۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

تن از دریغ بپوشان ، از خاک جامه فراهم نکن ، بر دوایر هوا نام مرا بنویس از خم ها و دروغ بشوی .حرفت را بنویس بر این پوست



شق القمر

با تبر

در صفحه ی حوادث

مرگی مخفی در فنجانی قهوه

یا در رژ لبی

با طعم روزهای نخست

لبی فراموش بر

دایره ی لب جوی لیوانی

آبشخور ویرانی

روزهای زانوان سست و

سفینه تنی ها

قهار در خیال جویی و لاف زنی ها

راه گشودن در بخارها و دودها و خنده هایی کافه پریش

دست بردن در سطری از کتابی امانی

اول نام را کندن بر کاغذی

یا با اسپری کسی را بر دیوار پاشیدن

دندان بر دندان ساییدن

و پای فشردن بر کسی که حق توست

حتا در پندار



تنی آبان و

آبادان

بازی زبان با زبان

دست بردن به قفلی که کلیدش در جیب موجود

دست می بری و

تیز

پنجره در پوست می زند

و ریخته های دنده

در هندسه ای شگفت

زاری را به پوست بر می گردانند

#

سریالی راه افتاده

و یک نخ خون در خیابانها گام زنان

گره در روسری می اندازد

یا راه بندان می کند در رگها

سریالی با بینندگانی خوف جامه

دهان های تخته و

از نگران

چشمهایی خیره در منتظران تاکسی ها و اتوبوسها

در مردمان مترو

ترس از تنی در تاکسی

گرمایی از غیر

چشمهایت را نباید ببندی

کلمات بخار خیز را بی اعتنا

از شر و خیر

بگذر

به سطری برگرد از رمانی

با شخصیتی گم در گوشه ها و

نهال بند

در خاکی نه از تن

در

بر راههای گمشده نبند

همسایه را به صرف چای دعوت کن

گوش بر گرامافونی بسپار

از قدیم ها تا حالا

با گلویی خسته

و سوزنی در پوست

از گرمایی که در استخوان ماوا دارد می خواند

از سلوک انگشتها بر پوستی دریغا پسند

روزنامه و تی وی را به سپور بده

و بر دیوار چیزی ببین

فریمی از خوابی

که شبها بی کلید

مشت بر در می کوبد

برای نشستن بر صندلی تاریکی

تو اورا بر مبلی می نشانی

دستهاش را در دست می گیری

و گرم به او لبخند می زنی

همسایه را به چای دعوت کن

با نام کوچکش

دریغاهای جهان را به فراموش رانده

همسایه ات را به چای دعوت کن


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر