۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

دهانی که قرار است گوش باشد و بسته است بسته چون مشتی، مشتی محکم ، محکم چون بغضی که اشک در دیده می زند ، دیده ای که هیچ حتا مشت





یقه بافی های غم

چاههای سر پوشیده

دهان های دوخته

کبریت بافی ها و

خام خوری های پوست

زلیخا آوری در جگر

سایه ای بر دیوار

بلم گر

پوست و استخوانی دوات بر کاغذ گردان

پیری دندان تباه کرده از لبگزی ها

خط فرسایی

ترسایی

شبیه برده به نیای رومی خود

در طنهاج الوادی

نیایی دین به تاراج مگزی ها داده

_ زنانی غایب در پیراهن و جاری در پوست _

رقصی در خط می آورم

و شمع را می کشم ، ظن بر سفینه های بر دیوار نبری

آشنایان قدیم را در خشت ها نجویی

در کوزه ها بخوابی

تا خرخره از می پر

آغوش تنی کنی و

او نمایی

حیران باشی در چهار حرف

راه باز کنی از ابر پوست

از مرز سایه

از امواج برف

چه آشکار کنی از دوست

یقه بافی های غم

چاههای مهر و موم

خام خوری های گریه و

دهانی مغموم

محروم

از صدایی

در کار با تیغه ی کارگر

تا چاهی بر آورد

خم شود بر خود

سیلی بزند بر گوش های کر

هلا ل بغض و

مشکات گریه

و ترسایی

ظن برده بر نیای خود

نیایی تو گویی گمانی

راه گشای لب گزی ها و

دروغی

زن دوان

بر خرابه های پوست

مگزی ها حقه

و

حتا دوست


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر