز می افتی

و در سقف چیزی می جوری

ستاره ای شاید

که بالاتر از بام هم نیست

ستاره ای که گویا فراموش کرده به دنیا بیاید

و سرش گرم خلسه ایست

که صوفیان را نصیب نمی شود

یا همان ابر یتیم


بالا پایین رفتن سینه ات بگذار

باشم

وقتی خزیده ای توی آن پیراهن صورتی

دو دکمه اش باز

و آن ستاره یادش می آید

باید

سراسیمه به دنیا بیاید

از مادری

که همخوابگی را سالهاست تجربه نکرده

بی شو

بی موجی شلاق کش

بی حتا یک نخ جو

همو


در یک کف دست کاغذ

کنار هم بنشینیم

و غروب مربایی را رصد کنیم

و بگوییم

چقدر خوب است که امروز هم زنده ایم

خدا را شکر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر