۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

غم خودت برادرت خواهرت والدین قوم و خویش ات غم با چهره ای خویش و در تمام نوبت ها

سر

در

پوست همسرت فرو ببر

یا در چاهک دستشویی گریه کن

ابری که پدید می آوری

شاید

زن

دستکش بپوشد

ظرفها را و لیوانها را کف بزند

بشورد

دستمال بکشد

بعد روپوشش را در بیاورد

بیاویزد

برود

برگردد جاوانیش

ابری از بحری گم

در رمانی که سالها پیش خوانده ای

پر

از تن های تیره و

قومی بخت کشانده به کرانه ای گم

بحری باختر پسند

با فصلهایی

با آفتاب درشت و پشه های درشت و باران درشت و برف درشت

به آنجا

می توانی

فرار کنی

از همسرت

از این تنگ

از دیوارهایی

کاغذسیگارهایی

با پوستی پریده رنگ

بی هیچ

از توتونی که در تن بسوزد

تنی به تو دهد

از گرم

وغیر

دیوارهایی

کاغذ سیگارهایی

به اسرار مگو

فک جنبان

بر

تختی دو کف دست

شبها

منتظر

آوایی

غیر

می مانی

تا صبح

چوب در چشم می گردانی

پنجره را باز می کنی

در را نیم باز می گذاری

تا

اگر نه از در

از پنجره

صبح

اما

تنها

صدای مهربان همسرت

تنگ

استکانی چای

و روزنامه ای که نیست

می خوابی

ادامه را

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر